بخش دوم این مطلب
از ساعت سه، شرکت کنندگان یکی یکی از راه رسیدند. پکیج های صورتی خود را تحویل گرفتند، دو تا قلب قرمز به لباس خود نصب کردند و کیسه زباله به دست، وارد سالن شدند. در سالن با سفره عقد ، تصاویر یک عروسی رویایی و موزیک شاد روبرو شدند.
خانم الناز-ق یک مجموعه زیبای عکس به ما هدیه داده بود و منا جون بر اساس همان عکسها، PowerPoint قشنگی ساخته بود که پیش از شروع کارگاه پخش می شد.
کارگاه سر ساعت چهار شروع شد. با هماهنگی هایی که از پیش کرده بودیم، افرادی که دیر کرده بودند، بدون ایجاد مزاحمت برای سایرین، سر جای خود نشستند.
همه چیز به خیر و خوشی پیشرفت. کسی حرفم را قطع نکرد و موبایلی زنگ نخورد. از ابتدای کارگاه به شرکتکنندگان قول دادم، به همه سوالات شان در پایان کارگاه یا با ایمیل جواب خواهم داد. وقتی 200 تا سوال به دستم رسید، فهمیدم چه غلطی کردم! چند تا سوال اول را جواب دادم. هیچکدام مربوط به ازدواج نبود. متوجه شدم که من گفته ام به "همه سوالات شما" جواب می دهم و دوستان هر سوالی به ذهن شان رسیده، پرسیده اند! مقصر خودم بودم.
نیم ساعت آخر کارگاه به جواب دادن سوالاتی از این دست گذشت:
- نظر شما در مورد کتاب سرخ یونگ چیست؟
- نظر شما در مورد کتاب شفای کودک درون چیست؟
- نظر شما در مورد آقای مهدی خردمند چیست؟
- چرا بدن من همیشه منقبض است؟
- آیا دلبری یعنی توسری خور بودن و ضعیف بودن؟
- خانواده من اصیل هستند. چرا خواستگاران من آدم های غیر اصیل هستند؟
-
در مورد سوال آخر خجالت کشیدم حرف دلم را جلوی جمع بزنم. ولی الان می گویم:
دوست عزیزم، طرز تفکر تو مال صد سال قبل است. در قرن بیست و یکم آدمها به اصیل و غیر اصیل تقسیم نمی شوند. چون دوره اشرافیت و اصالت خون گذشته است. دیگر ما به اجدادمان و خونی که در رگهای مان جاری است، نمی بالیم، بلکه به دستاوردهای خود و جوهر وجودمان افتخار می کنیم. چون باور داریم همه آدمها برادر و برابر هستند و هیچکس به واسطه تولد در خانواده ای خاص، برتر از دیگری نیست.
یکی از مادربزرگهای من، زن روستایی بیسوادی بوده که در سن شصت سالگی در اکابر خواندن و نوشتن را یاد گرفت. دیگری شازده قجری بوده که از کودکی تار می زد و فرانسه حرف می زد. حالا من اصیل هستم یا غیر اصیل؟ صد سال قبل چنین وصلتی هرگز به وقوع نمی پیوست. در ضمن بگویم من به مادربزرگ روستایی ام، شیرزنی که همسرش را در جوانی از دست داد و تنها و بی شوهر، هفت بچه را بزرگ کرد و در سن شصت سالگی، به عشق خواندن قرآن، به اکابر رفت ، بیشتر می بالم و افتخار می کنم و خوشحالم خون با صلابت او که مثل کوه دماوند استوار بود، در رگهای من است.
کارگاه سر ساعت هفت تمام شد، ولی تا وقتی تمام چراغها را خاموش و ما را با اردنگی از سالن بیرون نکردند، من به جواب دادن سوالات دوستان ادامه دادم.
متاسفانه در گرماگرم اجرای کارگاه، ما فراموش کردیم از سفره عقد و گروه شش نفره مان عکس بگیریم. حیف شد.
خب ... این هم داستان کارگاه ازدواج.
منتظرم ۹۹خبر خوش در طول سال آینده به دستم برسد: ۹۹ تا عروسی
تا اینجای کار به دست من بود. بعد از به دست شما نازنین های من است که خوشرویی، خوش خلقی، اعتماد به نفس بالا و اجتماعی بودن را تمرین کنید. به خدا توکل کنید و مطمئن باشید او بهترین برنامه ریز است. چنان در و تخته را بهم جور می کند که حیران می مانید.
در پناه خود خودش.
فایل کامل کارگاه :چگونه همسر دلخواه خود را جذب کنید؟