زندگی من مثل همه مردم، مجموعه‌ای از تلخ و شیرین است، ولی من انتخاب کرده‌ام شیرینی‌های زندگی‌ام را با شما سهیم شوم. هرگز خیال ندارم وانمود کنم هیچ مشکلی در زندگی ندارم و یا هیچ عیبی در رفتار و کردارم نیست. من یک آدم معمولی هستم. اگر بتوانم لحظه‌ای در روز، نور شادی و امید را به قلب شما بتابانم، وظیفه‌ام را در این دنیای زیبا انجام داده‌ام. ریختن چرک آب زندگی بر سر خواننده‌ها، کار ناشایستی است. به نظر من نویسنده‌ای هنرمند است که بتواند امید و شادی را به قلب مردم هدیه کند، وگرنه گله و شکایت از زندگی، کار ساده‌ای است.

مهارت‌های زندگی

مهارت‌های زندگی

برای خانم‌های تحصیل‌کرده

مربی رشد فردی

دکتر آناهیتا چشمه علایی

راهنما


برای باز شدن صفحات بصورت همزمان

کلید ctrl   را پایین نگه داشته

سپس روی لینک کلیک کنید!

ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه
دفترچه خاطرات گیس گلابتون
1394/02/30 13:35

پنج روز تایم اوت-3

بخش دوم را می توانید اینجا بخوانید

انگار وقت رفتن است. ببینم می‌توانم چمدانم را به اتوبوس بدهم و به دستشویی بروم؟!
بله! گیس گلابتون و داستان توالت. در مود وضعیت توالت اینجا هم خوهم نوشت. فعلاً بگویم ترمینال، تمیز، خنک است. حتی جایگاهی رایگان برای اتاق مادر و کودک دارد که مادران بتوانند پوشک بچه را عوض کنند و به کودکشان شیر بدهند.

 

تعداد زیادی خانم تنها در ترمینال منتظر اتوبوس هستند. خدا را شکر که امنیت به شکلی در کشور ما وجود دارد که خانم‌ها می‌توانند از کنج خانه بیرون بیایند و دنیا را تجربه کنند.

 

بالاخره وقت حرکت می‌شود. اول چمدانم را تحویل می‌دهم، بعد به دستشویی می‌روم. دستشویی‌ها تمیز است. صابون هم دارد. ولی دستمال کاغذی گوهر نایابی است که در دستشویی‌های ایرانی، چه خانگی و چه عمومی یافت می نشود! من همیشه دستمال جیبی همراه خود دارم. حتی اگر به مهمانی بروم بیشتر اوقات باید از دستمالی که در کیفم گذاشته استفاده کنم. در عجبم از آداب دستشویی رفتن باقی هم وطنانم. بگذریم.

 

به اتوبوس برگشتم و روی صندلی خود ولو شدم. صندلی کنار دستم خالی بود. دفعه قبل زمستان بود و من پالتو و ساک اضافه داشتم و وجود این صندلی اضافی مفید بود. ولی الان که فصل خوش و آب و هوایی است و من با حداقل وسایل حرکت کرده‌ام، صندلی اضافی بیخودی است. می‌توانستم صندلی تکی رزرو کنم.

 

یک نفر با لباس خلبان‌ها و با رفتار قاطررانها به سراغم می‌آید و می‌پرسد:

-شما یه نفری؟

-بله من یک نفر هستم

چند دقیقه بعد اسم مرا به صدای بلند صدا می‌کند. پاسخ می‌دهم

-من اینجا هستم

شروع می‌کند به داد زدن سرم:

-شما که دو نفری، چرا میگی یک نفری؟ دو ساعته معطل این هستیم که چرا این صندلی خالی مونده

 

موجی از خشم به  رنگ سرخ آتشین از نافم به تمام بدنم پخش می‌شود. گردن و سر شانه‌ام تیر می‌کشد. آرواره‌هایم روی هم فشرده و لب‌هایم محکم روی هم بسته می‌شود. واکنش خشم را در خود تشخیص می‌دهم.

 

می دانم حرف بدی از دهانم خارج نخواهد شد، حرکت نامناسبی از من سر نخواهد زد، ولی اگر تکنیک‌های مدیریت خشم را بکار نگیرم، گردن درد و شانه درد تا فردا صبح ادامه خواهد داشت و تلخی بی ادبی این مرد، به مدتی طولانی در خاطرم خواهد ماند. همه مسافرین ساکت شده و با اضطراب منتظر عاقبت ناخوشایند ماجرا بودند. لحن راننده بسیار تند و زننده بود. درس‌های مدیریت خشم به خاطرم می‌آید:

 

نفس عمیق می‌کشم، اخم‌هایم را باز می‌کنم، لبخند می‌زنم و می گویم:

-از توجه شما متشکرم. ولی من متوجه منظور شما نشده بودم. آیا دنبال صاحب این صندلی می‌گردید؟

-آره دیگه

-خب. خدا را شکر مشکل بزرگی پیش نیامده. پیش آمده؟

-نه! ولی ما معطل شدیم

-بله متوجه هستم. من عذرخواهی می‌کنم که متوجه منظور شما از سؤال نشدم.

 

چند لحظه بعد موضوع را فراموش می‌کنم. درحالیکه اگر تکنیک‌های مدیریت خشم را بکار نمی‌بردم تا خود مقصد خون خونم را می‌خورد، ولی به نظر شما چه موقع ما ایرانی‌ها یاد می‌گیریم با یکدیگر محترمانه صحبت کنیم؟ انشاالله بزودی.

 

دم تونل کندوان ایستادیم. دلم آش می‌خواست، ولی دو ساندویچ بزرگ تخم مرغ خورده بودم و سیر بودم. قدری هم حالت تهوع داشتم. تکان‌های اتوبوس زیاد است. آب دهن قورت دادم و از خیر آش خوردن گذشتم.

 

بالاخره به شهر مورد نظر رسیدیم. وقتی می‌خواستم پیاده شوم، راننده توصیه کرد سوار ماشین شخصی نشوم. بعد خودش پیاده شد، چمدانم را به دستم داد، یک آژانس برایم گرفت و راهی‌ام کرد. از این کار زیبای او هم متعجب شدم و هم لذت بردم. شاید به خاطر رفتار سنجیده ای که نشان داده بودم، این کار را انجام داد تا از دلم دربیاورد. نمی‌دانم.

 

هوا اینجا لطیف است، سرشار از عطر بهارنارنج. از گل‌ها عکس می‌گیرم و جرقه یک مسابقه در ذهنم زده می‌شود. بعد از این گردهمایی... بله!

 

قرار است با پنج خانم هم اتاق باشم. اولین نفری هستم که به محل می‌رسم. هوا خنک است. وای بر من که ژاکتم را نیاورده‌ام، زیرا جزو لیستم ننوشته بودم. یک لحظه به ذهن آمد و دوباره پرید. خدا سرمای شبانه را بخیر کند.

 

سایت، ایمیل و اینستاگرام را چک می‌کنم.شماره فاکتور افرادی را که ثبت نام کرده‌اند،به خانم حیدری ایمیل کردم. می‌روم در هوای خوش قدم می‌زنم. هوا ابری است. سردم شده. شب دو تا پتو روی خودم می‌اندازم ولی سردم است. برای روشن کردن بخاری بلند نمی‌شوم چون کلی سر و صدا راه می‌افتد. بقدری سردم است که خواب می‌بینم یک نفر برایم ژاکت آورده. بعد خواب می‌بینم یک نفر بخاری را روشن کرده است. صبح مچاله شده از سرما بیدار می‌شوم و متوجه می‌شوم نه ژاکتی در کار است و نه بخاری روشنی.

 

دو تا هم اتاقی‌ها ساعت سه صبح از راه رسیده بودند، ولی آرام و بیصدا داخل اتاق شده بودند و من متوجه ورود آنها نشدم.

 
ادامه دارد...

 

نظرات

نظر شما
نام :
پست الکترونیکی :
وب سایت :
متن :

تصویر :

shatab

سلام من فکر میکنم مردم ما اینجور رفتار کردن را یاد گرفته اند و برایشان عادت شده فکر می کنند که اگر داد وبیداد کنند یعنی دارند از حقشان دفاع می کنند و آدمهای محکمی هستند. این طرز برخورد شما به این راننده براش یه درس جدید بود که دیگر از کس دیگری نخواهد دید.نیشخند

پاسخ
ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه