زندگی من مثل همه مردم، مجموعه‌ای از تلخ و شیرین است، ولی من انتخاب کرده‌ام شیرینی‌های زندگی‌ام را با شما سهیم شوم. هرگز خیال ندارم وانمود کنم هیچ مشکلی در زندگی ندارم و یا هیچ عیبی در رفتار و کردارم نیست. من یک آدم معمولی هستم. اگر بتوانم لحظه‌ای در روز، نور شادی و امید را به قلب شما بتابانم، وظیفه‌ام را در این دنیای زیبا انجام داده‌ام. ریختن چرک آب زندگی بر سر خواننده‌ها، کار ناشایستی است. به نظر من نویسنده‌ای هنرمند است که بتواند امید و شادی را به قلب مردم هدیه کند، وگرنه گله و شکایت از زندگی، کار ساده‌ای است.

مهارت‌های زندگی

مهارت‌های زندگی

برای خانم‌های تحصیل‌کرده

مربی رشد فردی

دکتر آناهیتا چشمه علایی

راهنما


برای باز شدن صفحات بصورت همزمان

کلید ctrl   را پایین نگه داشته

سپس روی لینک کلیک کنید!

ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه
دفترچه خاطرات گیس گلابتون
1402/10/03 17:20

مازندران – آذر 1402

خیلی وقت بود نرفته بودیم شمال. دلمان یک سفر خوب می‌خواست. امتحان جامع دکترای پسرمان هم تمام شده و لازم بود با یک سفر کوتاه، خستگی از تنش بیرون برود. او با نمره الف، امتحان جامع دکترا را پشت سر گذاشت. فقط پایان‌نامه مانده است.

از طریق یک اپلیکیشن، ویلا دوخوابه‌ای اطراف محمودآباد کرایه کردم و یک دست لباس و ملافه و روبالشی را داخل چمدان کوچکم گذاشتم. این چمدان قرمز کوچولو را بسیار دوست دارم. در سفر ماه‌عسلمان و در دهلی خریدیم. هم‌سفر بسیاری از سفرهایمان بوده است.

 

سه‌شنبه 21 آذر 1402 –

صبح را با خوردن نیمروی ناب شروع کردیم، بعد زدیم به چاک جاده. از راه هراز رفتیم. وسط هفته جاده بسیار خلوت و محشر بود. پدر و پسر نوبتی رانندگی کردند. من از 18 سالگی پشت فرمان نشسته‌ام، ولی متأسفانه رانندگی‌ام در جاده هیچ تعریفی ندارد. احتمالاً دلیلش تصادف سختی است که در دوران کودکی در جاده و با یک کامیون داشتیم. یک روزی برایتان تعریف می‌کنم.

قبل از ظهر به مازندران رسیدیم. ویلا ساعت 14 تحویل می‌شد. پس به امید دیدن قوهای مهاجر به تالاب سرخ‌رود سر زدیم. مرغابی‌ها بودند و سروصدایی راه انداخته بودند که بیاوببین. قوها هم بودند، ولی در فاصله بسیار دور از مسیر پیاده‌روی. برای مرغابی‌ها تکه‌های نان ریختیم و آن‌ها بااشتها خوردند.

پس از تالاب، به ساحل سرخ‌رود رفتیم. دریا... دریای زیبا... دریای خروشان... من که از تماشای دریا سیر نمی‌شوم. برای دیدن امواج و شنیدن صدایشان مثل مراقبه است. چند تا عکس گرفتیم و مدتی به تماشای دریا نشستیم و بعد رفتیم و ناهار خوردیم. جوجه شکم پر و قزل‌آلای سرخ‌شده. گارسون‌ها خانم بودند و لباس محلی پوشیده بودند. چه چشم‌نواز است لباس محلی مازندرانی. چه هوایی بود. خوش به حال ساکنین شمال.

بالاخره از گشت‌وگذار دل کندیم و به‌سوی ویلای اجاره‌ای رفتیم. یک ویلای دوخوابه بود، با یک باغ چهار پنج هزار متری. وسط باغ، آبگیر بزرگی ساخته بودند تا غازها در آن شنا کنند. متأسفانه توالت و حمام ویلا به‌قدری کثیف بود که هر بار واردش می‌شدم، عق می‌زدم. 23 نفر برای این ویلا نظر نوشته و 22 نفر اظهار کرده بودند خانه تمیز است و تأکید کرده بودند توالت و حمام بسیار تمیز است! یک نفر که از نظافت شکایت داشت، نوشته بود روی قالی پوست تخمه ریخته بودند. نمی‌دانم افرادی که از نظافت توالت و حمام کمال رضایت را داشتند، سطح بهداشت خانه‌شان چطوری است! معلوم بود این توالت و حمام از زمان ساخته‌شدن ویلا نظافت نشده بود. بوی ش...ش در مولکول به مولکول آجرها و گچ و رنگ نفوذ کرده بود. از صحنه‌های حال به هم زن آنجا نمی‌نویسم. حتی نوشتن آن باعث می‌شود استفراغ کنم.

وسایل را در ویلا گذاشتیم و زدیم بیرون. تا وقت خوابیدن به ویلا برنگشتیم. وجب‌به‌وجب محمودآباد را گشتیم. از فروشگاه بزرگ ایران کتان خرید کردیم. در فاصله دریاکنار و خزرشهر، کنار جاده فروشگاه‌های بزرگ و زیبایی ساخته شده. چه جای محشری برای قدم زدن و خرید کردن. بالاخره گرسنه شدیم و هوس پیتزا و ساندویچ داشتیم. مجبور شدیم چند بار سروته محمودآباد را برای یافتن یک فست فودی زیر پا بگذاریم. انگار ملخ آمده بود و تخم همه فست فودی ها را خورده بود. خوشبختانه عاقبت جوینده، یابنده شود و ما شام را در کنار شومینه زیبای یک رستوران دنج نوش جان کردیم. موقع خواب، روی تشک‌ها ملافه‌های خودمان را کشیدیم. من آمدم روی تختخواب بخوابم، متوجه شدم از درزهای کناره پنجره بغل‌دستم، باد سردی به داخل می‌وزد. فرار کردم و به اتاق نشیمن رفتم. کنار بخاری، روی مبل کوچکی مچاله شدم و از خستگی بی‌هوش شدم. نمی‌دانم وقتی مثل چاقوی جیبی، خمیده شده بودم و به خاطر باریکی مبل امکان تکان خوردن نداشتم، چطور خوابم برد. چه خواب شیرین و عمیقی هم بود.

 

چهارشنبه 22 آذر 1402

صبح دیدم آقای شوشو کلاه پشمی به سر و کاپشن به تن روی تختخواب خوابیده. کلی خندیدم. البته به‌احتمال‌زیاد تماشای بدن مچاله من روی مبل کوچک هم بسیار خنده‌دار و مفرح بوده.

صبحانه را در قهوه‌خانه معروفی صرف کردیم. املت و سرشیر و عسل. صبحانه خوشمزه بود و بسیار چسبید. یکی از پیش‌خدمت‌ها پسری با سندرم داون بود. استکان‌های خالی چای را جمع می‌کرد. لذت بردم از این‌که شغلی داشت و کار می‌کرد. پنجاه تومن انعام به او دادم.

از محمودآباد به بابلسر رفتیم. من بازار رنگارنگ بابلسر را بسیار دوست دارم. گشتی در بازار زدیم و با برنج دودی، زیتون بی هسته و زیتون‌پرورده و ظرفی پر از آلو و آلوچه ترش بیرون آمدیم. نان خریدیم و به کنار رودخانه بابلسر رفتیم. به ملاقات مرغان دریایی. برایشان نان ریختیم و آن‌ها تکه‌های نان را روی هوا می‌قاپیدند. چه منظره دلگشایی... بازهم تکرار می‌کنم: خوش به حال ساکنین مازندران و گیلان. شاید یک روزی ما هم به این خطه سرسبز، بهشت ایران، مهاجرت کنیم.

برای ناهار کباب ازون برون خوردیم و خورش غوره بادمجان. من شاید در تمام عمرم ده بار هم ازون برون نخورده باشم. هر بار از طعم لذیذ آن متعجب می‌شوم. یادم می‌آید اولین باری که ازون برون خوردم، سفت و بدمزه بود. من به‌زحمت چند لقمه خوردم و متعجب شدم چرا بزرگ‌ترها این‌همه به‌به و چه چه می‌کنند. در عالم بچگی فکر کردم لابد این غذایی است مطابق مذاق بزرگ‌ترها، مثل چای تلخ و قهوه تلخ‌تر که آدم‌بزرگ‌ها برایشان جان می‌دهند.

پس از صرف ناهار راهی جنگل نور شدیم. ساعتی در جنگل راه رفتیم. یک جفت سگ دنبالمان راه افتادند. به‌قدری با ما خودمان شدند که مرا دوره کردند و کله هایشان را به تنم چسباندند. دو تا داد زدم سرشان که حساب کار دستشان بیاید و فاصله مطلوبه را حفظ کنند. جنگل برای من بسیار مرموز است. شاید دو سه بار در جنگل قدم زده باشم. بر اساس داستان‌هایی که خوانده و فیلم‌هایی که دیده‌ام، تصور می‌کنم اگر آدم قدم به جنگل بگذارد، ظرف چند دقیقه گم می‌شود و نمی‌تواند راه برگشت را پیدا کند! اولین داستانی که چنین باوری را در ذهنم کاشته، داستان هانسل و گرتل است. بر اساس این شواهد مطمئن (!) با ترس‌ولرز وارد جنگل می‌شوم. نگران حیوانات وحشی نیستم. در ذهن کودکانه‌ام تصور می‌کنم می‌توانم با خرس‌ها دوست بشوم. بر چه اساسی این تصور را دارم؟ بر اساس داستان موطلایی و سه خرس! منابع اطلاعاتی من کاملاً دقیق و معتبر هستند.

به محمودآباد برگشتیم. من هوس بستنی سرخ‌کرده داشتم. همین‌جا اعلام کنم که این سومین باری بود که بستنی سرخ‌کرده خوردم. تا الان شما متوجه شدید که برای من ماهی ازون برون و بستنی سرخ‌کرده، خوردنی‌های جدیدی هستند. باورهای خنده‌داری هم درباره جنگل دارم. پدر و پسر نفری یک بستنی قیفی خریدند و خوردند. انتظار داشتند دست‌کم یک قاشق بستنی سرخ‌کرده نصیبشان شود، ولی من چنان غرق در لذت کمیابم بودم که تا ته ظرف بستنی را لیسیدم و یادم نبود تعارف کنم. راستش را بخواهید یادم بود، ولی به خودم گفتم آقای شوشو که گفت بستنی سرخ‌کرده دوست ندارد، محمدرضا هم با قاشق دهنی بستنی نمی‌خورد. پس به روی خودم نیاوردم. درحالی‌که هردو مشتاق و منتظر چشیدن طعم بستنی سرخ‌کرده بودند. به من چه؟! می‌خواستند به‌جای بستنی قیفی، بستنی سرخ‌کرده سفارش بدهند. راستی چرا دوروبر ما بستنی سرخ‌کرده نیست؟ چرا برای خوردن این مائده باید تا مازندران برویم؟

در حین گشت‌وگذار، مجتمع گردشگری سیمرغ را کشف کردیم. چه ساختمان زیبایی! هم نمای بیرونی بسیار زیبایی دارد. چه مغازه‌های زیبایی! آفرین! آفرین! لذت بردم. همان‌جا شام خوردیم. من که دو شبانه‌روز از میوه و سالاد محروم مانده بودم، یک سالاد فرانسوی درجه‌یک پیدا کردم که چه بگویم از تازگی و طعم عالی سس آن. به‌به!

بالاخره به ویلا برگشتیم و به همان شیوه قبلی خوابیدم. عمیق و آرام.

 

پنج‌شنبه 23 آذر 1402

صبح به‌محض بیدار شدن، اسباب و اثاثیه‌مان را جمع و بار ماشین کردیم. یک‌ساعتی معطل شدیم تا بتوانیم شناسنامه من را پس بگیریم. البته بد نگذشت. با غازها بازی کردیم و هرچه کیک داشتیم جلوی این موجودات سیری‌ناپذیر ریختیم.

پس از تحویل ویلا و خروج از آن، به امید پیدا کردن یک قهوه‌خانه راه افتادیم. این بار تخم قهوه‌خانه ور‌افتاده بود! ساعت یازده درحالی‌که از گرسنگی، چشم‌هایمان سیاهی می‌رفت، کنار شهر آمل، در ابتدای بزرگراه، یک قهوه‌خانه پیدا کردیم. دو تا املت و دو تا نیمرو و دو تا سرشیر عسل و نمی‌دانم چند تا نان خوردیم. انگار از قحطی آمده بودیم. نان‌ها داغ بودند و در تنور همان قهوه‌خانه پخته می‌شد.

سیر و پر به جاده زدیم. ساعت دو به خانه رسیدیم. چنان سیر بودیم و از خوردن ناهار صرف‌نظر کردیم. حمام کردیم و خوابیدیم. قبل از خوابیدن، جوش‌های صورتم را بررسی کردم و با دقت روی آن‌ها محلول الکلی مالیدم. اعتراف می‌کنم ظرف آن سه روز، نه تنها حمام نکردم، بلکه حتی صورتم را نشستم. ازبس‌که آن دستشویی و حمام تهوع‌آور بود. فقط با اکراه و در صورت نیاز شدید، از توالت استفاده می‌کردم و دستم را با صابون می‌شستم. سه روز نشستن صورت همان و سر درآوردن جوش‌های ریزودرشت، همان. البته می‌ارزید! این سفر شیرین و انرژی‌بخش ارزش چند تا جوش زدن را داشت.

 

پی‌نوشت: سفرنامه‌ام بیشتر درباره غذاست تا منظره و آب‌وهوای خوش. شکمو هستم دیگه!

 

 

 

 

 

نظرات

نظر شما
نام :
پست الکترونیکی :
وب سایت :
متن :

تصویر :

روشنک

سلام و مرسی بسیار لذت بردیم.
همیشه به سفر....

پاسخ
گیس گلابتون

ممنونم روشنک جان، همچنین برای شمالبخند

پاسخ
nilpar

سلام خانم دکتر عزیز😊 خیلی وقت بود خاطره ننوشته بودید ، خیلی خوشحالم که به شما خوش گذشته ☺️

پاسخ
گیس گلابتون

متشکرم. انشاالله برای شما هم شادی و تندرستی باشه. یک ماهی می شد که هیچ ننوشتم. فکر می کردم اگه بازنشسته بشم می تونم تمام وقت بنویسمنیشخند روز چنان به سرعت میگذره که فرصت نوشتن پیدا نمی کنم.

پاسخ
مریم

سلام
گوارای وجودتان تمام مناظر و‌خوشمزه های سفر.
من معمولا خیلی روی کامنتهای ارزیابی هتل یا ویلا حساب میکنم، چطوری اینقدر متفاوت بوده در واقعیت؟لطفا شما هم نظرتون را بگذارید. وقتی جایی هزینه میکنیم و طرف مقابل مسیولیتی حس نمیکنه ، کمترین کاری که میشه کرد، آگاه کردن دیگران هست.

پاسخ
گیس گلابتون

بله من نظر واقعیم رو ثبت کردم. من هم روی نظرات دیگران برای رزرو هتل و اقامتگاه حساب می کنم. نمیدونم چرا اینطوری بود!!!

پاسخ
معصومه

چه سفر جذابی
من که دهنم آب افتاد اینقدر که جذاب از خوردنی ها تعریف کردیدقلب
راستی بستنی سرخ کرده در یک ابمیوه فروشی در اندرزگو یافت میشه البته من خودم امتحانش نکردم

پاسخ
گیس گلابتون

لبخند ممنونم از معرفی محل فروش بستنی سرخ کرده.

پاسخ
الهه

چقدر دلم تنگ شده بود براى نوشته هايتان... سفرنامه هايتان را كه مى خوانم انگار از گرداب پر آشوب زمانه ام، كنده مى شوم و جايى چندى آرام مى گيرم... يادم ميايد كه خيلى وقت است به خودم سرنزده ام... بنويسيد گيس گلابتون عزيزم

پاسخ
گیس گلابتون

حتما... می نویسم. متشکرمگل

پاسخ
ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه