زندگی من مثل همه مردم، مجموعه‌ای از تلخ و شیرین است، ولی من انتخاب کرده‌ام شیرینی‌های زندگی‌ام را با شما سهیم شوم. هرگز خیال ندارم وانمود کنم هیچ مشکلی در زندگی ندارم و یا هیچ عیبی در رفتار و کردارم نیست. من یک آدم معمولی هستم. اگر بتوانم لحظه‌ای در روز، نور شادی و امید را به قلب شما بتابانم، وظیفه‌ام را در این دنیای زیبا انجام داده‌ام. ریختن چرک آب زندگی بر سر خواننده‌ها، کار ناشایستی است. به نظر من نویسنده‌ای هنرمند است که بتواند امید و شادی را به قلب مردم هدیه کند، وگرنه گله و شکایت از زندگی، کار ساده‌ای است.

مهارت‌های زندگی

مهارت‌های زندگی

برای خانم‌های تحصیل‌کرده

مربی رشد فردی

دکتر آناهیتا چشمه علایی

راهنما


برای باز شدن صفحات بصورت همزمان

کلید ctrl   را پایین نگه داشته

سپس روی لینک کلیک کنید!

ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه
دفترچه خاطرات گیس گلابتون
1403/09/06 12:43

پسرعمو اشکان پر کشید...

بی‌معرفت... چرا این‌قدر زود رفتی؟...

اشکان، پسرعموی عزیز که پنج سال جوان‌تر از من است. بهتر است بنویسم:‌ پنج سال جوان‌تر از من بود... ۲۷ آبان ۱۴۰۳ ناغافل فوت کرد...

 

 

۶-۹ ساله که بودم در خوزستان زندگی می‌کردیم. از تابستان‌های جهنمی خوزستان که خبر دارید. مدرسه‌ها اواسط یا اواخر اردیبهشت تعطیل می‌شد. ما خانه باغی در دماوند داشتیم. پس از اردیبهشت تا پایان شهریور در دماوند اقامت می‌کردیم. من و برادر و مادر و مادربزرگ و پدربزرگم. هنوز خواهر کوچکم دنیا نیامده بود. پدرم در خوزستان می‌ماند و کار می‌کرد. گاهی اوقات به ما سر می‌زد. خیالش راحت بود که پدربزرگم پیش ماست.

پدربزرگم سرهنگ بازنشسته ارتش بود. مردی بلندقد، زیبا، سرحال و کاریزماتیک. پدربزرگ بسیار خوبی بود. چهار دست‌وپا، اسب و الاغ من و برادرم می‌شد و ما روی پشتش می‌نشستیم. موی سفیدش را به مدل‌های مختلف شانه می‌کردیم و با سنجاق‌سرهای گل‌دار می‌آراستیم و به قول خودمان «خوشگلش می‌کردیم!». قلمدوشش سوار می‌شدیم و از بالای قدبلند او دنیا را نظاره می‌کردیم. او گوزهای پرسروصدا رها می‌کرد و ما از خنده روده‌بر می‌شدیم. شب‌ها خروپفی راه می‌انداخت که صد رحمت به لوکوموتیو شاه عبدالعظیم!

پرخور و خوش‌اشتها بود. خودش مرغ و گوسفند سر می‌برید و تمیز می‌کرد. سبزی پاک می‌کرد. سیب‌زمینی پوست می‌گرفت و باریک خرد می‌کرد. یک‌ذره سیب‌زمینی هدر نمی‌رفت، آن‌قدر که نازک پوست می‌گرفت. با ما خوش‌اخلاق بود، ولی چنان کاریزماتیک بود که یک نگاه با آن چشم‌های سبزش، مردم را سنگ می‌کرد و تا بن استخوان می‌سوزاند. در کنار او آن‌قدر احساس امنیتی می‌کردیم که انگار یک گردان ارتش همراهمان است.

 

عمه و دخترهایش ویلایی در همسایگی ما داشتند. دخترعمه‌هایم یکی دو سال کوچک‌تر از من بودند. ما چهار نفر (من و برادرم و دو تا دخترعمه‌هایم) از صبح تا شب در باغ‌ها می‌چرخیدیم. ناهار می‌خوردیم و دوباره به باغ می‌زدیم. ناهارهایمان یکی بود، یا خانه ما یا خانه عمه‌ام. یک باغ ارثی در چشمه اعلا داشتیم که آن موقع تقسیم نشده بود. عمو محمود گوشه باغ، خانه‌ای سنگی ساخته بود. عمه و عموی کوچکم در گوشه‌های دیگر باغ، چادر می‌زدند. وقتی همگی به باغ چشمه اعلا می‌رفتیم، اوج خوشی دوران کودکی‌ام بود.

من – بزرگ‌تر از بقیه بودم.

پانته‌آ – دخترعمه – دو سال کوچک‌تر از من

برادرم، مازیار و پسرعمویم آرش و دخترعمه‌ام ماندانا – چهار سال کوچک‌تر از من

پسرعموی اشکان- پنج سال کوچک‌تر از من

شش‌نفری یک گروه محشر بودیم. بازی‌های مختلفی داشتیم:

ما دخترها پرنسس بودیم و توسط جادوگر دزدیده شده‌ بودیم. پسرها شوالیه می‌شدند و ما را از دست جادوگر بدجنس نجات می‌دادند.

یا ما دخترها سوار کالسکه بودیم و سرخ‌پوست‌ها ما را می‌دزدیدند و پسرها کابوی بودند و ما را نجات می‌دادند.

گاهی هم زن و شوهر بودیم. برگ درختان چنار را می‌چیدیدم و غذا می‌پختیم. شوهرهایمان کار می‌کردند. نمی‌دانم شغلشان چه بود و از صبح تا شب چه‌کار می‌کردند. وقتی شب به خانه می‌آمدند، ما با آش برگ چنار ازشان پذیرایی می‌کردیم.

دخترعمه بزرگ‌تر، خوشگل و خوش‌اخلاق بود. پسرها سر او دعوا می‌کردند. یکی‌شان برنده می‌شد. دوتای باقی‌مانده سر من دعوا می‌کردند. آن‌که بازنده می‌شد، گیر دخترعمه کوچیکه می‌افتاد که طرفداری نداشت. معمولاً اشکان بازنده بود و قهر می‌کرد و می‌گفت اصلاً بازی نمی‌کند. ما پنج نفر التماسش می‌کردیم که بازی را به هم نزند. یادم نیست چطور راضی‌اش می‌کردیم و او را با چشم‌های اشک‌آلود به بازی برمی‌گرداندیم.

یک بازی دلخواه من، معلم بازی بود. با استفاده از خط میخی و خط پهلوی زبان اختراع کرده بودم. بچه‌ها را سر کلاس می‌نشاندم و بهشان زبان من‌درآوردی‌ام را می‌آموختم. نمی‌دانم آن‌ها دل‌ خوشی از این کلاس داشتند یا خیر. خودم که کیف می‌کردم.

سرتاسر تابستان ما شش نفر بازی می‌کردیم. گاهی پسرها خودشان را از دست ما دخترها نجات می‌دادند. مارمولک می‌گرفتند و شکمش را پاره می‌کردند. آن روزها تلویزیون سریال لئورنادو داوینچی را نشان می‌داد. او مارمولک را تشریح می‌کرد. پسرها هم با تقلید از او در کار تشریح مارمولک بودند. بعد از پاره کردن شکم مارمولک، آن را روی آتش کباب می‌کردند. گاهی هم در لانه مورچه‌ها، آب می‌ریختند آن‌ها را آواره می‌کردند. مطمئن هستم پسرها، بازی‌های خودشان را بیشتر دوست داشتند.

فوتبال هم بازی می‌کردیم و وسطی. وقتی فوتبال بازی می‌کردیم، مرا دروازه‌بان می‌گذاشتند، چون استعدادم در این بازی به‌اندازه صفر بود و نمی‌توانستم زیر توپ لگد بزنم. من هم جو گیر، برای گرفتن توپ چنان شیرجه می‌زدم که کف دست‌ها و سر زانوهایم روی آسفالت، کنده می‌شد. بازی به هم می‌خورد تا زخم‌هایم را پانسمان کنند. در بازی وسطی هم ما دخترها خیلی زود شکست می‌خوردیم و کنار زمین‌بازی، ادای دخترهای چیرلیدر را درمی‌آوردیم و رقص پیروزی انجام می‌دادیم. به نظرم پسرها ترجیح می‌دادند مارمولک شکار کنند و از همبازی شدن با ما دخترها زیاد خوششان نمی‌آمد، ولی ما بزرگ‌تر بودیم و قلدرتر  بودیم و پسرها را وادار می‌کردیم با ما بازی کنند. یادم هست اشکان با چشم‌های گریان، گوش چپش را با دست چپش می‌گرفت و انگشت شصت راستش را در دهانش فرو می‌کرد و می‌مکید، مثل پرنس جان در کارتون رابین‌هود. طفلک بیچاره...

هفده ساله بود که عاشق دختر چهارده‌ساله همسایه خاله‌اش شد. همسایه خاله پنج‌تا دختر داشت، یکی از یکی خوشگل‌تر. دخترها را سیزده چهارده‌سالگی شوهر داده بودند. دختر ته‌تغاری هنوز خانه‌مانده بود. برای پسرعموی هفده‌ساله‌ام زن گرفتند. همان دختر چهارده‌ساله را. دخترک به زیبایی سوپر مدل‌ها بود. هنوز هم همان‌قدر زیباست. پوست سفید و چشمان سبز و با گونه‌های برجسته. تا به خودشان بیایند، صاحب دو تا دختربچه شدند.

ما پنج نفر همچنان قایم باشک بازی می‌کردیم و در دوران نوجوانی و جوانی و دانشجویی سیر می‌کردیم، درحالی‌که اشکان در تلاش معاش برای خانواده چهارنفره‌اش بود. همسرش را به‌اندازه دخترعموها و دخترعمه‌هایم دوست داشتم و دارم، ولی اشکان دیگر همبازی ما نبود. از عمو و زن‌عمویم دلخورم که دو کودک را به عقد هم درآوردند و اسیر دغدغه‌های بزرگ‌سالان کردند.

سال‌ها گذشت. زن‌عمو درگذشت... عمو هم درگذشت... اشکان و همسرش باهم نمی‌ساختند. وقتی تمام تابستان همراه آن‌ها طبیعت‌گردی می‌کردیم، خبر نداشتیم طلاق گرفته‌اند. بعدازاین که  دخترشان را عروس کردند، طلاقشان را علنی شد. اشکان آپارتمان زیبایی خرید. همسایه خانه باغ والدینم. دو بار ما را به خانه نوسازش دعوت کرد و  متأسفانه ما نتوانستیم دعوتش را قبول کردیم. فکر می‌کردیم عمر نوح داریم و حالا حالاها وقت معاشرت هست. یک‌بار ویلای مادر و پدرم بودیم که نیمه‌شب زنگ زد و گفت:

  • بیایید بیلیارد بازی کنیم.

    ما بلد نیستیم بیلیارد بازی کنیم. نیمه‌شب هم بود. عذرخواهی کردیم. دفعه بعدی استانبول بودیم که تماس گرفت. نتوانستم جواب بدهم. وقتی برگشتیم به اشکان تلفن کردم و گفت:

  • می‌خواستم دعوتتون کنم.
  • حالا دعوت کن!
  • وقتش گذشت...

    بعد از دفن اشکان که به خانه‌اش رفتیم، هر گوشه را که تماشا می‌کردم، اشکم سرازیر می‌شد که « چرا وقتی زنده بود به خانه زیبایش نیامدم؟...»

     

    دوشنبه ۲۸ آبان داشتم تخم‌مرغ و شکر و وانیل را با همزن برقی می‌زدم که برادرم تلفن کرد. نگران پف کیک بودم، ولی دلم نیامد جواب ندهم. موبایل را برداشتم. اول گله کرد که تابستان تلفن کردم و جواب ندادی. یادم نبود. درباره فروش زمین بابا حرف زد و داشتم گزارش کردم که حرفم را قطع داد و گفت: خبر بد دارم!

  • باورت نمیشه. یک سال از من جوونتره. همین دیروز داشتم بهش فکر می‌کردم و به خودم گفتم «او کوهنورده و من از درد زانو می‌نالم.

     مغزم قفل کرده بود و هیچ اسمی به یادم نمی‌آمد. التماس کردم:

  • تو رو خدا بگو! نصفه جون شدم!
  • اشکان... پسرعمو...

     زانوهای خم شد و روی زمین نشستم. پرسیدم: شوخی نکن! اشکان؟! مگه میشه؟! او که سالم و سرحاله! ولی شوخی نمی‌کرد... مغزم را فریز کردم و هم زدن تخم‌مرغ‌ها را ادامه دادم. در این میان خواهر تلفن کرد. بعد پسرم زنگ زد. خبر را به او دادم. سپس همسرم تلفن کرد. گفتم ساندویچ تن ماهی می‌خوریم و نمی‌توانم غذا بپزم. به هر مصیبتی بود، تخم‌مرغ‌ها را زدم و کیک را آماده کردم و قالب‌ها را داخل فر داغ گذاشتم. مشغول شستن ظرف‌ها شستم.

    در حین شستن ظرف‌ها، کم‌کم یخ‌زدگی مغزم برطرف شد. زمان را از دست دادم و کیک‌ها نیمه سوز شد. تخته پشتم گرفت. از شدت درد دولا ماندم. قرص باکلوفن را بالا انداختم و گیج و منگ شدم. روی مبل ولو شدم و با بی‌حواسی دایرکتهای اینستاگرام را پاسخ دادم. قلبم تیر می‌کشید. کاش می‌توانستم گریه کنم، ولی گریه‌ام نمی‌گرفت. همسر و پسرم آمدند. میز را نچیده بودم. از همسرم خواستم برایم ساندویچ آماده کند. ساندویچ را خوردم. برادرم چند عکس از کودکی اشکان برایم فرستاد. وقتی داشتم عکس‌ها را به پسرم نشان می‌دادم، بالاخره چشمانم خیس شد.

    بعد از خوردن ساندویچ‌ها راهی آرامستان شدیم. درختان رنگارنگ پاییزی چشمه اعلا را که دیدم، اشکم راه افتاد و دیگر قطع نشد. برای اولین بار در عمرم مثل آدم عزاداری کردم و گریه کردم...

    نمی‌توانم تمام جزئیات را بنویسم. حالم بد می‌شود: سلام و احوالپرسی با فامیل در عین بی‌حواسی، خواندن نماز میت، حمل جسم اشکان بر دوش، قرار دادن او در گور، باز کردن صورتش و دیدن چهره‌اش برای آخرین بار... تصویری که هر بار چشمانم را می‌بندم جلوی صورتم ظاهر می‌شود.

    اشکان دو دختر جوان داشت. وقتی جنازه را از غسالخانه آورند و برای خواندن نماز میت روی زمین گذاشتند. دو دخترش آن را در آغوش کشیدند و زار زدند. به‌زحمت جسم اشکان را از میان دستانشان بیرون کشیدند. برای خواندن نماز میت به‌صف ایستادیم. آخونده نماز را نمی‌خواند:

  • زن‌ها باید پشت مردها بایستند و نمی‌توانند صف اول نماز باشند.

    منظورش به دخترهای اشکان بود که در صف اول نماز ایستاده بودند. هرچه به او گفتند، گوشش بدهکار نبود و نماز را شروع نکرد.

  • حاج‌آقا، اینا عزادارن. پدرشون رو دارن تو قبر میذارن. همین چند دقیقه رو وقت دارن که با پدرشون خداحافظی کنند.

بعد از خاک‌سپاری، نزدیکان به خانه اشکان رفتند. آن موقع بود که برای اولین بار خانه زیبای او را دیدم و حسرت خوردم که چرا زودتر به خانه‌اش نرفتم.

 

اشکان جان... پسرعموی عزیزم... همبازی دوران کودکی... مرد مهربون و کار راه بینداز... جات اینجا خیلی خالیه...

نظرات

نظر شما
نام :
پست الکترونیکی :
وب سایت :
متن :

تصویر :

معصومه

روحشون شاد و قرین رحمت الهی
خیلی خیلی متاثر شدم

پاسخ
گیس گلابتون

متشکرم. خدا رفتگان شما رو قرین رحمت کنهگل

پاسخ
nazaninhosseinkhan

سلام گیس گلابتون عزیزم
ای وای. خدا رحمت کنه.روحشون شاد باشه. خیلی تلخه از دست دادن کسی که اینقدر خاطره داشتین باهاشون

پاسخ
گیس گلابتون

حق باشماست. سخته. خدا رفتگان شما رو قرین رحمت کنهگل

پاسخ
عفت حیدری

سلام و ادب خانم دکتر جان بهتون تسلیت می گم غم آخرتون باشه خدا رحمتشون کنه

پاسخ
گیس گلابتون

متشکرم. خدا رفتگان شما رو قرین رحمت کنهگل

پاسخ
Hiva66

سلام خانم دکتر عزیز
تسلیت مرا پذیرا باش،روح عزیزتون شاد
خاطره شمارو خوندم نتونستم جلوی اشکامو بگیرم دوست ۱۸ساله ام که تازه ۳۱سالش شده بود جلوی دختر ۵ماهه اش به قتل رسید ۶سال سال پیش
گاها احساس می کنم زنده اس ولی نیست...
دزد اومد خونه اش طلاهاشو ببره،گفته بود میشناسمت با چاقو شاهرگشو زد...😭😭😭😭
پسرعموی مادرم دادستان استان بود پرونده اش زودتر از روال انجام شد و اعدام شد قاتل
ولی دوست من برنمیگرده هیچوقت
داغش روی دلم موند
همیشه براش گریه می کنم
دلم برای خنده هاش تنگ میشه
یک سال قبل از رفتنش مدام دلم براش تنگ بود خیلی دوبار باهاش تماس گرفتم نشد
ای داد بی داد

پاسخ
گیس گلابتون

هیهات... ای داد بیداد... چه مظلوم کشته شد... طفلک... چیزی به ذهنم نمیرسه برای تسلی دادن بنویسم...

پاسخ

سر شما سلامت
کجای زندگی آسونه

پاسخ
گیس گلابتون

چی بگم... حق با شماست...

پاسخ
نیلپر

خانم دکتر عزیز بهتون تسلیت میگم و امیدوارم روح پسر عموی عزیزتون در آرامش ابدی در جوار خدای مهربان باشه .

پاسخ
گیس گلابتون

سپاسگزارم. شما رفتگان شما رو غرق رحمت کنه.

پاسخ
برچسب ها : 
ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه