از یک هفته قبل، جراحی قبول نکردم تا صبحهایم برای تمرین سخنرانی آزاد باشد. راه میرفتم و بلند بلند حرف میزدم. صدایم را ضبط میکردم و گوش میدادم تا ببینم واژهها را چطور بیان کنم که موثرتر باشد و بهتر در قلبها نفوذ کند. شبها هم گلویم درد میکرد، هم پاهایم! گلویم را با شربت عسل و آبلیمو آرام میکردم. استراحت شبانگاهی هم انرژی را به من برمی گرداند. صبحها با شوق و ذوق بیدار میشدم و حرف زدن و راه رفتن را از سر میگرفتم .
صبح پنجشنبه به محض بیدار شدن از خواب، زدم زیر گریه. میترسیدم. مثل سگ میترسیدم. مثل خر هم پشیمان شده بودم. شوهرم مرا بغل کرد و تکان تکانم داد تا آرامم کند. شروع کرد به حرف زدن. صدایش آرامش بخش است :
- تو کسی هستی که وقتی خمپاره ترکید و صد تا سرباز لت و پار شدند، یکتنه ایستادی و اوضاع را جمع و جور کردی .
- تو کسی هستی که وقتی در یک ورزشگاه، آوار به سر مردم ریخت و دویست تا زن و مرد و بچه زخمی و وحشتزده به بیمارستان آورده شد، یکتنه شرایط را کنترل کردی .
- تو کسی هستی که هفت ساعت و نیم، پیشانی به پیشانی عزرائیل ایستادی و سر یک جوان هجده ساله با فرشته مرگ کشتی گرفتی و جراحی را ادامه دادی .
- تو کسی هستی که سه ساعت در میان سیل خونریزی یک بیمار ایدزی شنا کردی و وقتی به علت عدم همکاری سایر اعضای اتاق عمل، بیمارت مرد، جنازهاش را بغل کردی و زار زدی .
به من نگو که نمیتوانی برای صد تا خانمی که تو را دوست دارند و بعضی از آنها از راه دور میآیند، حرف بزنی. تو ماده شیر خودمی
عرق سردی را که در موقع جراحیهای خطرناک از ستون فقراتم به پایین چکه چکه میکند، به یاد آوردم و آرام شدم. دیدم در این کارگاه و در بدترین شرایط کسی نخواهد مرد! پس آرام شدم. هیچکس مثل شوهرم بلد نیست مرا آرام کند. البته گفته باشم که هیچکس هم مثل او را مرا از عصبانیت به جنون نمیرساند !
پس پا شدم صبحانه خوبی خوردم. وسایلم را در اتومبیلم چیدم. برای گروه همکارانم پیامک فرستادم که حتما ناهار خوبی بخورند و همراه خود تکهای شکلات داشته باشند تا اگر در طول کارگاه ضعف کردند، تکهای شکلات بخورند و جان بگیرند. خودم هم زورکی ناهار خوردم. جایتان خالی، خورش فسنجان که روز قبل پخته بودم .
قرار بود ساعت یک و نیم بعدازظهر در سالن همایش باشیم. ساعت یک متوجه شدم از مطب دستگاه پوز را نیاوردهام.ای وای بر من! به دوستان قول داده بودم میتوانند کتاب مغناطیس پول، سی دی ازدواج، آغاز یا پایان عشق و پیش خرید سی دی صوتی کارگاه را همانجا تهیه کنند. اگر دستگاه پوز نباشد، بدجوری دچار دردسر میشدیم. چارهای نبود. باید به مطب میرفتم. ولی دلم نمیخواست به خاطر عجله و اضطراب، لباسهایم چروک بشود، تنم عرق کند یا ذهنم مغشوش بشود .
به آژانس نزدیک خانهمان تلفن کردم و گفتم :
- من و خانوادهام مشتری همیشگی شما هستیم. امروز یک درخواست ویژه دارم، چون میخواهم برای صد نفر سخنرانی کنم. یک راننده خوب میخواهم که رانندگیاش اعصابم را در آرامش نگه دارد و چند تا وسیله را برایم جابجا کند .
خدا پدر و مادرش را بیامرزد، یک راننده خوش اخلاق برایم فرستاد. او وسایلم را در ماشینش چید. اول به مطب رفتیم و بعد به سالن همایش .
در سالن چه خبر بود! به به:)
سه نفر کتاب «ازدواج مثل آب خوردن آسان است!» و دفترچه گیس گلابتونی را در فولدرهای صورتی میگذاشتند و دو نفر روی سن سفره عقد را میچیدند.
یک جورهایی حال و هوای نامزدی و عروسی سالن را فرا گرفته بود .
فایل کامل کارگاه :چگونه همسر دلخواه خود را جذب کنید؟
ادامه دارد...