زندگی من مثل همه مردم، مجموعه‌ای از تلخ و شیرین است، ولی من انتخاب کرده‌ام شیرینی‌های زندگی‌ام را با شما سهیم شوم. هرگز خیال ندارم وانمود کنم هیچ مشکلی در زندگی ندارم و یا هیچ عیبی در رفتار و کردارم نیست. من یک آدم معمولی هستم. اگر بتوانم لحظه‌ای در روز، نور شادی و امید را به قلب شما بتابانم، وظیفه‌ام را در این دنیای زیبا انجام داده‌ام. ریختن چرک آب زندگی بر سر خواننده‌ها، کار ناشایستی است. به نظر من نویسنده‌ای هنرمند است که بتواند امید و شادی را به قلب مردم هدیه کند، وگرنه گله و شکایت از زندگی، کار ساده‌ای است.

مهارت‌های زندگی

مهارت‌های زندگی

برای خانم‌های تحصیل‌کرده

مربی رشد فردی

دکتر آناهیتا چشمه علایی

راهنما


برای باز شدن صفحات بصورت همزمان

کلید ctrl   را پایین نگه داشته

سپس روی لینک کلیک کنید!

ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه
دفترچه خاطرات گیس گلابتون
1394/04/28 09:54

اولین دیدار من با مرگ

نخستین باری که با فرشته مرگ سر یک میز نشستم، بیست و دو سال داشتم. مرگ چه کسی؟ مرگ دخترکی ده ساله.

 

تمام بدن او، غیر از صورتش، در تابستان و با بخاری سوخته بود. آنگاه دو هفته پس از سوختگی با عفونت گسترده به بیمارستان آورده شده بود.

 

 داستان واقعی چه بود، نمی‌دانم. در تابستان که بخاری روشن نمی‌کنند. حالا به هر دلیلی بچه دچار سوختگی شده، چرا او را فوری به بیمارستان نیاوردند، چرا دو هفته بعد؟ چرا گذاشتند عفونت و چرک همه جای او را بگیرد؟

 

در بیمارستان سوانح سوختگی کار می‌کردم. تعداد بیماران زیاد بود و من همه آن‌ها را نمی‌شناختم. روز کشیکم بود که رزیدنت مرا صدا کرد:

-          این دخترک را می‌بینی. ازت می خوام صبح او را زنده تحویلم بدهی. امشب خواب بی خواب! تا صبح همینجا هستی.

 

این چند جمله مرا وارد ماجرایی هول انگیز کرد.

 

دخترک در مرحله آخر سپتی سمی (مسمومیت وسیع خون به خاطر عفونت شدید) قرار داشت. از بیان عبارات پزشکی صرف نظر می‌کنم.  تا صبح شش بار قلب او از تپش ایستاد و من با ماساژ قلبی و تنفس مصنوعی او را به حیات برگرداندم. پرستاران بیمارستان دورادور اتاق ایستاده بودند و اشک می‌ریختند. آن‌ها به من التماس می‌کردند دست از سر کودک بردارم و اجازه بدهم روحش دنیا را ترک کند. من از رزیدنت کسب تکلیف می‌کردم و او می‌گفت: مقاومت کن! ادامه بده!

یکی دو ساعت آخر، هق هق می‌کردم و دخترک را احیا می‌نمودم. تا بالاخره صبح از راه رسید. رزیدنت وارد بخش شد و تازه فهمید من براستی تمام ساعات کشیک در حال احیای این بیمار بودم. اجازه داد ساعت مرگ را اعلام کنیم.

من تا یک ماه، نیمه دیوانه بودم.

لحظه ای چشم‌های درشت و مشکی آن دخترک از خاطرم نمی‌رفت. مدام از خود و از خدا می‌پرسیدم: چرا؟ مگر این دخترک معصوم چه کرده بود که با آن وضع دردناک درگذشت؟

تا این که بالاخره متوجه شدم مرگ، کیفر و جزا نیست.

مرگ بخشی از زندگی است.

مثل زمستان که بخشی از یک سال است.

مثل شب که بخشی از شبانه روز است.

مرگ، بخشی از زندگی است و همه ما خواهیم مرد.

 

دیدن مرگ‌های فراوان در زندگی شغلی‌ام باعث شده متوجه ارزش زندگی بشوم. من هر روز صبح همسرم با شوق و ذوق بدرقه می‌کنم. زیرا نمی‌دانم آیا دوباره شانس دیدن او را دارم یا خیر.

من هرشب با محبت صورت همسرم را می‌بوسم زیرا نمی‌دانم فردا صبح شانس بوسیدن صورتش را دارم یا خیر.

من با محبت به مادر، پدر و خواهرم تلفن می‌کنم و با دقت به حرفهایشان گوش می‌کنم، زیرا خبر ندارم دوباره فرصتی برای عشق ورزیدن به آن‌ها دارم یا خیر.

من به خاطر محبتها و کارهایی که پسر برایم انجام میدهد، فوری تشکر می کنم، زیرا میدانم ممکن است فرصت دیگری برای تشکر نداشته باشم.

من کینه توز نیستم. هرگز وقتم را صرف گرفتن انتقام نمی‌کنم، چون می دانم عمرم کوتاه تر از آن است که صرف انتقام گیری بشود.

من با خودم قرار گذاشته‌ام آدم‌ها را شاد و خوشنود کنم، حتی اگر شده با یک لبخند و یا یک تعریف کوچک، زیرا نمی‌دانم آیا فرصت دارم دوباره آن‌ها را ببینم یا خیر.

 

مرگ برای من موجودی ترسناک نیست، بلکه رفیقی است که شانه به شانه‌ام راه می‌رود.
هرگاه برای موضوعی خیلی نگران باشم، دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید: اینم میگذره.
هروقت کسی در حقم بدی کند و فکر تلافی به سرم بیفتد، سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: بی خیال بابا! چقدر خودت را جدی گرفتی!
هروقت شخصی را برنجانم، سقلمه ای دوستانه به من می زند و می‌گوید: شاید فرصت دلجویی نداشته باشی ها.

پزشک بودن خیلی خوبه... آدم را فیلسوف می‌کند.

(در مورد بیماری و بیمار شدن بعدا مینویسم)

نظرات

نظر شما
نام :
پست الکترونیکی :
وب سایت :
متن :

تصویر :

danger

پس شما عارف شدین.
درمورد این دختر کوچیک مرگ رو میشه مثل یک بخش اززندگی پذیرفت اما رنجی که کشیده چه توجیحی میتونه داشته باشه اونم رنج کشیدن یک بچه.

پاسخ
گیس گلابتون

ممنونم
برای آن هم توجیه پپدا کرده ام. همانطور که در پایان همین پست نوشتم، در مورد بیماری بعدا خواهم نوشت
فعلا قبول کنیم که مرگ ترس ندارد و همه ما می میریم، بعد سراغ بیماری می روم
سپاسگزارم از توجه شما

پاسخ
mamanak

عالی بود...همچون همیشه...

پاسخ
gladmari

چقد عالی بود. خیلی روح بزرگی داری گیس گلابتون. خوشحالم که معلم فهمیده ای مثه شما دارم

پاسخ
الی گولو

مرگ هم عرصه بایسته ای از زندگی است
کاش شایسته این خاکسپاری باشم

پاسخ
الی گولو

این بخشی از دکلمه پرویز پرستویی بود
من 2 تا هنرپیشه رو خیلی دوست دارم یکی عمو خسرو با اون صدای مخملیش
یکی عمو پرویز هم به خاطر درخشش در فیلمها هم دکلمه هاش یکیشون که رفت ولی دکلمه های عمو پرویز روح رو نوازش میده از دستش ندین

پاسخ
آيريس

عزيزم عالي بود . من هم هر لحظه اي كه چشمانم به پدر و مادرم مي افتد به اين فكر مي افتم كه شايد فرصت خيلي كوتاه باشد بايد بيشتر قدرشناسشان باشم كه فردا روز حسرت نخورم گل

پاسخ
FARZANEH-M

سلام،
تعریف شما از مرگ خیلی زیبا بود...
اینکه گفتید مرگ کیفر و جزا نیست بخشی از زندگی است مثل زمستان که بخشی از سال است...(این جمله تونو همیشه به خاطر خواهم داشت)
اما خیلی ها از مرگ میترسند؛ من هم میترسم، شاید به خاطر این که دنیای پس از مرگ برایم ناشناخته است، شاید به خاطر اینکه همیشه از عذاب قبر شنیده ام، شاید هم به خاطر اینکه خدارو بد شناسوندند به ما . من تازه دارم میفهمم هنوز درمورد خدا هیچ نمیدونم. و همه ی این چیزا یه کم میترسونتم.

پاسخ
vahab56

حالا مرگ کیفرنیست درست اماچرا زجروتحمل سوختگی ؟من همیشه بادیدن این صحنه ها هی این سوال تومغزم تکرارمیشه که چه عدالتیه که مثلا این دخترک بسوزه وعذاب بکشه ومن نه بعد بنابراین عدالتی که مغزم تعریف کرده نتیجه میگیره که پس حتما برای من هم اتفاق خواهدافتاد تااون عدالت برقراربشه ومدام این فکرمنوازارمیده ومضطربم میکنه یعنی ازهرطرف که به قضیه نگاه میکنم ایرادی وجودداره چندی پیش یک مرغداری اتیش گرفته بود و4000مرغ زبون بسته دراتیش زنده زنده سوختن مرغها دیگه چه گناهی کرده بودن ؟ همون زجر موندن درقفسهای تنگ و سربریدن براشون کافی نبود که به این بلا دچارشدن ؟ این خداکجاست ؟چرادخالتی نمیکنه ؟ کاش یک جمله روانشناسی بود که میشد بااون این مسایل رو توجیه کرد

پاسخ
گیس گلابتون

متشکرم آقای وهاب عزیز از توجه شما
و ممنونم نظر خود را نوشتید.

همانطور که در خط آخر نوشتم، در مورد بیماری و حوادث تلخ بعدا خواهم نوشت.

اول همه ما قبول کنیم "مرگ" کیفر و جزا نیست و از مرگ نترسیم تا به بقیه مطلب برسیم
متشکرم از توجه شما دوست گرامی

پاسخ
سارانگ1

چه مطلب با ارزشی... بعضی جمله های این مطلب را باید قاب طلا گرفت و جایی جلوی چشم نصب کرد.
این نوع نگاه بسیار ظریف است؛ ممکن است آدم را دچار این خطا کند که بیخیال دنیا! هرچه پیش اید خوش آید مگر چند روز در این دنیا هستیم و بنابراین بیخیال اهداف بلند و زیبایمان بشویم. از صبح که این مطلب را در سایت گذاشته اید، دارم فکر می کنم که چه چیزی تعیین کننده مسایل مهم و غیرمهم هست. یعنی چه چیزهایی هستند که باید برای آنها سخت تلاش کنیم و چه چیزهایی هستند که باید بیخیالشان بشویم. به نظرم رسید روابط مان (خصوصا با خانواده)، اهدافمان، ارزش هایمان و شاید همان کیک زندگی، نقشه راه باشند. نمی دانم، شاید هم اصلا نشود نسخه ای دقیق پیچید. بازهم به این موضوع فکر خواهم کرد.

پاسخ
maryam1986

ناراحت کننده بود و البته عین واقعیت... من همیشه این شعر تو ذهنم تداعی میشه: و بدانیم اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی دیگر می گشت... مرگ مثل یه سفره... امیدوارم وقتی میاد آماده اش باشم...

پاسخ
Simin ghalehtaki

حرفهايتان به دل مي نشيند واقعا چرا اينقدر از درك حقيقت عريان مرگ غافليم؟همين دوهفته ي پيش كه از كرج برمي گشتم جسد نوجواني را افتاده بركف داغ خيابان ديدم كه در اثر تصاف با ماشين جانش را از دست داده بودلحظاتي اندوهگين شدم كه چطور غنچه اي نشكفته پرپر شد؟ولي متاسفانه بعد از مدتي فراموش كردم تا الان كه شما اين مطلب رو نوشتيد خانم دكتر عزيز من خيلي احساس تنهايي مي كنم خواهران و برادرانم به زندگي خود مشغولندو فرزندانم خارج از كشورند دلم مي خواهد ازدواج كنم ولي مي ترسم قدرت توافق و سازگاري رو از دست داده باشم قرار هم هست كه پيش بچه ها بروم به نظر شما چه بايد بكنم؟

پاسخ
گیس گلابتون

ممنونم
من شما را نمی شناسم و شرایط شما را نمی دانم. چطور شما را راهنمایی کنم؟

پاسخ
Simin ghalehtaki

وقت بخير اگه امكان داره اسم منو به صورت اسم كوچك نشون بدهيد مثل سيمين يا simin ممنون مي شم

پاسخ
گیس گلابتون

دوست عزیز
لطف می کنید یک ایمیل برای من بفرستید تا مسئله را بررسی و حل کنیم؟
متشکر میشم

پاسخ
فرزانه خوشحال

سلام... این مطلب خیلی زیبا بود... اگر همه مرگ و موقت بودن این دنیا رو باور کنیم و فرصت خوبی و مهربانی رو به بعدها واگذار نکنیم دنیا بهشت میشود.

پاسخ
Simin ghalehtaki

گلخانم دكتر عزيز در توصيف بسيار توانا هستيد شما هم اكنون نويسنده ايد نويسنده اي متبحر و بسيار انسان دوست و مهربان موفق باشيد و سلامت

پاسخ
گیس گلابتون

سپاسگزارمگل

پاسخ
هوشتره

سلام
بعد خوندن این پست کلی سوال به سراغم آمد
من وبه فکر برد چقدر برای شما وحس مسئولیت وزنده نگه داشتن دخترک تا صبح سخت بود ودرعین ناباور صبح اعلام مرگ کنند
خاطره از نظر من تلخی بود وشب سخت
هرچند بانوشتن این پست هدف دیگه ای داشتید اما برای من همونطور که نوشتم حس مسئولیت ونجات دخترک پررنگتر بود

پاسخ
nilpar

سلام گیس گلابتون عزیز . خیلی کم شده (یا شاید اصلا نشده )بخواهند مرگ رو به ما اینقدر لطیف و واقعی نشون بدهند . این مطلب واقعا برای همه ما لازمه . ممنون که نوشتینلبخند

پاسخ
najme55

یه بار دیگه هم گفتم منو یاد الیزابت کوبلر راس میندازید...اشکهایی را که بارها با کتاب چرخ زندگیش ریختم با این متنتون به چشمام دوید..تعریفای این آدم از مرگ و زندگی تاثیر زیادی روی ایمان و معنویت زندگی من گذاشت

پاسخ
گیس گلابتون

لبخند

پاسخ
pushana

چه شب سختی!واژه سخت خیلی خیلی براش کمه!اینهمه زجر کشیدن و اخرشم مرگ تازه اگه هن زنده می موند باز رنج. ودیدن اینهم رنج و اینکه با همه سعی طرف بازم بمیره. وحشتناکه وحشتناک.مرگ درد اوه خدای من!!!
من با مرگ خودم سالهاست کنار اومدم وصیت نامه هم نوشتم هر چند فکر نکنم چندان به وصیتم عمل بشه یه قسمتیش هم فکر کنم تو ایران نشدنبه و اون اهدا به علوم پزشکی هست برای آموزش. مهمترین نکته ی مرگ اینه که قدر بودن رو بدونیم(همونطور که گفتبد)،اما به نظرم اومدن به دنیا و بعد مردن و یا رنج بی حساب بردن فکر نکنم هرگز کسی بتونه منو توجیه و قانع کنه !اگه کسی بتونه واقعا سپاسگزارش می شم.

پاسخ
sepid1

متن خیلی خوبی بود. ممنون

پاسخ
سعیده.بان

سلام
ممنونم بابت نوشتن این مطلب
یکی از زیباترین نوشته هاتون بود
گل

پاسخ
amitis2017

خیلی وحشتناک بود..... یه هو هنگ کردم..... خدا صبرتون بده تجربیات زیادی داشتید کلا پزشکی همین هست....

پاسخ
ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه