زندگی من مثل همه مردم، مجموعه‌ای از تلخ و شیرین است، ولی من انتخاب کرده‌ام شیرینی‌های زندگی‌ام را با شما سهیم شوم. هرگز خیال ندارم وانمود کنم هیچ مشکلی در زندگی ندارم و یا هیچ عیبی در رفتار و کردارم نیست. من یک آدم معمولی هستم. اگر بتوانم لحظه‌ای در روز، نور شادی و امید را به قلب شما بتابانم، وظیفه‌ام را در این دنیای زیبا انجام داده‌ام. ریختن چرک آب زندگی بر سر خواننده‌ها، کار ناشایستی است. به نظر من نویسنده‌ای هنرمند است که بتواند امید و شادی را به قلب مردم هدیه کند، وگرنه گله و شکایت از زندگی، کار ساده‌ای است.

مهارت‌های زندگی

مهارت‌های زندگی

برای خانم‌های تحصیل‌کرده

مربی رشد فردی

دکتر آناهیتا چشمه علایی

راهنما


برای باز شدن صفحات بصورت همزمان

کلید ctrl   را پایین نگه داشته

سپس روی لینک کلیک کنید!

ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه
دفترچه خاطرات گیس گلابتون
1393/08/25 20:56

ماجراهای تهیه و تدارک کارگاه هدفگذاری-۲

بخش اول ماجرا را اینجا بخوانید.

پنجشنبه ۲۲ آبان
: صبح با بدن درد از خواب بیدار شدم و با احساس بد این که امروز باید برای چیدن فرهنگسرا جان بکنم و ساعت‌ها دعوا کنم. دیدم اینطوری نمی‌توانم یک روز زیبای پاییزی را شروع کنم. کمی نرمش کردم. برنامه کاری روزم را مرور نمودم و جلوی هر کدام نوشتم: «سپاسگزارم که این کار به سادگی و عالی انجام شد!»

 

این روش مثل معجزه است. باور نمی‌کنید؟ یک بار امتحان کنید. روزی که می‌دانید روزی شلوغ پلوغ و دشوار است به این شیوه روزتان را آغاز کنید و ببینید که چه می‌شود.

 

اول صبح از فرهنگسرا خبر دادند که همین الان بیا در مورد چیدن میزها نظارت کن. فوری رفتم. خود حاج آقا آمده بود و امور را به دست گرفته بود. میزها را پایین آوردند. گردگیری کردند. پرده‌هایی که جلوی درز درها را می‌گرفت، نصب کردند. قول دادند بخاری‌ها نصب شود. سماور بزرگی را آماده کردند. قول دادند از ساعت هفت صبح در فرهنگسرا حضور داشته باشند تا باقی کارها را سر و صورت بدهند. من و خانم کاشی ساز قرار است ساعت هشت آنجا باشیم. بقیه دوستان تا نه به ما پیوندند تا برای پذیرایی از شما آماده باشیم.

 

ولی تلفن فرهنگسرا چند روز قطع شده بود و کسی توجه نکرده بود! توضیح دادند اگر می‌خواستیم به ۱۷ تلفن کنیم، باید از خط ثابت تلفن می‌کردیم و نشد این کار را بکنیم... خودم به مخابراتی آشنایم زنگ زدم. نمی‌دانم بالاخره وصل خواهد شد یا خیر. با پیامک به شرکت کنندگان اطلاع دادم. چون قرار بود برای کلاس «زن جذاب» همان روز ثبت نام کنیم. این روزها مردم پول نقد با خودشان حمل نمی‌کنند که.

 

آقای شوشو آب معدنی خرید و قرار شد شیرینی را شب تحویل بگیرد.

 

رومیزی کاغذی می‌خواستم و نمی‌دانستم از کجا بخرم. به صدای بلند گفتم: «خدایا! می‌دانم خودت مرا به مغازه ای که مناسب است هدایت می‌کنی. ازت ممنونم» بلافاصله مغازه را دیدم. آن مغازه، سفره ای زیبا با طرح تخت جمشید داشت. یک کلیپس مو می‌خواستم. همان جمله جادویی را تکرار کردم. دوباره همان اتفاق افتاد. در حالیکه ساعت سه بعد از ظهر بود و در بومهن و رودهن مغازه‌ها یازده باز می‌کنند. یک می‌بندند. پنج باز می‌کنند و هفت می‌بندند. تازه این وسط هم باز هم مغازه را به هر بهانه ای می‌بندند و معلوم نیست کجا می‌روند! من با تکرار آن جمله جادویی و اطمینان به دست حمایتگر خدا، دو تا مغازه باز که وسایل مورد نیازم را داشت، پیدا کردم و این یعنی معجزه! یک مغازه لوازم تحریری خوب در بومهن وجود دارد که خیال داشتم وسایل لوازم تحریر را از آنجا بخرم. در عرض این یک ماه نتوانستم در زمان باز بودن مغازه به آنجا برسم! آقای شوشو لوازم را از تهران برایم خرید.

 

پیشرفت و عدم پیشرفت ما به خودمان مربوط است. وقتی بیشتر مردم اینجا برای مغازه خودشان دلشان نمی‌سوزد، چه انتظاری از کارمندان دولتی می‌رود؟

 

روز پنجشنبه دیگر حرص و جوش نخوردم. چون دیدم جوش و خروش در جایی که کسی علاقه به تکان دادن خودش ندارد،  بی فایده است. آرام ماندم. آرایشگاه رفتم و موهایم را براشینگ کردم. کارواش رفتم و ماشینم را شستم. به رستوران سر زدم و سفارشم را مرور کردم. آخرین بررسی‌های کارهای کارگاه را انجام دادم. سخنرانی‌ام را تمرین کردم و استراحت کردم.

 

راستی اول صبح که به فرهنگسرا رفتم، برای آقای مدیر که با من قهر کرده بود، یک مجموعه آهنگ زیبا را هدیه بردم و باهاش آشتی کردم. بهش گفتم: «تو دوست داری استاد دانشگاه بشوی. مگه نه؟» چشمانش برق زد. نمی‌دانست از کجا می‌دانم. «من و تو هر دو می‌خواهیم جوانان این مملکت آگاه‌تر و خوشبخت تر باشند. من و تو متحد هم هستیم. مقابل یکدیگر نیستیم. من زیرآب تو را نزدم، چون شغل تو را نمی‌خواهم. فقط فرهنگسرا را برای یک روز تمیز و مرتب  می‌خواهم. همین!» جوابی نداد. ولی تمام روز جمعه برای فرهنگسرا دوید. خودش و دوستش حیاط را شستند و زمین را جارو زدند. من مربت به دوستان می‌گفتم: «ایشان مدیر اینجا هستند ها.» فرهنگسرا روز کارگاه تمیز و خوشگل بود: )

اگر می خواهید داستان روز برگزاری کارگاه هدفگذاری را بدانید، بفرمایید: داستان روز برگزاری کارگاه، اینجاست.

نظرات

نظر شما
نام :
پست الکترونیکی :
وب سایت :
متن :

تصویر :

سارانگ1

به به... عجب ناهاری هم بود، هنوز مزه ی آن کباب خوشمزه زیر زبانم هست. دستتان درست.

پاسخ
گیس گلابتون

نوش جانلبخند

پاسخ
fakhri

سلام خانم دکتر عزیزم
نوشته هاتون مثل همیشه عالیییییییییییی بود
با خواندنش دقیقا تجسم کردم که توی اون مدت چه اتفاقاتی براتون افتاده مثل یه فیلم:)
بهترین آرزوها رو براتون دارم
:):*

پاسخ
negin

عزیزم برای راحتی کارتون یدونه ازین دستگاه کارت خان های بی سیم تهیه کنین

پاسخ
negin

ازینا لبخند

negin
پاسخ
pushana

لبخند

پاسخ
motherlow2

ممنون از جمله کاربردیتون از روزی که این جمله رو یاد گرفتم استفاده میکنم و معجزه میکنه گلماچ

پاسخ
ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه