زندگی من مثل همه مردم، مجموعه‌ای از تلخ و شیرین است، ولی من انتخاب کرده‌ام شیرینی‌های زندگی‌ام را با شما سهیم شوم. هرگز خیال ندارم وانمود کنم هیچ مشکلی در زندگی ندارم و یا هیچ عیبی در رفتار و کردارم نیست. من یک آدم معمولی هستم. اگر بتوانم لحظه‌ای در روز، نور شادی و امید را به قلب شما بتابانم، وظیفه‌ام را در این دنیای زیبا انجام داده‌ام. ریختن چرک آب زندگی بر سر خواننده‌ها، کار ناشایستی است. به نظر من نویسنده‌ای هنرمند است که بتواند امید و شادی را به قلب مردم هدیه کند، وگرنه گله و شکایت از زندگی، کار ساده‌ای است.

مهارت‌های زندگی

مهارت‌های زندگی

برای خانم‌های تحصیل‌کرده

مربی رشد فردی

دکتر آناهیتا چشمه علایی

راهنما


برای باز شدن صفحات بصورت همزمان

کلید ctrl   را پایین نگه داشته

سپس روی لینک کلیک کنید!

ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه
دفترچه خاطرات گیس گلابتون
1394/06/21 16:03

گیس گلابتون به سیرک می‌رود!-4

گیس گلابتون به سیرک می‌رود!-1
گیس گلابتون به سیرک می‌رود!-2
گیس گلابتون به سیرک می‌رود!-3



بالاخره انتظار تمام شد و ما وارد سالن سیرک شدیم. چه نمایش زیبا و مهیجی. عالی بود:

 

  • شعبده بازی که از ظرف پر از آتش یک کبوتر بیرون آورد
  • کابویی که با یک ضربه شلاق، آتش سیگار را خاموش کرد
  • آکروباتی که به پارچه ای ابریشمی آویزان شد و در فضای سیرک به پرواز درآمد
  • آتش گردانی که مشعل‌های آتشین را ماهرانه می‌چرخاند و ما را انگشت به دهان گذاشت
  • قهرمانی که روی شمشیرهای تیز دراز کشید، یک بلوک صد کیلویی را روی بدنش گذاشتند، با پتک روی بلوک کوبیدند و شمشیر حتی یک خط روی تنش نینداخت

 

چه بگویم از دلقک‌ها... یکی از دلقک‌ها می‌خواست شعبده بازی کند. یک دستمال از آستینش بیرون کشید. مثلاً آن را ظاهر کرد. بعد دستمال را در شلوارش چپاند، مثلاً آن را غیب کرد! یک شعبده دیگر هم نشان داد: یک انگشتش را به ما نشان داد. بعد یک دستمال روی یک انگشتش انداخت. وقتی دستمال را برداشت دو تا انگشت به ما نشان داد و گفت: دیدید؟ یکی را دو تا کردم!

 

بیچاره دلقک‌ها مرتب از مجری تیپا می‌خوردند. وقتی یکی از آن‌ها با صندلی آرام آرام از پشت به مجری نزدیک شد و صندلی را به کله مجری کوبید، دلمان خنک شد. هیچکس به مجری خبر نداد دلقک خیال دارد صندلی را به سرش بکوبد. همه مان نفس را در سینه حبس کرده بودیم و دلمان می‌خواست مجری تنبیه شود.

 

یکی از کارهای شعبده باز خیلی جالب بود. یکی از حضار داوطلب شد دست‌ها و پاهای شعبده باز را با طناب ببندد. بعد یک دستمال روی دستهای بسته شعبده باز انداختند. همانطور که دستهای بسته شعبده باز زیر دستمال بود، دست سومی را دراز کرد و با مردی که دست‌ها و پاهایش را بسته بود، دست داد. قیاقه آقاهه دیدنی بود. راستی راستی با او دست داد. من که هنوز نمی‌فهمم شعبده باز چطوری این کار را انجام داد.

 

و خطرناک‌ترین برنامه سیرک که نفس را در سینه همه ما حبس کرد و مرا از ترس به هق هق انداخت:

 

قهرمان کنگ فو چشمانش را بست و یک شمشیر تیز به دست گرفت. با یک حرکت شمشیر، کدوی روی گلوی دستیارش را دو نصف کرد. من از ترس مردم. یعنی از ترس هق هق می‌کردم. نفسم بالا نمی‌آمد.

 

آهنگ‌های شاد، دعوت از کودکان برای آواز خواندن و سه داوطلب آقا که قرار بود حرکات ورزشی انجام بدهند ولی معلوم بود کلی قر در کمرشان خشک شده بود و منتظر بودند یک صحنه پیدا کنند که با نورافکن روشن شود و حسابی دلی از عزا درآورند.

 

خوب بود. دوست داشتم. البته خیال ندارم این سیرک را با سیرک‌های خارجی مقایسه کنم، ولی خوب بود. برای مثال یکی از جذابیت‌های سیرک، لباس‌های زیبا و رنگارنگ و براق اجراکنندگان است. حیف که لباس‌های افراد این سیرک کهنه و بی رنگ و رو بود. شاید حق داشته باشند. با ورودی ده هزارتومان اگر دخل و خرجشان بهم بخورد، عجیب است. کاش تبلیغات قوی تری می‌کردند، سرویس بهتری می‌دادند و قیمت سیرک را بالا می‌بردند. ولی خب... صلاح ملک خویش خسروان دانند.

 

من لذت بردم. اگر آن آقاهه روی گلوی دستیارش کدو نمی‌گذاشت تا با شمشیر نصف کند، دوباره می‌رفتم. من و آقای شوشو تمام جمعه داشتیم در مورد صحنه‌های بامزه سیرک صحبت می‌کردیم.

 

قدر لحظه‌های شاد را بدانید. به آن‌ها فکر کنید. در موردشان حرف بزنید. مرتب خوشمزگی‌شان را زیر دندان ذهنتان مزه مزه نمایید.

 

خاطرها بد و اتفاقات دردناک خودبخود مثل سریش به ذهن ما می‌چسبند. لازم نیست آن‌ها را در ذهنتان تکرار کنید، ولی خاطره‌های خوش مثل عطر در هوا پخش می‌شوند و متاسفانه زود فراموش می‌شود. پس خوشی‌های خود را تا جایی که ممکن است طول بدهید.

 

یادتان باشد زندگی پر از خوشی است، به شرطی که حواستان به آن‌ها باشد.

 

نظرات

نظر شما
نام :
پست الکترونیکی :
وب سایت :
متن :

تصویر :

گیلاس

سلام عزیزم چقدر قشنگ من رو برد به هفت سال پیش که سیرک اومده بود اصفهان
خیلی عالی بود هنوز صحنه آخر برنامه که آهنگ بلند گذاشتن و از همه خواستن هر چقدر دوست دارن بلند داد بزنن و خودشون رو تخلیه کنن یادم نرفته باور کن صدای خواهرم به صدای من نمی رسید اونقدر جیغ زدم که صدام برای یه هفته خش دار شده بود

پاسخ
nilpar

سلام گیس گلابتون عزیز خوشحالم که بهتون خوش گذشتهبغل

پاسخ
شاینا

عالی بود گیسوجان. من هم وقتی دانش آموز ابتدایی بودم یک سیرک به تهران آمد. یادمه تبلیغات مفصلی در تلویزیون کردند. شانس ما زد و ما را از طرف مدرسه به سیرک بردند. البته چون ساعت مدرسه تا ظهر بیشتر نیست ما نصف برنامه ها را دیدیم. کلا زمان مدرسه خاطرات خیلی خوشی از اردوهای دانش آموزی دارم. ما را زیاد به این اردوها می بردند. با اینکه بچه آرامی بودم و نمره انضباطم بیست بود یک بار پنجم ابتدایی و یک بار دوم دبیرستان ماجراجویی های شگفت انگیز و خفنی در اردوها داشتم. کاش می شد برایت تعریف کنم.
به هر حال من هیچ کدام از اینها یادم نبود. انگار که هیچ وقت نبوده اند. ممنون که یادم آوردی. گل

پاسخ
گیس گلابتون

برامون تعریف کن.... خواهش می کنم.... من عاشق قصه هستملبخند

پاسخ
mamanak

خیلی هیجان انگیز بود روایت شما ...دچار سرخوشی و یک لبخند گشاااااااااد شدم در انتهای متن :))
تمرینی که در انتها بهش اشاره کردی ، و نکته ای که در مورد خوشی ها یادآوری کردی ، عالیه...سپاسگزارم :-*

پاسخ
raha-gh

سلام گیسو جان عزیز
خیلی قشنگ نوشته بودید.
همه شو خوندم.
منم یه دفعه سیرک رفتمدوران دبستان
ولی جالبه صحنه ی خاصی یادم نیست
جز یه لحظ از شیرها! :)

پاسخ
فرزانه خوشحال

سلام چقدر قشنگ نوشته بودین وچقدر هوس کردم برم سیرک من کودکی آرامی داشتم بدون تفریح وهیجان الان کودک درون شادتری دارم نسبت به کودکی ...آخر متن رو هم خیلی دوست داشتم خوشی ها مثل عطر پخش میشن واقعا همینطور هست. ..دوستتون دارم.

پاسخ
گیس گلابتون

من بیشتر...

پاسخ
hedie

گیس گلابتون جان منم به تازگی برای خودم همچین خاطره خوبی ساختم. با سه تا از دخترهای فامیلمون یک کوپه قطار دربست کردیم و رفتیم مشهد. جدا از خود سفر که به عنوان یه سفر مجردی دخترونه خیلی دل چسب بود، روز اخر یه مزه دیگه داشت. رفتیم پارک آبی! عااااالی بود. ما 4 تا دختر گنده تا می تونستیم تو سرسره های ابی جیغ زدیم و خندیدیم و تو سر و کله هم زدیم. با اینکه اخرش از شدت بالا پایین رفتن تو سرسره ها و با کله افتادن تو استخر آب من حالم بد شد ولی بازم برام یه خاطره خیلی خوبه. تا چند روزدر موردش حرف میزدم و به همه توصیه میکردم برین. حتی خوابشم دیدم. خواب اینکه دوباره رفتم و تو اون سرسره های هیجان انگیز غلتیدم. عالیه و در عین حال که هیجان انگیزه ترسناک و دلهره اور نیست. خلاصه که هنوزم وقتی بهش فکر می کنم یه حس خوشی وجودم فرا می گیره.
به همه دوستان میشنهاد می کنم مشهد رفتین سرزنین موج های ابی برین! عاشقش میشین!

پاسخ
گیس گلابتون

همیشه خوش باشی عزیزملبخند

پاسخ
hedie

راستی اینم بگم که من تودم نگران نظافت و رسیدگیشون بودم اما سرزمین موج های ابی که ما رفتیم خیلی خیلی تمیز بود و همه جا پر غریق نجات و مامور بود و خلاصه رسیدگیشونم خوب بود

پاسخ
Lotus77

سلام
آدم یک خاطره خوشمزه معرکه بخواند و لحظه لحظه اش را با توصیفات عالی نویسنده اش تصور کند، بعدش یک جمله و توصیه ناب بخواند.. از این بهتر هم داریم؟
" قدر لحظه های شاد را بدانید. به آنها فکر کنید و در موردشان حرف بزنید. مرتب خوشمزگی شان را زیر دندان ذهنتان مزه مزه کنید".

خیلی عالیست که همیشه یک نکته مفید و دوست داشتنی با قلم زیباتون به ما هدیه می دید. ممنونم. انرژی ام بیشتر شد. خستگی فاینال های آخر ترمم هم تمام شدقلبقلب

پاسخ
Lotus77

و چه عالی که به شما خوش گذشته و کلی خاطره خوب و شیرین براتون ساخت :)

پاسخ
gladmari
http://tedtalks.blog.ir

خیلی قشنگ نوشتی. من تا حالا سیرک نرفتم ولی امشب که داستان شما رو خوندم انگار واقعا تو سیرک بودم.

پاسخ
شاینا

گیسوجان وقتی سال پنجم دبستان تمام شد یک اردوی فارغ التحصیلی برای ما برگزار کردند.مدیر مدرسه من را خیلی دوست داشت.در دوران دبستان دختری بسیار آرام و کمی ساده دل بودم که شیطنتی نمی کرد و همیشه خدا دیر به مدرسه می رسیدم و خرخون خوبی بودم. اما از قدیم گفته اند از آن نترس که های و هو دارد از آن بترس که سر به تو داردچشمک
آنروز ما را به ورزشگاه آزادی بردند و کنار دریاجه اتراق کردیم. روزی گرم بود و آفتاب روی دریاجه تلالو داشت. آنروز مادرم یک شیشه شربت توت فرنگی برایم درست کرده بود. مدتی گذشت و من توی سایه نشسته بودم و دریاچه را نگاه می کردم. ناگهان متوجه شدم که یک جاده باریک شبیه به پیست دوچرخه سواری دورتادور دریاچه کشیده شده است. او چه کشفی !!! چقدر حال می دهد که آدم در این روز دل انگیز دور دریاچه را طی کند!!! ایده ام را به دوستانم گفتم اما آنها هر دو بچه هایی چاق و کم تحرک بودندنیشخند
اما من مصمم تر و هیجان زده تر از آن بودم که اهمیتی بدهم. اصولا تک پر خوبی بودم و هستم. حتما می گویید معلم ها و مدیر مدرسه کجا بودند. خوب همه آنقدر بهشان خوش گذشته بود و آنقدر بچه دور و برشان بود که تا نیم ساعت بعد هم متوجه نشدند. فقط وقتی که من آن طرف دریاچه رویت شدم دوزاری شان افتاد و مطمئنم که اگر جاده آنقدر در دید نبود اصلا کل ماجرا را متوجه نمی شدند.
حالا من ماراتنم را شروع کردم. در ذهن کودکانه و ساده من دریاچه کوچک به نظر می رسید. غافل از آنکه پاهای من هم کوچک هستند. نیم ساعت راه رفتم و گرمازده و تشنه شدم. شربت توت فرنگی را تا ته سرکشیدم. به نظرم آمد که راه خیلی زیادی آمده ام و دیگر ارزش برگشتن ندارد. اما هر چه جلوتر می رفتم مسیر طولانی تر می شد و پاهای من خسته تر. آفتاب به شدت می تابید و تشنه ترم می کرد. اما من کوتاه نمی آمدم.اشکم داشت درمی آمد. بالاخره دو سوم مسیر طی شد و من رسیدم به جایی که حصارکشی شده بود و دری آهنی مانع راهم بود. خدایا حالا چکار کنم! به هر زحمتی بود خودم را از یک جای کوتاه حصار بالا کشیدم و به آن طرف رفتم. حالا این طرف پر از درخت و سایه بود. تپه هایی چمن کاری شده هم نزدیک جاده بود. خوشحال بودم که سفرم به آخر رسیده است که ناگهان ... نگاهم به محوطه باز کنار جاده افتاد و در فاصله بیست متری خودم وحشتناک ترین صحنه عمرم را دیدم... پانزده یا بیست تا بودند نمی دانم فقط می دانم زیاد بودند. بیست تا سگ ولگرد را می گویم که آنجا اجتماع کرده بودند و با سایه ها و گرمای آفتاب حال می کردند. یکی از سگ ها ایستاده بود و به من پارس می کرد. مرگم را حتمی می دیدم. دور و بر را نگاه کردم تا شاید کسی را ببینم. دو مرد را دیدم که بیست متری با من فاصله داشتند و کنار دریاچه ایستاده بودند. شروع کردم از ته دل جیغ ها کشیدم و کمک خواستم. به طرف آنها دویدم. آنها هم به طرف من. خدای من ... آنها دو پسربچه همسن من بودند. از دور فکر کردم مرد هستند. آنقدر خسته و ترسیده بودم که خودم را روی زمین انداختم و با گریه گفتم که چه دیده ام. پسرها سر و گوشی آب دادند. آنجا شمشادهای بلندی داشت که مانع دیدن سگ ها می شد. آنها هم ترسیدند و هر سه با هم فرار کردیم و خودمان را به جایی که اردو اتراق کرده بود رساندیم. جالب بود که هیچ کس نه من را سرزنش کرد و نه دعوا. مدیر خیلی خونسرد بود و فقط گفت که من را آنطرف دریاچه دیده که می رفتمخنده

فقط یک سوال هنوز گوشه ذهن من است : در یکی از بزرگترین و جامع ترین ورزشگاه های کشور آنهمه سگ ولگرد چه می کردند ؟متفکر
خنده ام می گیرد از این فکر که شاید سگ های محترم هوس می کردند که
دسته جمعی کمی در آفتاب پیاده روی کنند و سلام و احوالپرسی ای هم بکنند با جمعیتی که کنار دریاچه اتراق کرده بودند. فکر کن معلم ها ، بچه مدرسه ای ها ،ورزشکارها ، مغازه دارها همه بی خیال مشغول استراحت و خوردن هستند که ناگهان... قهقهه قهقههنیشخند

پاسخ
گیس گلابتون

خندهخندهخنده
ای شیطونک

این نوشته را به صورت جداگانه در سایت قرار میدهم. خیلی بامزه بود
ممنون

پاسخ
سارانگ1

وااااااااااااااای... چه خووووب نوشتید! کلی خندیدیم. من دوست دارم کتاب خاطرات شما را بخرم و در کتابخانه ام داشته باشم.

پاسخ
گیس گلابتون

دارم جدی جدی به این موضوع فکر میکنملبخند

پاسخ
ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه