زندگی من مثل همه مردم، مجموعه‌ای از تلخ و شیرین است، ولی من انتخاب کرده‌ام شیرینی‌های زندگی‌ام را با شما سهیم شوم. هرگز خیال ندارم وانمود کنم هیچ مشکلی در زندگی ندارم و یا هیچ عیبی در رفتار و کردارم نیست. من یک آدم معمولی هستم. اگر بتوانم لحظه‌ای در روز، نور شادی و امید را به قلب شما بتابانم، وظیفه‌ام را در این دنیای زیبا انجام داده‌ام. ریختن چرک آب زندگی بر سر خواننده‌ها، کار ناشایستی است. به نظر من نویسنده‌ای هنرمند است که بتواند امید و شادی را به قلب مردم هدیه کند، وگرنه گله و شکایت از زندگی، کار ساده‌ای است.

مهارت‌های زندگی

مهارت‌های زندگی

برای خانم‌های تحصیل‌کرده

مربی رشد فردی

دکتر آناهیتا چشمه علایی

راهنما


برای باز شدن صفحات بصورت همزمان

کلید ctrl   را پایین نگه داشته

سپس روی لینک کلیک کنید!

ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه
دفترچه خاطرات گیس گلابتون
1394/12/02 11:22

کاشان نامه-3

بخش دوم را اینجا بخوانید

 

من قبلاً به کاشان آمده بودم، ولی همراه با تور. آن دفعه بیشتر وقتمان در ابیانه و قمصر گذشت. کاشان را دل سیر نگشته بودم. هتل یک نقشه به ما داد، ولی نقشه خوبی نبود. ما در میان کوچه پس کوچه‌های کاشان سرگردان شدیم. چه خوب شد که سرگردان شدیم...

 

این یکی از بخش‌های دوست داشتنی یک سفر است: پرسه زدن در خیابان‌ها و کوچه پس کوچه و متصل شدن به روح شهر. گوش دادن به قصه‌های شهر. انگار داری به درددل های زنی گوش می‌کنی.

 

آنقدر در کوچه و پس کوچه‌ها گشتیم که تصور کردیم در هزارتو گیر افتاده‌ایم و در انتهای هزارتو، هیولایی منتظر ماست. حتم دارم کوچه‌ها از روی قصد به این شکل طراحی شده که دشمن را به دام و تله بکشاند. این شهر خاطره‌های تاریخی فراوانی از جنگها و هجوم‌ها دارد. کاشان در زمان حمله عربها به ایران، بشدت مقاوت می‌کند و با بی رحمی فتح می‌شود. مغول‌ها کاشان را  ویران می‌کنند و مردم زیادی را از دم تیغ می گذارنند. این کوچه‌های باریک و تنگ، آن شهر زیرزمینی... همه و همه یادآور خاطره تاریخی وحشیگیری ها، غارت‌ها و کشتارها هستند.

 

 

کوچه‌های باریک و پیچاپیچ کاشان که بعضی جاها سقف کوتاهی دارد. کوچه‌ها باریک و تنگ است تا بتوانند پیچ هر کوچه‌ای را به سنگری برای مقاومت تبدیل کنند. خلوت خلوت خلوت... یکمرتبه انگار شهر سفره دلش را پیش ما باز کرد:

 

خود را در یک صحنه تاریخی دیدم. سربازانی که تلاش می‌کنند راه را پیدا کنند و از شدت ترس دارند قالب تهی می‌کنند و مردمی که پشت دیوارهای قطور خانه‌ها نفس را در سینه‌ها حبس کرده‌اند و منتظر لحظه‌ای هستند که بتوانند سربازان را در تله بیندازند. اشکم درآمده بود. زمزمه‌های وحشتهای قدیمی شهر را می‌شنیدم.

 

 

در کوچه پس کوچه‌ها گیر افتاده بودیم و نمی‌توانستیم راه را پیدا کنیم. هیچکس نبود تا راهنمایی بگیریم. بالاخره عابری را دیدیم. راه را از او پرسیدیم. او به خاطر ما مسیر را برگشت، با خوش اخلاقی و روی خوش ما را راهنمایی کرد. پس از این همه مصیبت که بر سر کاشی‌ها آمده چطور توانسته‌اند روی خوش و صبوری را حفظ کنند؟ کاشی‌های خوش اخلاق را با دماوندی‌های اخمو و تودار مقایسه می‌کنم. دماوند هرگز مصیبتهای کاشان را تجربه نکرده است. بگذریم.

 

مسجد آقا بزرگ را دیدیم و جوانکهای لاغر طلبه را که در مدرسه آقابزرگ ساکن هستند. سپس به خیابان علوی رفتیم. خانه‌های سنتی کاشان در خیابان علوی قرار دارند.

 

در کافی شاپ شیک سرای عامری نشستیم. فضای کافی شاپ غربی بود، ولی فضای سنتی کاشان مرا تسخیر کرده بود و مرا به عمق تاریخ چندهزارساله خود کشانده بود. غوطه خوردن در تاریخ، لدت بخش است. من و آقای شوشو مدتی طولانی در سکوت کامل آنجا نشستیم. یک مرتبه گریه‌ام گرفت. خدایا چند وقت بود من و همسرم در یک جای دنج دور از همه مسائل و مشکلات کنار هم ننشسته بودیم؟ چقدر به این گریز احتیاج داشتیم. مطمئنم اگر تنها سفر می‌کردم این همه لذت نمی‌بردم. شاید غصه می‌خوردم و به خود می‌گفتم: باز که تنهایی خانم گیس گلاب؟! آخه کی تنهایی‌های تو تمام می‌شود؟ ولی حالا او اینجا بود. یار من، همدم من. سر او غر می‌زنم و ازش ایراد می‌گیرم، ولی از صمیم قلب دوستش دارم. چای نعنا نوشیدم و باقلوای کاشان. چه طعمی داشت. به به! آقای شوشو شربتی انتخاب کرده بود که مزه امشی می‌داد! سرش کلاه رفت.

 

بعداز نوشیدن چای و شربت به تماشای خانه عامری‌ها رفتیم. چقدر زیبا... خانه‌ها برای راحتی جسم و جان ساخته شده‌اند. چشمم از تماشای در و دیوار زیبای آن خانه سیر نمی‌شد. آقای شوشو می‌گفت: ساکنین اینجا حوصله‌شان سر نمی‌رفت؟ چقدر به حوض و دیوار نگاه کنند؟ منظورش این بود که چرا این حیاط تلویزیون ندارد.  گفتم: می‌خواهم همین جا بمانم. من اینجا حوصله‌ام سر نمی‌رود. او مرا کشان کشان بیرون برد.

 

آن طرف خیابان یک فروشگاه بزرگ عرقیجات فروشی دیدیم. سر در آن نوشته بود: مزاج شناسی، معاینه رایگان! وارد فروشگاه شدیم. دو تا خانم خوش برخورد به استقبال ما آمدند و از ما با شربت پذیرایی کردند. ما درخواست معاینه مزاج شناسی کردیم. فرمی را پر کردیم و پیش دکتر طب سنتی رفتیم. من تا به حال با پزشک سنتی طرف نشده بودم. به همین دلیل طرز معاینه او برایم جالب بود.

 

ما به عنوان پزشک کلاسیک، از بیمار می‌پرسیم چه مشکلی دارد. ما پیش بینی نمی‌کنیم که بیمار چه مشکلی دارد، بلکه به حرفهای او گوش می‌کنیم و سؤال می‌پرسیم. پس از این که مطمئن شدیم همه شکایتهای بیمار را شنیدیم، بدن او را معاینه می‌کنیم. ولی پزشک سنتی به ما گفت چه مشکلاتی داریم. جل الخالق که درست می‌گفت! انگار پیش فالگیر رفته باشید. ناخن مرا نگاه کرد و زبان آقای شوشو را. همین. او مزاج ما را تعیین کرد و نسخه‌ای شامل پنج شش عرق نوشت. من خیال نداشتم بگویم پزشک هستم، ولی آقای شوشو من را لو داد. دکتر طب سنتی از من پرسید:

- آیا شما به طب سنتی عقیده دارید؟

- بله معتقدم طب سنتی هر منطقه‌ای برای مردم همان منطقه خوب کار می‌کند.

- شما تنها جراح در تمام ایران هستید که با طب سنتی مخالفت ندارید.

- نمی‌دانم تنها جراح ایرانی معتقد به طب سنتی هستم یا خیر، ولی می دانم داروهای گیاهی در تمام دنیا پذیرفته شده‌اند.

 

اگر می‌خواستیم نسخه‌های او را تهیه کنیم باید ده دوازده تا شیشه عرقیجات را تا هتل دوش می‌کشیدیم. به همین دلیل تصمیم گرفتیم فردا با ماشین برگردیم. وقتی از آن فروشگاه بزرگ خارج شدیم، هوا کاملاً تاریک بود و در خانه‌های سنتی بروی بازدیدکنندگان بسته بود. فروشندگان مغازه‌های عریقیجات دم در مغازه‌هایشان ایستاده بودند و با فریاد زدن سعی می‌کردند مشتری‌ها را به داخل مغازه بکشانند. به زور می‌خواستند شربت به حلق ما وارد کنند. باباجان! یک نگاهی به آن فروشگاه بغل دستتان بکنید. یک معاینه مزاج شناسی رایگان دم در نوشته و بدون جار و جنجال مشتری‌ها را به داخل فروشگاه می‌کشاند. دو تا خانم خوشرو شربت تعارف می‌کنند. چرا شما عقلتان نمی‌رسد چنین کاری انجام بدهید؟ چرا با داد زدن و کشیدن آستین مشتری می‌خواهید جنس بفروشید؟

 

دنبال پسر رفتیم و سه تایی عزم بازار کردیم. بازار کم رونقی بود. چرخی زدیم و برگشتیم. وسط راه آقای شوشو کمردرد شدیدی گرفت. دیشب نخوابیده بود. چهارساعت رانندگی کرده بود و کلی پیاده روی. خودش فکر می‌کرد کلیه‌اش درد می‌کند، ولی من می‌دانستم کمردرد دارد. آهسته آهسته تا هتل آمدیم. یک آمپول مسکن به او تزریق کردم. شام خوردیم و او سرحال شد. پس از شام به حیاط رفتیم و زیر کرسی نشستیم.

 

در آن هوای خنک زیر کرسی گرم نشسته بودیم و آجیل می‌خوردیم. موسیقی سنتی در ترنم بود و صدای فواره‌های حوض. من به آقای شوشو گفتم: آیا تو اینجا حوصله‌ات سر می‌رود؟ گفت: هیچوقت... شب به خوابی عمیق و شیرین فرو رفتیم.

 

ادامه دارد...

 

 

نظرات

نظر شما
نام :
پست الکترونیکی :
وب سایت :
متن :

تصویر :

entertainment

فوق العاده بود فوق العاده...
من دو سه باری کاشان رفته ام و فکر میکردم پرونده کاشان گردی بسته شده ولی با توضیحات شما دوباره به هوس افتادم!!!

پاسخ
bahar_skbm

سفرنامه عاااالی بود . این طوری که شما می نوسید عاشق دیدن کاشان شده ام ...

پاسخ
adele

سلام .گیس گلابتون عزیز مثل همیشه حظ بردم .ممنون که هستي

پاسخ
sh_sedy

خیلی زیبا بود ممنون
ادامه اش را لطفا بنویسید اگر تصاویر هتل و اماکن دیدنی را هم ضمیمه کنید فوق العاده می شود

پاسخ
گیس گلابتون

متشکرم. به اینستاگرام گیس گلابتون سرزدید؟ لینک آن در صفحه اول سایت است.

پاسخ
sh_sedy

چقدر خوب است نوشته هایت خواندشان مانند یک تفریح می ماند مثلا به سینما رفته ای و فیلم زیبا می بینی و یا در پارکی زیبا قدم میزنی مانند پاداشی در کنار کارهای روزمره برایم است
ممنون ام

پاسخ
گیس گلابتون

مررررسی... چه تعریف خوبی... متشکرم

پاسخ
ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه