زندگی من مثل همه مردم، مجموعه‌ای از تلخ و شیرین است، ولی من انتخاب کرده‌ام شیرینی‌های زندگی‌ام را با شما سهیم شوم. هرگز خیال ندارم وانمود کنم هیچ مشکلی در زندگی ندارم و یا هیچ عیبی در رفتار و کردارم نیست. من یک آدم معمولی هستم. اگر بتوانم لحظه‌ای در روز، نور شادی و امید را به قلب شما بتابانم، وظیفه‌ام را در این دنیای زیبا انجام داده‌ام. ریختن چرک آب زندگی بر سر خواننده‌ها، کار ناشایستی است. به نظر من نویسنده‌ای هنرمند است که بتواند امید و شادی را به قلب مردم هدیه کند، وگرنه گله و شکایت از زندگی، کار ساده‌ای است.

مهارت‌های زندگی

مهارت‌های زندگی

برای خانم‌های تحصیل‌کرده

مربی رشد فردی

دکتر آناهیتا چشمه علایی

راهنما


برای باز شدن صفحات بصورت همزمان

کلید ctrl   را پایین نگه داشته

سپس روی لینک کلیک کنید!

ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه
دفترچه خاطرات گیس گلابتون
1395/09/04 10:41

من و برف و سرما و کلید و تاکسی و کلی خرت و خورت دیگه!

چهارشنبه، ساعت پنج بعدازظهر، کیف‌دستی، ساک پر از وسیله و کیف لپ‌تاپ را برمی‌دارم و از دفتر خارج می‌شوم. در را می‌بندم. وقتی می‌خواهم در را قفل کنم، آه از نهادم برمی‌آید. دسته‌کلید را در دفتر جا گذاشته بودم. دستم را داخل کیف‌دستی می‌کنم که موبایل را بردارم و به همسرم تلفن کنم، دوباره آه از سینه‌ام بیرون می‌آید. موبایل را هم روی میز دفتر جا گذاشته بودم. چرا؟ ظرف سه سال اخیر اولین بار است که چنین اشتباهی از من سر می‌زند. خسته هستم. بشدت خسته. از ساعت شش صبح  دارم کار می‌کنم و همین الان دو مشاوره را به پایان رساندم. خب... وقت دلسوزی برای خود نیست. باید چکار کنم؟ نه کلید خانه را دارم و نه کلید دفتر را.

 

از ساختمان دفتر بیرون می‌زنم. هوا، بس ناجوانمردانه سرد است. لباس کافی پوشیده‌ام، ولی کلاه و شال‌گردن ندارم. باد مثل تازیانه به صورتم سیلی می‌زند و گوش‌ها و گردنم را با زبان یخ‌زده‌اش می‌لیسد. اشک از چشمانم سرازیر شده است. به مغازه بقالی پایین دفتر می‌روم. من با کاسب‌های محل رابطه خوبی دارم. اجازه می‌گیرم به آقای شوشو تلفن کنم و تا رسیدن کلید خانه، در مغازه او بمانم. ظرف همان چند دقیقه اجناس مغازه را زیرورو می‌کنم. آخ جان! برنج خرده دارد، برای شیربرنج و شله‌زرد. پودر کرم کارامل هم دارد. شربت موهیتو هم دارد. چه خوب! یادم باشد به عنوان جایزه برای خودم از این‌ها بخرم.

 

پسرکی وارد مغازه می‌شود و مستقیم به چشمان من خیره می‌شود. نگاهم را برمی‌گردانم. او از مغازه‌دار سراغ "خانم دکتر" را می‌گیرد. مغازه‌دار مرا صدا می‌کند. پسرک را نمی‌شناسم. کلید را می‌گیرم و تشکر می‌کنم و می‌گویم:

  • ممنونم برای کلید. تا به حال شما را ندیده‌ام. شما؟
  • ... هستم. صندوق‌دار داروخانه
  • چه جالب. موفق باشید و باز هم ممنونم.

     

    پسرک چه کم‌سال است. به‌زحمت هجده سال دارد. لابد تازه مشغول به کار شده که من هنوز از وجود او باخبر نشده‌ام. از مغازه‌دار تشکر می‌کنم و از بقالی خارج می‌شوم. کنار خیابان می‌ایستم تا ماشین بیاید. من فقط سوار تاکسی می‌شوم، ولی امشب زور سرما بیش از این حرفهاست. اولین ماشینی که نگه می‌دارد، یک پراید با راننده‌ای جوان است. قیافه بشدت شری دارد. خودم را به دست خدا می‌سپارم و سوار ماشین می‌شوم.

     

     از دفتر من تا خانه، فقط پنج دقیقه ماشین‌سواری است. تمام این پنج دقیقه، راننده به جای تماشای جاده دارد از آینه مرا برانداز می‌کند. جای پسر من است. "خب... نگاه کن بچه جان! آنقدر نگاه کن که جانت درآید. فقط تصادف نکنی!" نکته‌سنج هم هست! آهنگ را عوض می‌کند و یک مزخرفی پخش می‌شود. چیزی شبیه به این: "کجا می‌روی؟ چرا تنهایی می‌روی؟ بیا کنار هم باشیم!" صدای ضبط را حسابی بلند می‌کند و دقیق‌تر مرا بررسی می‌کند. ماشینش گرم و نرم است. هیچ مسافر دیگری هم سوار نمی‌کند. به تلاش‌های مذبوحانه او اهمیت نمی‌دهم. در واقع قدری خوابالود شده‌ام و دلم می‌خواهد این پنج دقیقه تمام نشود تا حسابی خوابم ببرد. به سر خیابان خانه‌مان می‌رسم.

     

    کرایه را می‌پردازم و آغوش سرد سرما برمی گردم. کیف دستی را به گردنم آویخته‌ام. با دست راست کیف لپ تاپ را گرفته‌ام و با دست چپ، ساک وسایلم را. باد می‌وزد و شال را از سرم می‌اندازد و عاشقانه صورت و گردن و گوش‌هایم با لب‌های یخزده‌اش می‌بوسد. بوسه‌هایش مثل شلاق پوستم را می‌شکافد. بارها را به دست چپ می‌دهم و با دست راست شال نازک را روی سرم می‌کشم. اشک می‌ریزم. آب دماغم سرازیر شده، ولی صورتم بی حس است و نمی‌دانم آب دماغم تا کجا پایین آمده است. از سرما نفس نفس می‌زنم. فقط دو دقیقه راه است، ولی انگار دو ساعت طول کشید. کشمکش من و باد و سرما و وسایل سنگینی که حمل می‌کنم.

     

     بالاخره به در خانه می‌رسم. دستکش دست راست را درمی آورم که با کلید در را باز کنم، دستم از سرما بی حس می‌شود. انگشتانم به اختیار خودم نیست. مثل مست‌ها با کلید کنجار می‌روم. اوه! معجزه! بالاخره می‌توانم در را باز کنم. تا آسانسور می‌دوم. باز هم باد با بازیگوشی، شال را از سرم پایین می‌کشد و آخرین بوسه سردش را به سر و رویم نثار می‌کند. داخل آسانسور، فرصت می‌کنم دستمال کاغذی را بیرون بیاورم و آب دماغم که تا روی لبم پایین آمده را تمیز کنم.

     

    وارد خانه که می‌شوم، می دانم باید به دفتر برگردم تا در را درست و حسابی قفل کنم و موبایلم را بردارم، ولی آمدنم از دفتر تا به خانه یک ساعت طول کشیده است و سرما امشب شوخی سرش نمی‌شود. دفتر را به امان خدا می‌سپارم. "خدا جون! امشب مراقب دفتر هستی؟ می دانم هرشب مراقبی، ولی آخه امشب هر کسی می‌تواند با یک کارت ویزیت در آنجا را باز کنه. میشه خواهش کنم یکی از فرشته‌هایت را که امشب وقت آزاد داره، بذاری مراقب دفتر من باشه؟ مرسی خداجونم!" حل شد! می دانم که دفتر در امن و امان است. زیر کتری را روشن می‌کنم.

     

    خیال داشتم فردا به تهران بروم تا پروانه مطبم را بگیرم. یک ماه است پروانه جدید صادر شده و من فرصت نمی‌کنم بروم و آن را بگیرم تا سینه کش دیوار مطب بچسبانم. ولی با این سرما؟ نه بابا! بی خیال! فردا صبح همراه آقای شوشو به دفترم می‌روم تا دفتر را قفل کنم و موبایلم را بردارم. بقیه روز را صرف نوشتن و خواندن خواهم کرد. تهران؟ نه جانم.

     

    پنجشنبه صبح، آقای شوشو پرده را کنار می زند و می‌گوید:

  • دیدی برف آمده؟
  • نه! برف آمده؟ آخ جون!

 

زمین سفیدپوش است و دانه‌های برف از آسمان می‌بارند. چه خوب که تصمیم گرفتم به تهران نروم و صبح با آقای شوشو به دفترم بروم. امروز کاملاً مجهز لباس می‌پوشم: زیرشلواری، شلوار، زیرپوش، بلوز پشمی، شال گردن، کلاه و کاپشن. چکمه هم به پا می‌کنم. در حیاط خانه، روی برف پا نخورده قدم می‌گذارم. چه لذتی دارد وقتی اولین کسی هستی که روی برف تازه باریده راه می‌روی. با آقای شوشو به دفترم می‌روم. با کلید یدک، در دفتر را باز می‌کنم. کلید اصلی و موبایلم را برمی دارم. یک دور در دفتر می‌زنم تا مطمئن شوم چیزی را جا نگذاشته‌ام و اوضاع مرتب است.

 

امروز دست‌هایم خالی است. فقط یک کیف به گردنم انداخته‌ام لباس مناسب سرما پوشیده‌ام. از قصد چتر برنداشته‌ام تا بتوانم از بارش برف لذت ببرم. به آغوش روز برفی می‌دوم. امروز سرما و برف چه دوستانه هستند. سرم را بالا می‌گیرم تا دانه‌های برف روی صورتم بنشینند. سرما همان سرماست، بلکه بدتر. ولی امروز من آماده هستم، دیروز بشدت غیرآماده. زندگی همین طور است. شرایط هر چه باشند، ما با آمادگی و هشیاری می‌توانیم از فرصت‌ها بخوبی استفاده کنیم و از زندگی لذت ببریم. ولی وقتی آماده و مجهز به مهارت‌های زندگی نیستیم، زندگی مثل تانک از روی ما عبور می‌کند.

 

از وقتی ما تمرینات دسته جمعی سپاسگزاری را آغاز کرده‌ایم، بارش برف و باران در اینجا آغاز شده است. خدایا شکرت... در این پاییز، تا اول آذر در دماوند فقط یک بار باران آمده بود. یک نصفه روز. من از وحشت خشکسالی، کابوس زده بودم. خدایا شکرت... ممنونم از انرژی‌های خوب شما که گویا دارد آسمان را با ما بر سر مهر می‌آورد. اگر هنوز به جمع ما سپاسگزاران نپوسته اید، بفرمایید این آدرس کانال گیس گلابتون است:

 

https://telegram.me/gisgolabetoon

 

 

نظرات

نظر شما
نام :
پست الکترونیکی :
وب سایت :
متن :

تصویر :

ghorbani

سلام خانم دكتر
بسيار زيبا و سليس و در عين حال خوب توصيف كردين. كاش ميشد يك كتاب از سرگذشت خودتون و همينطور موفقيتهاي كاري و شخصي تون مينوشتين تا بتونه براي بقيه و بخصوص جواناني كه دنبال الگو در زندگي هستند باشه . با احترام رضا قرباني

پاسخ
گیس گلابتون

شما لطف دارید آقای قربانی گرامی

پاسخ
dibar

سلام خانم دکتر گل
چقدر زیبا نوشتید وانگار من ثانیه به ثانیه همراه شما بودم وگرما وسرما را حس کردم.هر روز موفق تر از دیروزگلقلبدوستتون دارمقلب

پاسخ
گیس گلابتون

مرررسیقلب

پاسخ
برچسب ها : 
ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه