مهر ۱۴۰۴
سهشنبه – اول مهر
در آخرین روز شهریور، سر معامله آپارتمان بودم که آقای شوشو خبر داد، پسرمان مسموم شده. من باعجله جلسه را ترک کردم. مادرم را به خانهمان رساندم، همسرم را سوار ماشین کردم و بهطرف خانه پسرم گازیدم. خانه او یک خیابان با ما فاصله دارد. آپارتمانش طبقه چهارم است و ظاهراً آیفون کار نمیکرد، چون گفت نمیتواند از پلهها پایین بیاید و در را باز کند، من زنگ بقیه همسایهها را زدم و یکی در را باز کرد. پلهها را چهارتایکی کردیم و خود را به خانهاش رساندیم.
طفلک پسرم... رنگ و رویش زرد شده بود. گلاب به رویتان، هفت هشت ده دفعه شکم روی داشته همراه باحالت تهوع، ولی استفراغ نکرده است. هنوز کمآبی پیدا نکرده بود. نیازی به سرم نبود. حاضر نبود خانهاش را ترک کند. میگفت اینجا راحتترم. اولتیماتوم دادم: «یا همراهمون میای یا من امشب اینجا میمونم! امشب نمیشه تنها بمونی.»
او را به خانه آوردیم. با دارو و او-آر-اس روبهراه کردیم. خوابید. نصفهشب بیدار شد. کمی اشتها داشت. کته ماست خورد. رنگ و رویش بهتر شده بود. 
روز بعد تب و لرز کرد. دردسرتان ندهم، تقریباً ۷۲ ساعت پیش ما ماند تا حالش بهتر شد. فقط کمی نان و پنیر یا کته ماست خورد. اشتها که پیدا کرد، برایش ماهیچه پختم تا جان بگیرد.
 
چهارشنبه – دوم مهر
دیشب بیخواب شدم. شش صبح خوابم برد و هشت صبح بیدار شدم.
دو بعدازظهر راهی آرایشگاه شدم. ساعت هفت برگشتم. ترمیم دکلره و رنگساژ داشتم. فعلاً که مویی خاکستری دارم. امیدوارم بعد از شامپو کردن، رنگ بهتری پیدا کند.
وقتی به خانه برگشتم، از شدت خوابآلودگی زمین خوردم، روی دو دست و دو زانو. بعلاوه دندههای سمت چپم ضربه خورده و کبود شده. نمیدانم کجا و کی؟ برای سلامتی خودم نگران شدهام.
 
پنجشنبه – سوم مهر
حال پسرم کمی تا قسمتی بهتر است و امروز سر کار رفت. من ساندویچ درست کردم و همراه همسرم راهی تهران شدم. او در مصلا، نمایشگاه دارویی پیاده شد. من رفتم امیر اکرم. متأسفانه اشکالات لباس کامل برطرف نشده، ولی دیگر نمیتوانستم برای پرو سوم برگردم. لباس را گرفتم و مقداری از پول را نگه داشتم تا بعداً از عروسی، برای اصلاح کامل لباس برگردم.
از پاساژ ونک یک کیف کلاژ طلایی خریدم. برای اولین بار در عمرم با قاطعیت ۹۰۰ هزار تومان تخفیف گرفتم.
امروز بداخلاق بودم و کمحوصله. با کمترین کمکاری و بدکاری، حق اطرافیان را کف دستشان گذاشتم. همان روحیه برنده و تیز یک جراح که مدتی است بهخوبی پنهانش کردم: راننده تپسی، خیاط، فروشنده کیف، دو املاکی، همگی جلویم خط شدند و سلام نظامی دادند! بعدازآن همه ملایمت و صبر، باورشان نمیشد من یک روی خشن هم دارم!
یادم هست سالها پیش، مرتب از من میپرسیدند: ارتشی هستین؟ و من با خشونت جواب میدادم: بله! سرتیپ هستم! مدتها بود چنین اظهارنظری درباره ام نشده بود. به لطف و میمنت خستگی و بیخوابی، خشونتم بیرون زد.
 
جمعه – ۴ مهر
آبگوشت پختم. مادر و پدرم، عروس و پسرم هم آمدند. جای خواهرکم خالی بود.
 
شنبه – ۵ مهر
پنج صبح بیدار شدم، چون  یادم افتاد آخرین روز تمدید سرویس ارسال ایمیل وبسایت گیس گلابتون است. حق عضویت دلاری مثل پارسال و پیرارسال است، ولی امسال به ریال دقیقاً دو برابر پارسال پرداخت کردم. 
ساعت هفت خانه را ترک کردم و زودتر از سردفتر به محضر رسیدم. فروردین ۱۴۰۱ قسطهای وام مسکن تمام شد و فک رهن را انجام دادم. پنجشنبه گفتند از ثبت استعلام کردند و جواب آمده، سند فک رهن نشده است. از این دفترخانه به آن دفترخانه، از این بایگانی به آنیکی، از این کارمند به آنیکی دستبهدست شدم. یازده صبح کار تمام شده بود. فکر کنم در وبسایت واماندهشان، یک تیک را نزده بودند که با صرف چهار ساعت زمان ناقابل، تیک فعال شد!
هنوز بداخلاق و خسته هستم.
از حالا مینشینم در خانه و تا یک هفته فقط برای آرایشگاه و چسان و فیسان پا به خیابان میگذارم. تا حالا ناخن نکاشتهام. امروز دیدم همه ناخنهایم از ته شکستهاند. من که زدم به قرتی بازی، بذار تا ته خط برم! وقت کاشت ناخن هم گرفتم.
 
یکشنبه – ۶ مهر
نمیدانم بعد از چند هفته توانستم یک روز کامل را در خانه بمانم. چقدر خوب بود! هم استراحت کردم، هم خانه را جمعوجور کردم و هم توانستم به خودم برسم: ابرو و بند صورت و پدیکور.
برای ناهار «کلهگنجشکی» پختم. شاید ۳۰ سال از آخرین دفعهای گذشته باشد که این غذا را خوردم. چقدر مزه داد. رفت در لیست غذاهای روتین هفتگی. از یوتیوب یاد گرفتم چطور آن را خوشمزه بپزم، وگرنه چیزی که قبلاً خورده بودم، تعدادی گوشت قلقلی در یک خروار آبزیپو بود!
همسرم دارد زندگینامه آلپاچینو را میخواند. هوس کرد «پدرخوانده» را ببیند. ما همیشه ساعت ۷ عصر، تلویزیون را خاموش میکنیم و بقیه شب را به خواندن کتاب یا حرف زدن میگذرانیم. امشب تا نیمهشب پدرخوانده یک را دیدیم. من که میخواستم زود بخوابم، نتوانستم دل بکنم. نمیدانم چند بار این فیلم را دیدهام یا چند بار کتابش را خواندم. حتی یکبار کتاب را به زبان انگلیسی خواندم. درحالیکه حوصله تماشای فیلمهای قدیمی را ندارم و اصلاً از مافیا و کشتار خوشم نمیآید، ولی پدرخوانده یه چیز دیگه س!
راستی... بعد از سه روز موهایم را شستم. حدس بزنید چه شده؟ موهایم تقریباً سبز است! خدایا! چه گلی بگیرم به سرم؟!
 
دوشنبه – ۷ مهر
روی موهایم ده دقیقه شامپو بنفش گذاشتم. خوب شد. بلوند زیبایی شد.
 
سهشنبه – ۸ مهر
روز جشن شاهپسرم که شرح آن را مفصل نوشتهام. چه روز شادی بود. رویایی... رمانتیک... عالی... ایشالا نصیب همه مجردها شود و همه والدین بتوانند روز عروسی فرزندشان را ببینند.
 
پنجشنبه – ۱۰ مهر
کیک ساده پختم. مرتکب اشتباهی شدم که تابهحال ازم سر نزده بود: مایه کیک را خوب هم نزدم و آرد بهخوبی با بقیه مواد مخلوط نشد. درنتیجه مزه کیک تلخ شد. دو کیک را روانه سطل زباله کردم.
برای مادر شوهرم آبگوشت پختم تا فردا برایش ببرم.
 
جمعه – ۱۱ مهر
آبگوشت را زیر بغل زدیم و راهی خانه مادر شوهر شدیم. سر راهمان، نان سنگک و سبزیخوردن خریدیم. جای شما خالی که چه آبگوشتی بود!
به خانه برگشتیم و تا ده شب غذا پختم: کوکوی مرغ و خورش فسنجان. دو تا مرغ کوچک را هم در آبنمک خواباندم تا برای بریان کردن، آبدار شوند.
 
شنبه – ۱۲ مهر
صبح زود دو مرغ را در هواپز بریان کردم و در آلومینوم فویل پیچیدم. ده صبح وقت محضر داشتیم. یکساعتی منتظر خریدار شدم، نیامد. به خانه برگشتم و برای املاکی خطونشان کشیدم: «اگه طرف ۱۵ مهر نیاد یا بخاد فسخ کنه، دستمزدتون رو پس میگیرم. از ایشون هم خسارت میخام.»
سر راه برگشتن به خانه، دستهچک جدیدم را گرفتم. مامان و بابا برای ناهار آمدند که فسنجان و مرغ بریان داشتیم. پس از صرف غذا، من و مامان شال و کلاه کردیم و راه افتادیم تا خانهها را ببینیم. سهساعتی وقت گذاشتیم، ولی مورد دندانگیری پیدا نکردیم. تصمیم داریم شنبه، یکشنبه، دوشنبه و سهشنبه این هفته را صرف پیدا کردن آپارتمان مناسب کنیم. 
 
یکشنبه – ۱۳ مهر
بالاخره یک آپارتمان دیدم که دلم را برد و همه مشخصات دلخواهم را داشت. با بودجهام هم همخوانی داشت. باورم نمیشود که همراه مادرم ظرف دو روز به مراد دلم رسیدم.
همراه مادرم راهی دفتر املاک شدم. مالک هم آمد. وقتی وارد شد، انگار روی قلبم ناخن کشیدند... قلبم پاره شد، خونریزی کرد و نفسم لحظهای بند آمد. مالک مثل سیب نصف شده با پسرعموی درگذشتهام است. چانه زدیم. او گفت و ما گفتیم و باز او گفت و من سکوت کردم. بعد او هم سکوت کرد. مثل دو هفتتیرکش که روبروی هم میایستند و به چشمهای همدیگر خیره میشوند و هیچیک نمیخواهند اولین حرکت را بزنند. بالاخره به توافق رسیدیم. مبلغ مختصری به املاک پرداخت کردم. بیع نامه بعد از استعلام وضعیت ملک نوشته میشود. مبارکه ایشالا!
 
دوشنبه – ۱۴ مهر
صبح همراه مادرم به دفتر اسناد رسمی رفتم تا از وضعیت ملک استعلام بگیرم. استعلام پاک بود.
بعدازظهر چهارتایی، من و همسرم و مادر و پدرم از آپارتمان بازدید کردیم و خوشبختانه رضایت آقایان هم جلب شد.
 
سهشنبه – ۱۵ مهر
ده صبح همراه مادرم به محضر رفتم تا سند آپارتمان گیلاوند را به نام خریدار بزنم. بهظاهر دو تا امضا بود، ولی پنج ساعت وقت مرا گرفت.
چهار بعدازظهر من و والدینم برای نوشتن بیع نامه به دفتر املاک رفتیم. همسر جان جلسهای مهمی در تهران داشت و نتوانست ما را همراهی کند.
 
چهارشنبه – ۱۶ مهر
همه  روز استراحت کردم. بالاخره خستگی این چند هفته از تنم درآمد. قرار بود خانم کمک بیاید و خانه را تمیز کند، ولی دیدم جان ندارم. در پروسه نظافت خانه من هم فرسوده میشوم. نمیدانم چطور وقتی کارگر خانه را تمیز میکند، من خسته نشوم. در نظافت کمک نمیکنم، ولی آنقدر آشپزی میکنم که از پا میافتم. بعلاوه نمیدانم چطور در صحبتهای چندساعته شرکت نکنم. باید درباره این مسئله درستوحسابی فکر کنم. اگر شما راهحلی دارید، متشکر میشوم برایم بنویسید.
 
پنجشنبه – ۱۷ مهر
خانه را گردگیری کردم. شب مهمان باغ دوستی شدیم و با دستانی پر از سیب دماوند به خانه برگشتیم. چه شب خوشی بود.
 
جمعه – ۱۸ مهر
به کمک عروس جان، کبابکوبیده زدیم. نمیدانم گوشت چه مشکلی داشت که روی سیخ بند نمیشد. من با کباب زن، گوشت را روی سیخ نشاندم و او نخی را دور کباب پیچید تا موقع پختن، نریزد. چه کباب خوشمزهای هم شد. جایتان خالی!
 
شنبه – ۱۹ مهر
صبح رفتم بانک و چک رمزدار بینبانکی برای خرید آپارتمان گرفتم. سر راه به مغازه وسایل قنادی سر زدم. عاشق چرخیدن بین وسایل شیرینیپزی هستم. این مغازه کوچک است و نمیتوانم زیاد داخل آن معطل شوم، ولی بهتر از هیچ است.
برای ناهار ساندویچ آماده کردم. سهم خودم را خوردم و سهم آقای شوشو را به همراه نوشابه و بطری آب داخل ساک مخصوص حمل غذا قرار دادم. سوار با ماشین دنبال همسرم رفتم تا به تهران برویم. یادتان هست لباس شبم ایراد داشت؟ لباس را بردم تا خیاط اصلاحش کند. بعد به منیریه سر زدیم. همسرم عاشق این خیابان است. به بهانه خرید لیوان سفری، ویترین همه مغازهها را تماشا کردیم. هفت شب بود که به خانه رسیدیم. یک اپیزود از سریال جذاب «اسبهای آرام» را دیدیم.
رفتوآمد به تهران، اصلاح لباس شب و خرید دو لیوان سفری شش ساعت طول کشید. خیلی خسته هستم. خدا کنه امشب خوابم ببره.
 
یکشنبه – ۲۰ مهر
همراه پدر و مادرم به دفتر املاک رفتیم تا چک رمزدار را به فروشنده تحویل بدهیم. بعد از تحویل چک و گرفتن امضا، والدینم میخواستند دو سه تا آپارتمان ببینند تا برای خواهرم بخرند. سوار ماشین بودیم که فروشنده تماس گرفت و خبر داد در ثبت چک رمزدار بینبانکی اشتباه پیش آمده. من از ماشین پیاده شدم و با تاکسی به بانک پارسیان رفتم. فروشنده چک را آورد. معلوم شد در هنگام ثبت چک در سیستم بانکی، شماره کارت ملی فروشنده اشتباهی ثبت شده است. چک را عوض کردم و به خانه برگشتم.
غذا را روبهراه کردم و تا بعدازظهر فیلم دیدیم. چقدر این روزها خسته هستم. شنبه و یکشنبه روی پرکاری بود، ولی باز هم به خودم حق نمیدهم خسته باشم. هنوز فرصت نکردم برای یوتیوب و اینستاگرام ویدیو تهیه کنم.
 
دوشنبه – ۲۱ مهر
خانم کمک قرار بود مثل همیشه ساعت ۹ بیاید. خبر داد نیم ساعتی دیرتر میرسد. الان ۱۰:۳۰ است و هنوز نیامده. سه بار تلفن کردم تا بگویم امروز نیاید، ولی جواب نداد... بالاخره جواب داد. گفتم امروز نیاید. قرارمان به هفته بعد موکول شد.
 
سهشنبه ۲۲ مهر الی پنجشنبه ۲۴ مهر
سفری کوتاه و آرامشبخش به بابلسر داشتیم که اینجانوشتهام. دستاوردمان اعصابی آرامش یافته و سرماخوردگی بود!
 
جمعه – ۲۵ مهر
من و همسرم همه روز خوابیدم. بهزحمت سوپ شیر با جو پرک و مقداری مرغ پختم. ساعت یک بود که پسرم تماس گرفت و پرسید همراه تازهعروسش چه ساعتی برای ناهار بیایند؟ (از وقتی نامزد کردهاند، تقریباً همه جمعهها در خانه ما ناهار میخورند) گفتم ما بیمار هستیم و اگه اینجا بیایین مریض میشید. گفته بودیم بیمار شدیم، ولی شاید پسر و عروسم متوجه نشده بودند که چقدر بدحال هستیم. یکی دو ساعت بعد عروس قشنگم برایمان سوپ مرغ با ورمیشل فرستاد.
 
شنبه و یکشنبه – ۲۶ و ۲۷ مهر
این دو روز بیمار بودم و بشدت بیحال. فقط ناهار پختم و بقیه وقت را خوابیدم.
 
دوشنبه – ۲۸ مهر
صبح با دماغ کیپ و گلودرد بیدار شدم. با آبنمک گلو و بینی را شستشو دادم و یک لیوان شیر داغ نوشیدم. خانم کمک آمد و خانه را برق انداخت. خدا خیرش بدهد. فردا همسرم پیش مادرش میرود. تصمیم دارم بعد از دو ماه یکی دو ویدیو تهیه کنم. خدا کند تا فردا این صدای تودماغی برطرف شود، وگرنه نمیدانم فرصت بعدی چه موقع به چنگ میآید.
 
سهشنبه – ۲۹ مهر
توانستم دو ویدیو تهیه کنم. یکی ۱:۳۰ دقیقه برای اینستاگرام و دیگری ۵ دقیقه برای یوتیوب.
آپارتمان جدید را دیدم. سازنده اشکالات مختصر آپارتمان را برطرف کرده است. عاشق این آپارتمان شدهام. نقشه خوبی دارد. نورگیر است. منظره زیبایی دارد. ابعاد اتاقها در حد قابلقبول است. کابینتهای آشپزخانه شیک است. خدایا شکرت!
 
چهارشنبه – ۳۰ مهر
۹ صبح به بانک مراجعه کردم و برای مابقی قیمت ملک، چک رمزدار بانکی گرفتم. یکساعتی طول کشید. ده صبح در محضر حاضر بودم. چک را تحویل دادم، اسناد خانه و کلید را دریافت کردم. سبکبال و شاد به خانه برگشتم. احساس میکردم مثل بالرین ها دارم روی نوک پاهایم ورجهورجه میکنم، ازبسکه شادمان بودم. ایشالا همه تون صاحب خونه باشین.
 
 
اینم اولین ماه پاییز و هفتمین ماه سال که بهسرعت برق و باد گذشت. چه ماه خوبی هم بود: تبوتاب آماده شدن برای جشن عقد، جشن دلانگیز عقد، خرید آپارتمان، سفر به بابلسر. خدایا هزار مرتبه شکرت برای نعمتهایی که در اختیارم قرار دادی. من که تا ۴۰ سالگی امید به تشکیل خانواده و کسب دارایی  مناسب را ازدستداده بودم، الان شوهری مهربان و حامی دارم، پسرم را داماد کردهام و سه آپارتمان را با درآمد خودم خریدم. خدایا شکرت!
حالا نوبت شماست: ماه مهر برای شما چطوری بود؟