زندگی من مثل همه مردم، مجموعه‌ای از تلخ و شیرین است، ولی من انتخاب کرده‌ام شیرینی‌های زندگی‌ام را با شما سهیم شوم. هرگز خیال ندارم وانمود کنم هیچ مشکلی در زندگی ندارم و یا هیچ عیبی در رفتار و کردارم نیست. من یک آدم معمولی هستم. اگر بتوانم لحظه‌ای در روز، نور شادی و امید را به قلب شما بتابانم، وظیفه‌ام را در این دنیای زیبا انجام داده‌ام. ریختن چرک آب زندگی بر سر خواننده‌ها، کار ناشایستی است. به نظر من نویسنده‌ای هنرمند است که بتواند امید و شادی را به قلب مردم هدیه کند، وگرنه گله و شکایت از زندگی، کار ساده‌ای است.

مهارت‌های زندگی

مهارت‌های زندگی

برای خانم‌های تحصیل‌کرده

مربی رشد فردی

دکتر آناهیتا چشمه علایی

راهنما


برای باز شدن صفحات بصورت همزمان

کلید ctrl   را پایین نگه داشته

سپس روی لینک کلیک کنید!

ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه
دفترچه خاطرات گیس گلابتون
1403/12/04 11:20

بهمن ۱۴۰۳

 دوشنبه اول بهمن

تابه‌حال فیلم تایلندی ندیده بودم. فیلم «چگونه قبل از مرگ مادربزرگ میلیون‌ها دلار به دست آوریم؟» غافلگیرم کرد. ما را خنداند و گریاند و قلبمان را سبک کرد. دوست داشتم.

 

سه‌شنبه ۲ بهمن

امروز دومین مراسم تحلیف پرزیدنت ترامپ است. گزارش‌ها را لحظه‌به‌لحظه دنبال می‌کنم. ماشاالله خانواده خوشگل و خوش‌پوش، یکی از یکی خوش‌تیپ‌تر! خل‌بازی‌های ایلان ماسک، لباس ناجور دوست‌دختر جف بزوس، زاکربرگ و همسر ساده پوشش. آن گردنبند که گردنش بود، از تیله‌های پلاستیکی بود؟!

 

پنجشنبه ۴ بهمن

آرامش یک روز معمولی! روزهایی مثل امروز را دوست دارم. روزهایی که کارهایم یکی بعد از دیگری از روی برنامه تیک می‌خورد و روز با آرامش و نرمی پیش می‌رود.

 

جمعه ۵ بهمن

برای خرید کفش مردانه راهی تهران شدیم. خیابان انقلاب بعد از میدان فردوسی صدها مغازه کفش مردانه فروشی دارد. همسر جان بسیار سریع خرید می‌کند. چند تا ویترین را تماشا کردیم و بعد وارد یک مغازه شدیم و تمام! خرید تمام شد. هدیه ولنتاین آقای شوشو تهیه شد!

پیاده تا سر خیابان سعدی رفتیم و می‌خواستیم آنجا تاکسی بگیریم و به منیریه برویم. چشمم به تابلوی «موزه عروسک» خورد. می‌دانید که من عاشق موزه‌ها هستم. پیشنهاد کردم و سریع موردقبول پدر و پسر قرار گرفت. ورودی نفری ۱۵۰ هزار تومان بود. خانه‌ای قدیمی را به موزه تبدیل کرده بودند. در طبقه دوم مجسمه‌های زنان ایرانی با پوشش محلی به نمایش درآمده بودند، بعلاوه تابلوهایی از افسانه‌ها و اساطیر ایرانی. خانمی خوش‌رو باحوصله توضیح داد. من دوست دارم موزه را بدون راهنما ببینم و حوصله وزوزشان را ندارم، ولی این‌یکی را بسیار دوست داشتم. قصه‌گو بود و افسانه‌های جذابی را برایمان تعریف کرد.

زیرزمین پر از اسباب‌بازی بود و آقایی خوش‌سخن یک ساعت و نیم درباره تک‌تک اسباب‌بازی‌ها برایمان تعریف کرد. ماشاالله به اطلاعاتش: اولین باربی سال ۱۹۵۹ به بازار عرضه شد! تین توی اولین بار در سال ۱۸۵۰ در آلمان ساخته شد! و همین‌طور با جزئیات ادامه داد. تماشای اسباب‌بازی‌ها و شنیدن تاریخچه‌های آن‌ها جذاب بود، البته نه برای بچه‌ها. تعداد زیادی بچه زیر چهار سال همراه والدینشان به موزه آمده بودند که حسابی حوصله‌شان سر رفت.

طبقه همکف به عروسک‌های ملل اختصاص داده شده بود. ابتدا فیلم کوتاهی دیدیم و با مشهورترین عروسک‌های دنیا مثل ماتریوشکا یا راما و سیتا آشنا شدیم و سپس به داخل سالن رفتیم. وقتی راهنما گفت «دو تا ۲۰ دقیقه براتون حرف می‌زنم!» پدر و پسر از موزه فرار کردند و من هم به‌اجبار دنبالشان رفتم. به قول همسرم چوب خط موزه دیدنش تا ده سال پر شد!

در منیریه یک کفش ورزشی برای مادر همسرم و یکی دیگر برای پسرمان خریدیم. ناهار را ساعت ۳:۳۰ خوردیم. من فکر نمی‌کردم بازدید از موزه عروسک این‌قدر طول بکشد. پیدا کردن اسنپ نیم ساعتی  طول کشید. چه راننده داغانی هم بود. فکر نمی‌کردم به‌سلامت به خانه برسیم، ولی خدا رحم کرد و حادثه‌ای برایمان پیش نیامد.

من به‌سرعت سیب و پرتقال و چای و بادام‌زمینی خوردم و ساعت ۲۰ به تختخواب پناه بردم. پس از خواندن چند سطر، از خستگی بی‌هوش شدم. روز پرثمری بود.

 

یکشنبه ۷ بهمن

من و همسرم و پسرم، هر سه تایمان پیج اینستاگرام داریم. پیج همسرم، پیج اطلاعات پزشکی است و من هم هرازگاهی در آن پست و استوری می‌گذارم. یک ریل تحت عنوان «۷ روز بدون قند» منتشر کردم و بعد تصمیم گرفتم چالش آن را هم برگزار کنم. من ۷ ماه است رژیم کتوژنیک دارم و رضایت دارم. هفت کیلو وزن کم کردم، ولی صبح‌ها چای را با عسل شیرین می‌کنم و عصرها با چای چند تا بیسکوییت می‌خورم. قبل از خواب هم شیر و خرما به راه است. الان دو روز است که خود را از این چند قطره شیرینی محروم کرده‌ام و راستش اصلا آسان نیست.

 

دوشنبه ۸ بهمن

شش صبح خمیر را از یخچال بیرون آوردم تا هم‌دمای محیط شود. بعد به رختخواب برگشتم و پتو را روی سرم کشیدم و فوری خوابم برد. هشت صبح بیدار شدم. دلم می‌خواست بازهم بخوابم، ولی کارهای زیادی داشتم. با اکراه از جا برخاستم. پرده را کنار زدم و دیدم برف می‌بارد. به خاطر هوای برفی این‌همه خواب الو هستم. به سراغ خمیر رفتم و چانه گرفتم. خیال دارم نان ساندویچی بپزم. ساعت یازده وقت دندانپزشکی دارم. ده و نیم باید خانه را ترک کنم. تا آن موقع خیال دارم نان بپزم، حمام کنم، موهایم را سه شوار بکشم و یک ویدئو تهیه کنم. فعلاً فقط به کار نان می‌پردازم تا همسرم از خواب بیدار نشود. معمولاً حوالی ۸:۳۰ یا ۸:۴۵ دقیقه بیدار می‌شود و این ۴۵-۳۰ دقیقه آخر خواب را خیلی دوست دارد.

.

.

.

وقتی همسرم بیدار شد، برق رفت و دیگر نمی‌توانم هیچ‌یک از کارهای موردنظرم را انجام بدهم. خدا را شکر که فر گازی دارم و پروسه پختن نان متوقف نمی‌شود. حتی نتوانستم صبحانه بخورم. داشتم آب را در کتری برقی جوش می‌آوردم و نان را در تستر داغ می‌کردم.

 

چهارشنبه ۱۰ بهمن

ظاهراً در رژیم بدون قند، می‌توانیم به‌جای برنج سفید، برنج قهوه‌ای بخوریم. مقداری برنج قهوه‌ای خریدم. طبق دستور روی کیسه، ابتدا آن را یک ساعت در آب و نمک خیس دادم و سپس مثل کته پختم. ظاهر خوبی نداشت. شفته مانند و قهوه‌ای‌رنگ. مثل‌اینکه یک نفر برنج را جویده و بعد داخل ظرف ریخته است. ولی مزه‌اش خوب بود. من فقط سه قاشق خوردم و حسابی لذت بردم. چشمتان روز بد نبیند، خوردن سه قاشق برنج قهوه‌ای همان و ۲۴ ساعت نفخ و سنگینی شکم همان! در اینترنت جستجو کردم و دیدم بعله! از معایب برنج قهوه‌ای دیرهضمی است. دو کیلو و نیم برنج قهوه‌ای روی دستم مانده که نمی‌دانم قرار است با آن چه کنم.

 

جمعه ۱۲ بهمن

شنبه در پیج پزشکی پیشنهاد کردم یک هفته قند را از رژیم غذایی‌مان حذف کنیم. خودم هم در چالش شرکت کردم. چقدر سخت بود! من هفت ماه اخیر رژیم کتوژنیک دارم، ولی صبح‌ها با نصف قاشق چای‌خوری، چای را شیرین می‌کنم. عصرها همراه چای چند بیسکوییت ساده پتی بور می‌خوردم و آخر شب یک لیوان شیر با دو خرما نوش جان می‌کنم. حذف این قطرات شیرین از زندگی‌ام برایم بسیار تلخ بود. دقیقه‌ها را تا نیمه‌شب جمعه شمردم و وقتی جمعه رسماً به پایان رسید، با سه نون خامه‌ای افطار کردم. چه کیفی داشت! همسر و پسرم می‌پرسیدند: چرا به خودت سخت می‌گیری؟ حالا یک ساعت این‌طرف و آن‌طرف چه می‌شود؟ خودتو عذاب نده و چالش را بشکن!

مجبور شدم توضیح بدهم من اگر به تارگت نرسم و چالش را بشکنم، از خودم خجالت می‌کشم. هر بار که می‌توانم تارگت بزنم، حال می‌کنم و عزت‌نفسم بالاتر می‌رود. من بیش از هرکسی به خودم اطمینان و اعتماد دارم. نمی‌خواهم به خاطر نون خامه‌ای، اعتماد و اطمینان به خودم را از دست بدهم.

در ضمن به تارگت وزنم رسیدم: ۶۸ کیلو!

 

از چالش یک هفته بدون قند چه نتیجه‌ای گرفتم؟

نتیجه گرفتم که دیگر هرگز در چنین چالشی شرکت نخواهم کرد!

 

یکشنبه ۱۴ بهمن

دیشب مامان و بابا به خانه ما آمدند. یادتان هست قبلاً نوشته بودم خانه باغشان در دماوند سرد است و دو سه روزی طول می‌کشد تا گرم شود؟ این بار هم به همین دلیل پیش ما هستند. خدا حفظشان کند. هر بار تماشایشان می‌کنم، قلبم آتش می‌گیرد. کی این‌همه پیر و نحیف شدند؟

 

دوشنبه ۱۵ بهمن

دیروز برای والدینم زرشک‌پلو با مرغ پختم. بعد از شش ماه یک قاشق برنج خودم پز را به دهان گذاشتم... دهانم پر از عطر برنج دودی شد. اشکم درآمد... خدایا... چقدر خوشبو... چقدر خوشمزه... و حیف که نمی‌توانم بیش از این بخورم.

شنیده بودید شخصی به خاطر یک قاشق برنج، گریه کند؟! خب... حالا شنیدید:))

 

چهارشنبه ۱۷ بهمن

دوشنبه همبرگر خوردم. همبرگر را خودم درست کردم، ولی نان همبرگری را از بیرون خریدیم. تمام سه‌شنبه نفخ داشتم. سه‌شنبه نتوانستم صبحانه و ناهار بخورم. اصلاً گرسنه نبودم. برای شام هم گرسنه نبودم، ولی شکمویی کردم و از سرشیر و عسل دماوند نگذشتم. تا خود صبح شکم‌درد داشتم. الان بهترم. داخل فلاسک آبجوش و مقداری عرق نعنا ریختم و دارم کم‌کم می‌خورم. چرا این‌طوری شدم من؟

قبلاً فقط دو بار این‌طور نفخ کردم. یک‌بار همین چند روز پیش که برنج قهوه‌ای خوردم. یک‌بار هم چند سال پیش که با سویا همبرگر درست کردم. من ۱۷ سال گیاهخوار بودم و دائم تلاش می‌کردم غذاهای خوشمزه گیاهی را کشف و اختراع کنم، ولی با مزه سویا نمی‌توانستم کنار بیایم، ولی بالاخره یک رسپی جادویی پیدا کردم. با سویا و فقط سویا یک همبرگر بشدت خوشمزه پختم. به خوشمزگی مک‌دونالد. با خیال راحت خوردم و بعد مثل بادکنک باد کردم. احساس می‌کردم ممکن است مثل عمه هری پاتر به پرواز دربیایم! این آخرین باری بود که سعی کردم با سویا کنار بیایم. پس‌ازاین ماجرا به‌کلی سویا را فراموش کردم.

 

جمعه ۱۹ بهمن

امروز از بس کار کردم هلاک شدم!

  • انجام بخشی از نظافت هفتگی
  • پختن پیتزا به کمک همسرم
  • پختن رست بیف برای فردا – شش ساعت طول کشید!
  • گرفتن خمیر نان ساندویچی فردا

 

۹ شب از خستگی بی‌هوش شدم. ذوق‌زده و خوشحال هستم چون دوشنبه عازم سفر هستیم. هوررررریا!

 

شنبه ۲۰ بهمن

دفتر به‌راحتی اجاره رفت. دردسری نداشت. خدا را شکر!

 

مذاکرات بین ایران و آمریکا متوقف شد. ظریف گفت: «آمریکا ارزش وقت گذاشتن برای مذاکره ندارد...»

قیمت دلار به ۹۰ هزار تومان رسید، سکه به ۷۴ میلیون تومان و طلا گرمی ۶ میلیون و ۳۰۰ هزار تومان شد.

 

دوشنبه ۲۲ بهمن تا چهارشنبه ۲۴ بهمن

سفری کوتاه به مازندران داشتیم که در اینجا مازندران- زمستان ۱۴۰۳ شرح آن را نوشتم. سفر لازم بودیم و حسابی کیف کردیم.

 

دوشنبه ۲۹ بهمن

مستأجر جدید پول پیش را به حسابم واریز کرد. برای سپرده‌گذاری یک‌ساله باید به بانک مراجعه می‌کردم. صبح دیدم آسمان ابری است و بوی برف می‌آید. خواستم از تصمیمم صرف‌نظر کنم و در خانه بمانم، ولی به خود نهیب زدم:

  • به خاطر چ... مثقال برف می‌خای بمونی خونه؟! 

    مسلح به نیم بوت و چتر راهی شدم. برق رفت و آسانسور از کار افتاد. خوب شد داخل آسانسور نبودم. پنج طبقه پله را پایین رفتم. زانوهایم فریاد می‌زدند و من محل نگذاشتم. به حیاط که رسیدم دیدم ریزش برف شروع شده است. با شادمانی چتر قرمزم را باز کردم و به زیر بارش برف رفتم. چند وقت بود این چتر باز نکرده بودم؟ یادم نیست. با تاکسی تا دم در بانک رفتم. سپرده‌گذاری انجام شد. نیم ساعتی معطلی داشت. وقتی از بانک خارج شدم و به خیابان برگشتم، بارش برف تندتر شده بود و دو سه سانت برف روی پیاده‌روها نشسته بود. بااحتیاط راه افتادم.

    در رودهن یک سوپرمارکت خوب وجود دارد که تقریباً به‌خوبی سوپرهای بالا شهر تهران است. در این ۱۲ سال مرا نومید نکرده و دست‌خالی برنگردانده است. خب... اسم خودش را هاپیرمارکت گذاشته و حق هم دارد. شش اسفند سالگرد ازدواجمان است و خیال دارم کیک خامه‌ای کوچکی بپزم. سوپرمارکت نزدیک خانه‌مان خامه قنادی ندارد. با قدم‌های آهسته خود را به هایپرمارکت رساندم و باکمال خوشحالی دیدم خامه قنادی دارد. خریدم و پیاده به‌سوی خانه راه افتادم. 

    سر راه یک کیف آرایشی کوچک خریدم. آستر کیفی که وسایل ناخن را در آن قرار می‌دهم، پاره شده و من متنفرم از وسایل پاره و شکسته و خط افتاده. باید سریع عوضشان کنم. تا به خانه برسم صد باری لیز خوردم. پیاده‌روی نیم‌ساعته، یک‌ساعتی طول کشید، ولی خنده از لبم دور نشد. کیف می‌کردم. در طول مسیر با خانم‌های هم‌سن و سالم لبخند و تبریک ردوبدل کردم. مرد میان‌سالی با نیش باز از منظره برفی فیلم می‌گرفت و من هم دلم خواست عکس و فیلم بگیرم. داشتم از دارودرخت فیلم و عکس می‌گرفتم و خانمی پیشنهاد کرد از من عکس بگیرد. موبایلم را به دست او دادم و او ۳۰-۲۰ تایی عکس انداخت. مرتب می‌گفت:

  • یه ژستی چیزی بگیر! همینطور صاف نایست!

من که نمی‌توانستم نیشم را ببندم، برای او کج‌وکوله می‌شدم تا به‌اصطلاح ژست گرفته باشم. عکس‌های خوبی شد. برف بهانه‌ای شد برای محبت و مهربانی کردن. همچنان برق نداشتیم و پنج طبقه را با پله رفتم. به خانه که رسیدم به‌قدری خسته بودم که بدون تعویض لباس نیم ساعتی روی مبل افتادم نا نفسم جا بیاید. پیاده‌روهای لغزنده حسابی مرا خسته کردند.

 

سه‌شنبه ۳۰ بهمن

امروز آسمان آبی است و خورشید درخشان. هوا، هوای بهاری! اثری از آثار برف دیروز باقی نمانده است. به خاطر پیاده‌روی دیروز، عضلات پشت ساق پاهایم درد می‌کند.

همسرم پیش مادرش رفته و پسرم هم تهران بود. یک روز کامل برای خودم داشتم. پنج‌تا ویدیوی کوتاه گرفتم. نگفتم؟ رینگ لایت جدیدم از راه رسید. جنس خوبی دارد. انگار قبلاً پراید سوار می‌شدم و حالا ماشین شاسی‌بلند اتومات!

 

این هم پرونده بهمن که بسته شد. فقط ۳۰ روز به پایان سال مانده است. امسال سال کبیسه است. من هم سال کبیسه دنیا آمده‌ام.

نظرات

نظر شما
نام :
پست الکترونیکی :
وب سایت :
متن :

تصویر :

فاطمه
http://withstars.blogfa.com

خانم دکتر عزیز، روزنگارتان مثل همیشه زیبا بود، از خواندن نوشته هایتان همیشه آرامش میگیرم. بابت اینکه با رژیم مناسب توانستید به وزن مورد نظر خود برسید به شما تبریک می‌گویم. من آمریکا زندگی میکنم و رژیم کیتو اینجا بسیار رایج و محبوب است، تنها نکته اینکه مصرف هرگونه کارب ممنوع است حتی اندکی نان. به همین دلیل انواع نانهای لوکارب در فروشگاهها موجود است و حتی برنج کالی فلاور (گل کلم) خیلی راحت قابل خرید و طبخ هست،. اما من متوجه شدم شما نان میپزید و مصرف میکنید، امکانش هست بدانم چگونه در حالت کتوسیس میمانید؟ آیا با آرد بادام نان میپزید؟ یا وعده های کمی نان مصرف میکنید؟ بهرحال ممنون ار اینکه کامنت مرا میخوانید.

پاسخ
گیس گلابتون

متشکرم. نان را با آرد کامل یا آرد جو می پزم که سالم تر از آرد سفید است و فقط روزی یک تکه نان تست میخورم. در واقع من درست و حسابی رژیم کتو ندارم. هر روز کمی عسل و تکه ای بیسکوییت و یکی دو تا خرما هم میخورم. من ۱۷ سال گیاهخوار بودم. پس از ترک گیاهخواری هم چندان رغبتی به گوشت نداشتم. الان تحمل خوردن این همه گوشت و مرغ برام سخته.

پاسخ
عفت حیدری

سلام و ادب خانم دکتر عزیز خیلی باحال نوشتین عالی بود

پاسخ
گیس گلابتون

ممنونم خانم حیدری نازنینگل

پاسخ
رهگذر

شاد باشید همیشه گیس گلابتون عزیزگل.
هنوز اون رسپی جادویی رو یادتونه برامون بذارید؟شوخی

پاسخ
گیس گلابتون

رسپی همبرگر با سویا و فقط سویا؟
خیر! آن رسپی جادویی را به رسم جادوگرسوزی، سوزاندم. شوخی می کنم. خیر متاسفانه به خاطر ندارم.

پاسخ
برچسب ها : 
ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه