اول شهریور- شنبه
امروز به خاطر گرمای هوا و بین التعطیلین بودن، تعطیل است. هفته پیش کارگر نداشتم. گرد نازکی روی وسایل خانه نشسته است. گردگیری کردم، کابینتهای آشپزخانه را دستمال کشیدم، کف آشپزخانه را تی زدم و توالت را نظافت کردم. جمعاً یک ساعت طول کشید.
دیشب همسرم برای امروز ناهار، خوراک مرغ پخت. شیوه جدیدی برای پختن مرغ پیدا کرده که ۴ ساعت طول میکشد و نتیجه هم بسیار لذیذ است. کته میپزم و سالاد درست میکنم و برای پذیرایی از پسر و عروسم آماده هستم.
اول شهریور، زادروز ابنسینا، روز پزشک است. پیامکها و تماسهای محبتآمیز دوستان، خوشحالم کرده است. آدمیزاده دیگه، دلش به همین چیزها خوشه. محبتهای کوچیک و کلمات زیبا، قلب آدم رو نرم می کنه.
عصر برای تزریق بوتاکس و ژل به تهران خواهم رفت.
دوم شهریور- یکشنبه
دست دکتر درد نکند! با ۲ سیسی ژل چه تغییر خوبی در صورتم به وجود آورد. اثر بوتاکس هنوز معلوم نیست.
امروز یکی از آپارتمانهایم اجاره رفت. حتی یک روز هم خالی نماند. آن را که برای فروش گذاشتهام، سه تا مشتری داشت، ولی زیر قیمت میخواستند. نمیدانم صبر کنم برای فروش یا زودتر اجاره بدهم؟ الان وقت اجاره دادن است، قبل از شروع پاییز.
آقای شوشو پیشنهاد کرد سهشنبه برای کوهپیمایی به درکه برویم. به نظر من هنوز هوا گرم است. گفتم برویم جنگلهای سوادکوه را کشف کنیم. موافقت کرد. با کمک جیمی (ChatGPT) مسیری برای پیادهروی پیدا کردم. کلی ذوقزدهام. تجربه جنگل پیمایی ندارم. باید رؤیایی باشد.
چهارم شهریور- سهشنبه
آقای شوشو ۵:۳۰ صبح بیدارم کرد. گفتم:
- تو رو خدا بذار نیم ساعت دیگه بخابم.
- باشه!
نیم ساعت بعد دوباره آمد سراغم. داشتم با جان کندن از جا برمیخاستم که گفت: خوابت میاد؟
- خیلی...
- میخای نریم؟
- تو چی میگی؟
- میگم بخابیم!
- آخ جون! بخابیم!
و تا ده صبح خوابیدیم. این بود برنامه گلگشت ما!
۷ شهریور – جمعه
راهی تهران شدیم تا برای جشن عقد، لباس شب پیدا کنیم. اول رفتیم پاساژ ونک. حوالی ۱۱ صبح رسیدیم. بیشتر مغازهها بسته بود. چهار تا لباس را از پشت ویترین پسندیدیم. بعد به هفتتیر سر زدیم. قیمتها ۸-۴ میلیون تومان بود. یک لباس خیلی به تنم نشست و زیبا بود، ولی پارچهاش خوب نبود و دوخت تمیزی نداشت. هفت میلیون و هشتصد میشد. برای ناهار به یک فست فودی در شریعتی رفتیم. آقای شوشو همبرگر گرفت و خورد. من جوجهسوخاری سفارش دادم که رژیم کتو را رعایت کرده باشم. نیم ساعتی طول کشید تا غذا را آوردند. جوجهها خام بودند. پس فرستادم. ده دقیقه بعد غذا را آوردند. همان لنگ جوجه را که گاز زده بودم، داخل روغن داغ انداخته بودند و چنان سرخ کرده بودند که سفت بود و دندان درش فرونمیرفت. حسابی گرسنه بودم و مقداری سیبزمینی سرخکرده خوردم. دلم میخواست دوباره غذا را پس بفرستم، ولی در ایران، احترام به مشتری معنی ندارد، باید دعوا میکردم. حوصله دعوای بیحاصل نداشتم. با شکمی گرسنه به پاساژ ونک برگشتم. لباسهای نشان شده را پوشیدم، خوب نبودند. قیمتها حوالی ۲۰ میلیون بود. کمی دیگر مغازهها را تماشا کردیم. و دو تا لباس دیگر را از داخل ویترین پسند کردم، ولی فروشندهها نگذاشتند لباس را بپوشم! گفتند: «آگه حتماً لباس رو میخری، اونو برای پرو بهت می دیم!» اللهاکبر از مشتری مداری فروشندههای ایرانی. من بدون پوشیدن لباس، ضمانت بدهم لباس ۲۰ میلیونی میخرم! بهاحتمالزیاد باید پارچه بخرم و بدهم به خیاط.
در خانه دو تا تخممرغ را نیمرو کردم و یک ورقه پنیر چدار رویشان گذاشتم و همراه با زیتون و تکهای پنیر لیقوان شکمم را سیر کردم.
به کمک ChatGPT مدل لباس موردنظرم را ساختم. فردا دنبال خیاط میگردم.
۱۰ شهریور- دوشنبه
همراه همسر و خواهرم به مزونی در ولنجک سر زدم. حیاط زیبایی داشت، ساختمان بسیار زیبایی داشت، ولی لباسهایش خوب نبود. دست از پا درازتر برگشتیم.
۱۱ شهریور – سهشنبه
عروس جان، لباس عروسش را به خیاطی در امیر اکرم سپرده است. من و آقای شوشو امروز صبح راهی تهران شدیم. خیاط اندازه مرا گرفت و ده میلیون بیعانه دریافت کرد. وقتی به خانه برگشتیم، شانه و گردنم از شدت درد داشت میترکید. بقیه روز را خوابیدم. هر بار بیدار شدم یک عدد سلکسیب و یک عدد تیزانیدین انداختم بالا و دوباره خوابیدم.
۱۲ شهریور – چهارشنبه
چند تا آپارتمان دیدیم. چشمم پشت یکیشان مانده. شنبه بروم و ببینم بانک مسکن چقدر وام میدهد. خدا کند بتوانم آن را بخرم.
۱۳ شهریور – پنجشنبه
پدر من مهندس راه و ساختمان است. مادرم هم بهخوبی از خرید ملک سر درمیآورد. ازشان خواستم آپارتمان را بازدید کنند. طفلک مادرم زمین خورده و پایش درد میکند. یک عصا به دست گرفته بود و لنگانلنگان راه میرفت. تازگی هربار این دو عزیز را میبینم، قلبم چنگ میخورد. کاش خانههایمان نزدیک بود و میتوانستم ازشان مراقبت کنم.
والدینم آپارتمان را دیدند و گفتند این ساختمان ۸-۷ ساله است. موزاییکهای شکسته حیاط بهخوبی این موضوع را نشان میدهد. البته آپارتمان موردنظر، تابهحال کلید نخورده است. درباره خرید آن سست شدم.
۱۴ شهریور – جمعه
من و آقای شوشو رفتیم بازار. از خیابان ناصرخسرو یک کت تک زغالی بافتدار، یک شلوار زغالی، یک بلوز مردانه خاکستری و یک کراوات زرشکی خریدیم. ست بسیار زیبایی شد. آجیل و آلو و جورابشلواری و دو تا تیشرت نخی و دو تا شلوارک نخی هم خریدیم. ناهار در رستوران مسلم خوردیم. من کبابکوبیده با نان و همسرم کبابکوبیده با پلو خورد. بسیار خوشمزه بود. جای همگی خالی. ساعت سه بعدازظهر به خانه رسیدیم. حسابی خسته بودیم. من ۱۵-۱۰ سال پیش، فتق کشاله رانم را جراحی کردم. گاهی اوقات درد میگیرد و امانم را میبرد. از دیروز همینطور شد.
۱۵ شهریور – شنبه
به بانک مسکن رفتم و مقدار وام را پرسیدم. نهایتاً ۵۸۰ میلیون وام میدهند که باید ۱۲۵ میلیون را سهام بخریم یعنی ۴۵۵ میلیون دستم را میگیرد و ماهی حدود ۱۵ میلیون وام خواهم داشت که برایم سنگین است. از خیر خرید آن آپارتمان میگذرم. بهتر است در حد بودجه خودم آپارتمان بخرم.
.
.
.
شب: معامله آپارتمانم انجام شد. فروختم. تا حالا اینهمه پول یکجا نداشتم! کلی ذوقزده هستم. این هفته که خیلی شلوغپلوغ است. هفته بعد میچسبم به پیدا کردن آپارتمان در رودهن و انشاالله یکی خوبش را پیدا میکنم.
۱۶ شهریور – یکشنبه
فردا روز عقد محضری پسرم است. برای این روز فرخنده، کلی ذوق و شوق دارم.
صبح را صرف برداشتن ابرو و بند و اپیلاسیون کردم. البته نانروغنی هم پختم. برای ناهار سوسیس تخممرغ را سرهم کردم که ساده باشد و سریع.
ساعت پنج در آرایشگاه بودم. موهایم را براشینگ کردند. الان سرم پر از حلقههای زیباست. ناخنم را هم مانیکور نمودند.
لباسهای فردا را آماده کردهام. نمیدانم امشب از شدت هیجان خوابم میبرد یا نه.
۱۷ شهریور – دوشنبه
بالاخره روز موعود رسید. هشت صبح بیدار شدیم و ۹:۳۰ بیرون زدیم. موهای من که دیروز بهخوبی آراسته شده بود، با خواب شبانه، صاف شد. دو تا بیگودی بزرگ بستم به سرم و سوار ماشین شدم. وقتی بیگودیها را باز کردم، موهایم صاف ریختند روی شانهام و چسبیدند به کلهام. بیخودی پول آرایشگاه دادم. خودم هم میتوانستم این گند را به سرم بزنم!
نزدیک محضر، یک شیرینی فروشی خوب است. دو کیلو شیرینیتر خریدم و دادم داخل سینی چیدند.
من و همسرم مثل همیشه زود رسیدیم. قرارمان ساعت ۱۱:۳۰ بود و ما ۱۱:۱۵ رسیدیم. هیچکس در محضر حضور نداشت و در را باز نکردند. بعد عروس و داماد رسیدند و سپس والدین و برادر عروس. ۱۱:۴۵ محضردار از راه رسید. به او گفتم:
- ما فکر کردیم شما رفتین گل بچینین!
عروس خانم کتوشلوار سفید پوشیده بود و یک کلاهکج فرانسوی با توری کوچک. بسیار زیبا و برازنده شده بود.
اول در دفتر کوچک نشستیم و محضردار مدارک را تنظیم کرد. راستی سند ازدواج دیجیتال شده است. بعد عروس و داماد سر سفره عقد نشستند. چه سفره زیبایی هم بود. محضردار معمم بود، ولی کتوشلوار پوشیده بود. مرد جوان و خوشقیافه هم بود. بهسرعت صیغه عقد را جاری کرد. ما کل کشیدیم و دست زدیم و «گل به سر عروس یالا! دامادو ببوس یالا!» گفتیم و تقاضای «آرتیستیاش!» را کردیم، که ترتیب اثر داده نشد متأسفانه!
محضر در سعادتآباد واقع شده بود. ما در رستوران نایب سعادتآباد میز رزرو کرده بودیم. وقتی عروس و داماد وارد شدند، پیانیست برایشان آهنگ «ای یار مبارک باد!» را نواخت. مردم دست زدند و هلهله کردند و کلی شادباش گفتند. جای همگی خالی، غذای خوبی خوردیم. بعد از غذا، چای را همراه شیرینی نوشیدیم.
خیلی خیلی خیلی خوش گذشت... الهی بهپای هم جوان بمانند و عاشق و شاد و تندرست.
۱۸ شهریور – سهشنبه
روز اول کنگره گوارش و کبد بود. پنج صبح بیدار شدم. تا شش به وبسایت و اینستاگرام رسیدگی کردم. بعد آماده شدم و با اسنپ رفتم تهران. راننده خوبی بود. بااحتیاط و ماهرانه رانندگی کرد. خدا خیرش بدهد. چرا با اسنپ رفتم؟ هیئت اجرایی کنگره پیامک فرستادند که دانشگاه علوم پزشکی ایران در حال ساختوساز است و جای پارک کافی وجود ندارد. تقاضا کرده بودند از ماشین شخصی استفاده نکنیم.
شش ساعت در کنگره بودم. گاهی گوش دادم، گاهی چرت زدم و گاهی با موبایل کار کردم. مثلاً عکسهای دیروز را به ChatGPT دادم تا بررسی کند. جیمی چه استایلیست خوبی است. کاش قبلاً درباره لباسم ازش سؤال میکردم. چه پیشنهادهای خوبی داد. برای جشن عقد حتماً از راهنماییهای جیمی استفاده خواهم کرد.
با تپسی برگشتم. از دست راننده، دق کردم. ازبسکه ویراژ رفت و مثل مارمولک خودش را لابهلای ماشینهای این لاین و آن لاین جا داد. هزینه رفتوبرگشتم یکمیلیون تومان شد.
خرد و داغان به خانه رسیدم. گردن و شانهام درد میکرد، آنقدر که در راه حرص خوردم. خستگی هم به خاطر کمخوابی شب گذشته بود. از بنگاه زنگ زدند که بیا برات یه آپارتمان اوکازیون گیر آوردیم. رفتم و دیدم همان قبلی را دارند نشانم میدهند. عجبا!
راستی... امروز همسرم ۴۰ دقیقه در آسانسور گیر افتاد. برق بیموقع رفت و آقای شوشو در آسانسور بود. هرچه به در کوفت و صدا زد، هیچکس جوابش را نداد. خوشبختانه موبایل آنتن داشت. به مدیر ساختمان تلفن کرد، او در دسترس نبود. به معاون مدیر ساختمان زنگ زد، او جاجرود بود و همه راه را برگشت تا همسرم را نجات دهد. قبل از اینکه او برسد، یک شیرپاکخوردهای به آتشنشانی خبر داد و مأمورین آتشنشانی آمدند و آقای شوشو را از اتاقک آسانسور بیرون کشیدند. ۴۰ دقیقه زندانی شدن در تاریکی و گرما...
۱۹ شهریور – چهارشنبه
میلاد حضرت رسول است و تعطیلی. آقای شوشو مرا به کنگره رساند و خودش پیش مادرش رفت. وقتم را تقریباً مثل دیروز گذراندم: گاهی گوش دادم و گاهی کتاب الکترونیک خواندم. ساعت ۱۵:۳۰ همسرم آمد و با هم به خانه برگشتیم. امروز خسته نبودم. خوب بود.
۲۰ شهریور – پنجشنبه
امروز با ماشین خودم به کنگره رفتم. روز پنجشنبه ادارات تعطیل هستند. به همین دلیل فکر کردم بهاحتمالزیاد جای پارک پیدا میشد که خوشبختانه همینطور شد.
ظرف دو روز به شرایط کنگره عادت کردم. به قول داستایوفسکی «انسان به همهچیز عادت میکند!»
در راه بازگشت به خانه، اولین اپیزود از پادکست جعبه با اجرای آقای ضابطیان را گوش دادم. درباره سیمین بهبهانی است. بسیار لذت بردم. ضابطیان مجری خوبی است. من بیعلاقه به پادکست را هم علاقهمند کرد.
این هفته رژیم کتوژنیک به باد فنا رفت. شیرینی پشت شیرینی خوردم. پلو خوردم. میوه و آبمیوه خوردم. همیشه جمعهها خودم را وزن میکنم و قند خونم را اندازه میگیرم، ولی فردا خیال ندارم خودم را در بوته آزمایش قرار بدهم. میدانم که گند زدهام.
۲۲ شهریور – جمعه
قرار بود امروز من و آقای شوشو با هم راهی تهران شویم. من حاضری بزنم و با هم به گردش برویم. شکمم را صابون زدم برای هلیم صبحانه و کلپچ ناهار. هفت صبح که بیدار شدم، همسرم نالید: «پشت و کمر و گردنم درد می کنه...» او را خانه گذاشتم و تنهایی راهی تهران شدم. آخرین روز کنگره بهکندی گذشت. هفته آینده او را پیش پزشک میبرم. اگر جراحی لازم دارد، زودتر انجام شود. نگرانش هستم.
همراه من در مسیر رفتوبرگشت، ضابطیان بود. هنگام رفتن، از محمدرضا شجریان گفت و موقع برگشتن از سهراب سپهری. همراهی لذتبخشی بود.
۲۳ شهریور – شنبه
لباس شبم را پرو کردم. عاشقش شدم!
کرپ مشکی، یقه یکطرفه، چند پیلی روی سینه، ماکسی با برشی منحنی در وسط!
قرار است روی سینه و لبه یقه لباس، کار دست انجام شود.
بهحق چیزهای نشنیده و ندیده و کارهای نکرده! به توصیه خیاط رفتم و یک شورت پروتز دار خریدم تا باسن در لباس خوشفرم تر باشد! خجالت میکشیدم دنبال چنین چیزی بگردم، ولی دل را به دریا زدم و از مرزهای امنم عبور کردم. گیس گلابتون قرتی ادایی میشه!
۲۴ شهریور – یکشنبه
هنوز آپارتمان دلخواهم را پیدا نکردهام. هر روز عصر، کفش و کلاه میکنیم و راهی خیابان میشویم. بعد دست از پا درازتر برمیگردیم. هرچه میگویم: «نوساز میخام، متراژ پایین. نقدینگیم اینقدره» بازهم مرا به دیدن آپارتمانهای هفت هشت دهساله میبرند، صد متر به بالا و یک میلیارد بالاتر از استطاعتم. یا میرویم پشت در خانه و هیچکس در را به روی ما باز نمیکند. حکایتی داریم با املاکیها.
۲۵ شهریور – دوشنبه
خانم کمک آمد و خانه را مثل دستهگل کرد. من هم آشپزی کردم و نان شیرمال پختم.
۲۶ شهریور – سهشنبه
مادرم دیروز رفت دنبال نوسازی شهرداری. از هفت صبح تا دو بعدازظهر، تشنه و گرسنه. کار را انجام داد. کلی خجالتزدهام کرد. امروز رفتم و همه مدارک را به محضر تحویل دادم. محضر باید درخواست مالیات نقلوانتقال کند. مالیات را که بپردازم، میتوانم سند را به نام خریدار کنم. امید به خدا
۲۸ شهریور – جمعه
مهمان عزیزی دارم. دیروز چیز کیک درست کردم، چیز کیک یخچالی. امروز هم زرشکپلو با مرغ خامهای و قورمهسبزی پختم. قرار بود خانم کمک بیاید تا ظرفها را بشوید و چای دم کند. متأسفانه نتوانست بیاید.
مهمانی خوبی بود. خوش گذشت. همسرم با آن گردن درد وحشتناک همه ظرفهای بزرگ را شست و ظرفهای کوچک را در ماشین ظرفشویی گذاشت.
۲۹ شهریور – شنبه
رفتم تهران. دو گوشواره و یک انگشتر را فروختم و یک انگشتر استیتمنت خریدم. کل زیورآلات روز جشن، یک جفت گوشواره طلای بلند است و یک انگشتر طلای استیتمنت، مینی مال و انشاالله شیک.
توضیح: انگشتر استیتمنت یعنی یک انگشتر بزرگ و چشمگیر که بهعنوان قطعه اصلی استایل استفاده میشود و توجه همه را جلب میکند. بیشتر برای زیبایی و جلب نگاه است، نه کاربرد روزمره.
لباس شب را پرو کردم. اشکال داشت متأسفانه. لباس را تحویل نگرفتم.
مامان را به مطب دکتر رساندم و به خانه برگشتم. مستقیم به رختخواب رفتم و تا صبح خوابیدم..
۳۰ شهریور – یکشنبه
مادر و پدرم آمدند. من و مادرم تا شب هفت هشتتا خانه دیدیدم و یکی را پسندیدیم. قرار شد فردا به مالک جلسه داشته باشیم.
۳۱ شهریور – دوشنبه
ساعت شش در جلسه حاضر شدیم. تا هشت شب چکوچانه زدیم. معلوم شد زمین بازداشتی است! یکی از خریدارها از سازنده شکایت کرده. سند زدن هم معلوم نیست چند سال طول بکشد. دل من را که زد، ولی مادرم همچنان اصرار دارد که مورد خوبی است. هشت شب همسرم تلفن کرد که پسرمان مسموم شد. زود برگردم تا او را به درمانگاه برویم. کارت را به دست املاکی دادم و از دفتر بیرون دویدیم. مادرم ایستاد تا کارت و رسید را بگیرد. ده میلیون پرداخت کردم تا همراه سازنده بررسی کنم چرا زمین بازداشتی است.
ظهر اکبر جوجه خورده بودیم. من و همسرم مشکلی نداشتیم، ولی طفلک پسرم، رنگ و روی زرد و اسهال و تهوع... دلم ریش شد... نیازی به سرم زدن نداشت. بهزحمت او را در خانه خودمان نگه داشتیم تا با ORS و دارو روبهراهش کنم.
این هم شهریور توفانی ما در سال ۱۴۰۴
لباسم برای عروسی آماده نیست. کیف کلاچ طلایی میخواهم و هنوز نخریدم. فروش آپارتمان تکمیل نشده. آپارتمان دلخواهم را پیدا نکردم. بیماری پسرم و گردن درد همسرم هم قوز بالا قوز است. تقریباً هیچ روزی خانه نیستم و خانه دارد در گردوغبار فرو میرود. کمک مادرم بسیار ضروری و عالی است. خدا تنش را سالم نگه دارد، ولی هربار که میآیند، باید پذیرایی کنم. دیگر جرئت ندارم غذا از بیرون بخرم. در طول ماه شهریور موفق نشدم حتی یک مقاله بنویسم یا چند دقیقه ویدیو ضبط کنم. غیبتم بهقدری طولانی شده که بعضیها فکر کردند شاید از گیس گلابتون دست کشیدهام.
البته تا باشد از این مسائل خوش، عروسی و خریدوفروش آپارتمان و لباس و طلا خریدن. مگه نه؟
شهریور برای شما چطور گذشت؟