پنجشنبه – اول آبان
پنج صبح بیدار شدم. تا ساعت شش در رختخواب غلت زدم. خوابم نبرد که نبرد. هزار جور فکر و خیال هم به سرم ریخت. برخاستم. گلو و بینی را با آبنمک شستم. مسواک زدم. دو لیوان آب ولرم نوشیدم والهی به امید تو نشستم پای لپتاپ و نوشتم و نوشتم. پنج ساعت بعد که کارم تمام شد، از جا برخاستم. گردنم خشک شده بود، ولی چنان در دریای پرشور نوشتن، غرق بودم که متوجه نشدم. یک قرص سلکسیب بالا انداختم و کار خانه را شروع کردم. موقع انجام کارهای خانه، پادکست گوش میکنم.
ماست، روغن مایع، نمک، فلفل، پاپریکا، زیره، هل، تخم گشنیز، دارچین، پودر سیر، پودر پیاز، زنجبیل و زردچوبه را داخل یک پیمانه ماست ریختم و مخلوط کردم. بعد چهار ران مرغ را داخل ظرف چهارقفله بزرگی گذاشتم. ماست ادویهدار را روی مرغ ریختم. ظرف را داخل یخچال گذاشتم تا طعم بگیرد.
دیشب ماهی قزلآلا را با آبلیمو، روغن گل آفتابگردان، نمک و فلفل و زردچوبه مرینت کرده بودم. ظرف ماهی را از یخچال بیرون آوردم. در یک بشقاب مقداری آرد و زردچوبه ریختم و مخلوط کردم. روغن را در ماهیتابه ریختم و شعله زیرش را روشن کردم تا روغن داغ شود. بعد تکههای ماهی را در آرد و زردچوبه زدم و کنار گذاشتم. روغن که به جلزوولز افتاد، ماهی را در ماهیتابه گذاشتم. یک توری هم روی ماهیتابه قرار دادم تا روغن بیرون نپاشد. دو سیبزمینی پوست گرفتم و خلال کردم. با کمی نمک و روغن مخلوط کرده و داخل هواپز گذاشتم. هواپز را روشن کردم تا سیبزمینیها را برشته کند.
وقتی همسرم از راه رسید، غذا آماده بود. روی ماهی بهخوبی برشته شده و گوشتش آبدار و نرم بود. اینو میگن ماهی سرخکرده، نه آن لواشک خشکی که در رستورانهای مازندران به ما دادند. آبلیموی تازه را روی ماهی چکاندم و با اشتیاق تکهای را در دهان گذاشتم. چشمانم را بستم تا طعم بهشتیاش را کامل حس کنم و سرشار از حس قدردانی شوم.
بعد از غذا، ظرفها را شستم و همراه همسرم مشغول تماشای فیلم زیبای The Roses شدیم. بعد از تماشای فیلم، یک پیاز را پوست گرفتم و خلال کردم. در ماهیتابه روغن ریختم و روی شعله گاز قرار دادم. روغن که داغ شد، پیاز را داخل ماهیتابه ریختم و گذاشتم با حرارت بالا نرم شود. ده دقیقه بعد رانهای مرغ مرینت شده، سه گوجهفرنگی رنده شده و یک لیوان آب داغ را به ماهیتابه اضافه کردم. در ماهیتابه را بستم و گذاشتم مرغ روی شعله ملایم بپزد. دو ساعت بعد زعفران دمکرده را روی مرغ دادم. این اولین بار است که «بریانی مرغ» میپزم. خدا کند خوشمزه باشد. البته بریانی با برنج پخته میشود، ولی من نمیخواهم مرغ را لای برنج بگذارم. نمیدانم اسم این غذا بدون برنج هم بریانی است یا خیر.
جمعه – ۲ آبان
مادر و پدرم، پسر و عروسم را برای پاگشا دعوت کردند. ما هم همراهشان رفتیم که غریبی نکنند. من به مامان پیشنهاد دادم اول هفته، کارگر بیاورم و خانهشان را تمیز کنم. پنجشنبه هم برای کمک در پختن غذا بروم. مامان گفت نیازی نیست. گفتم جمعه زود میآیم در چیدن میزها کمک کنم. باز هم گفت لازم نیست. منم امروز با خیال راحت تا ده صبح خوابیدم. بعد حمام کردم و سر فرصت آرایش کردم. مویم را به مدل فرنچ تویست French Twist پشت سرم جمع کردم. ساعت یک بود که به خانه والدینم رسیدیم. پسر و عروسم بعد از ما آمدند. مامان شیرینپلو، قورمهسبزی و سوپ جو پخته بود. خوردیم و گفتیم و خندیدیم. حسابی خوش گذشت. اصلاً نفهمیدیم کی ساعت پنج شد. برگشتنی دوساعتی در راه بودیم.
شنبه – ۳ آبان
صبح برای آزمایش سالانه خون به درمانگاه رفتم. برای ناهار بریانی داشتیم. خوشمزه شده بود. بوی هل در دهانم، مزه شیرینی را تداعی میکرد. عصر برای پاپ اسمیر رفتم که خانم دکتر گفت لازم نیست. من هم ازخداخواسته فرار کردم. از معاینه زنان متنفر هستم. معاینه چشم هم انجام شد که نمره عینکم تغییر نکرده. ته چشم و عصب بینایی هم سالم است.
یکشنبه – ۴ آبان
صبح ماموگرافی انجام دادم و عصر سونوگرافی. کبد چرب برطرف شده است. پروژه چکاپ سالانه را ظرف دو روز به پایان رساندم. چهارشنبه یا پنجشنبه میروم جواب آزمایش خون را بگیرم.
دوشنبه – ۵ آبان
موبایل از دستم افتاد و بدجور زمین خورد. خدا کند صدمه ندیده باشد. وسط این همه خرج و مخارج، خریدن موبایل جدید برایم آسان نیست.
سهشنبه – ۶ آبان
همسرم پیش مادرش رفت. امروز را به خودم مرخصی دادم. همبرگر خریدم و برای ناهار خوردم. بقیه روز را چرت زدم. دو تا ویدیو هم تهیه کردم. روز خوبی بود.
چهارشنبه - ۷ آبان
کارگر بردم به آپارتمان جدید تا آنجا را تمیز کند. مدیر ساختمان گفت باید کانال کولر تمیز شود و خودش داوطلب این کار شد. خودم رفتم دنبال ساخت کلید و ریموت. تا شش بعدازظهر مثل یویو رفتم و آمدم.
موبایلم خراب شده. شماره نمیگیرد و قابل شمارهگیری نیست؛ یعنی مهمترین قابلیت موبایل را از دست داده.
پنجشنبه – ۸ آبان
رفتیم تهران و موبایل را برای تعمیر دادیم. سامسونگ گلکسی اس ۲۵ را قیمت کردیم.
جمعه – ۹ آبان
به آپارتمان جدید سر زدم. دیدم کارگر لکههای رنگ کف زمین را پاک نکرده است. باید دوباره کارگر بگیرم...
برای اولین بار در عمرم خوراک مرغ کاری پختم. تابهحال خوراک کاری نخوردم. خدا کند مأکول و خوشمزه باشد. فردا سرم شلوغ است و فرصت آشپزی ندارم. از حالا غذای فردا را پختم.
شنبه – ۱۰ آبان
اول رفتم پستخانه و سراغ سند خانه را گرفتم. گفتند باید کد رهگیری داشته باشی. از طریق اداره ثبتاسناد و املاک رودهن پیگیری کن. در اداره ثبت معلوم شد سند چاپ شده، ولی هنوز ارسال نشده و تا آخر هفته به دستم خواهد رسید. به آپارتمان جدید سر زدم. هنوز کارها انجام نشده. به خانه برگشتم.
خوراک کاری بسیار خوشمزه شد. رفت جزو لیست غذاهای هفتگی.
بعدازظهر جواب آزمایش را گرفتم. HbA1c بدون دارو شده ۵.۲! هورا! دیگه دیابتی نیستم! فقط با رژیم و کم کردن وزن توانستم از جرگه دیابتیها خارج شوم. البته کمی چربی خونم بالاست و یکی از آنزیمهای کبدی.
سهشنبه – ۱۳ آبان
رفتیم تهران. اول بازار موبایل ایران تا موبایل تعمیرشده را پس بگیرم و بعد بازار بزرگ تهران. خریدهایمان که تمام شد، در غذاخوری مسلم کبابکوبیده خوردیم. دیگر ارزان نیست، ولی بسیار خوشمزه است. آش شلهقلمکار هم خریدیم که انگشت کوچکه آش شلهقلمکار حاج مهدی نمیشود.
چهارشنبه – ۱۴ آبان
نان لقمه مغزدار پختم و وسط آن پنیر لبنه گذاشتم. برای اولین بار در عمرم شپردپای درست کردم. به نظر خودم بشدت خوشمزه و مأکول بود، ولی همسرم نظر دیگری داشت و آنقدر نظر منفیاش را تکرار کرد که صدایم درآمد.
پنجشنبه – ۱۵ آبان
همراه مادر و خواهرم رفتم استخر. تا لحظه آخر عذاب وجدان داشتم که همسرم در خانه تنها میماند و میخواستم برنامه را کنسل کنم. آقای شوشو با اصرار مرا فرستاد. چه کار خوبی کرد و چه کار خوبی کردم. چقدر به سونا و جکوزی و شنا در استخر و نشستن در زیر نور آفتاب نیاز داشتم. استخر در پشتبام یک ساختمان قرار داشت. من پس از ساعتی شنا کردن، با مایو زیر نور آفتاب نشستم و از نوازش دست نسیم لذت بردم. باورم نمیشد در نیمه آبان با لباس شنا در فضای باز قرار بگیرم، بدون احساس سرما و ناراحتی.
جمعه – ۱۶ آبان
تا ۵:۳۰ صبح خوابم نبرد. از خستگی جانبهسر شده بودم، ولی ذهنم خاموش نمیشد. فکر و خیال بد نداشتم، فقط ذهنم خاموش نمیشد. در خانه قرص خواب نداشتیم. داروها را زیرورو کردم. فقط سه تا قرص هیدروکسی زین ۱۰ میلیگرم موجود بود. هر سه را انداختم بالا. چه تصمیم بدی! ولی یک ذهن بیخواب در ساعت ۵:۳۰ صبح تصمیمهای خوبی نمیگیرد. تا دو بعدازظهر خواب بودم. از گرسنگی بیدار شدم. از همسرم خواستم سه تا تخممرغ را برایم نیمرو کند. هر سه را خوردم و دوباره خوابیدم. پنج بعدازظهر برای نوشیدن چای بیدار شدم.
الان ۹ شب است و هنوز قدری گیجم. بعلاوه دردی از لگنم تا زانو تیر میکشد و پای راستم از مچ پا به پایین بیحس است. نشانه تحتفشار بودن عصب سیاتیک که به مرز خطرناکی رسیده. بعضی صبحها اینطوری میشوم، ولی با کمی راه رفتن برطرف میگردد. آقای شوشو نگران شد و برای فردا وقت متخصص نورولوژیست گرفت.
شنبه – ۱۷ آبان
نیمه راست بدنم بیحس است. نصف صورت، نصف تنه و دست راست و دست چپ. بعلاوه سرگیجه دارم که احتمالاً به خاطر مصرف استامینوفن کدئین است. درد هم امانم را بریده، درد گردن، درد شانه و درد لگن و زانو.
یکشنبه – ۱۸ آبان
درد را با سلکسیب کنترل کردم. انگشت اشاره دست راست و انگشت شصت پای راست بیحس است. علامت خطرناکی است.
.
.
.
توسط نورولوژیست معاینه شدم. نوار عصب و عضله هم گرفت. نتیجه: ضایعه قدیمی در ریشه عصب C7
درخواست MRI کرد. گردن و توراسیک و کمر.
دوشنبه – ۱۹ آبان
هفت صبح با درد بیدار شدم. یک لقمه نان و پنیر خوردم همراه با سلکسیب و تیزانیدین. خوابیدم تا ۱۱ صبح.
۲ صبح وقت MRI دارم. آخه دوی صبح؟!
سهشنبه- ۲۰ آبان
نیمهشب بهسوی مرکز تصویربرداری حرکت کردیم. جاده و خیابانهای تهران خلوت بود. مرکز تصویربرداری هم تمیز و مرتب بود. سروقت وارد دستگاه شدم. اولین تجربهام از دستگاه MRI بود. سروصدای زیادی داشت ولی قرار گرفتن در محیط بسته اذیتم نکرد. عکسها را گرفتیم و به خانه برگشتیم. ساعت چهار به بومهن رسیدیم. طباخی باز بود. چه شلوغ هم بود. داخل رفتیم و کلپچ بر بدن زدیم. حسابی چسبید. تکهای از نان سنگک تازه را برداشتم و به خانه آوردم. با پنیر لیقوان و چای از خودم پذیرایی کردم. تمامروز خوابیدم. گرسنه هم نشدم.
پنجشنبه – ۲۲ آبان
همچنان درد شانه و گردن و کمر دارم. بیحسی انگشتان دستوپا هم ادامه دارد. این چند روز همسرم غذا پخت. من هم خوابیدم. هنوز جواب MRI آماده نشده است. خیال دارم یکشنبه پیش نورولوژیست بروم. با جواب یا بدون جواب. از درد و بیحسی خسته شدهام. تراکشن به گردنم بیندازد و کار را تمام کند. نمیدانم برای کمرم چه کار میتواند بکند.
دیروز توانستم چند ویدیو ضبط کنم. بعلاوه برقکار بردیم و آپارتمان جدید را نشانش دادیم. معلوم شد بیکیفیتترین و نازکترین سیمهای دنیا در سیمکشی آپارتمان به کار رفته است. باید همه سیمکشی عوض شود. قرار است امروز کار را تمام کنند.
جمعه – ۲۳ آبان
والدین و خواهرم همراه غذا و تدارکات پیش ما میآیند. پسرم و عروسم هم مثل همه جمعهها اینجا هستند. روز خوشی است، البته اگر درد گردن و سرگیجه بگذارد.
شنبه – ۲۴ آبان
از شدت درد، استفراغ کردم.
یکشنبه – ۲۵ آبان
سه ساعت در اتاق انتظار دکتر نشستیم. مهره هفتم گردنی مقداری جابهجا شده. باید یک ماه و نیم گردنبند طبی ببندم و یکسری ورزشهای سبک انجام بدهم.
دوشنبه – ۲۶ آبان
درد گردنم شدید است، ولی میدانم با بستن گردنبند، مشکل برطرف خواهد شد.
عروس جان کتلت درست کرد و آورد. چهارتایی خوردیم.
سهشنبه – ۲۷ آبان
پکیج خراب شده. تعمیرکار فردا خواهد آمد. سه روز است که حمام نکردهام.
چهارشنبه – ۲۸ آبان
به نحو معجزهآسایی درد گردنم برطرف شده است. خدایا شکرت! البته تحمل گردنبند طبی سخت است، ولی ارزش دارد.
صبح یک کتری آب گرم کردم و موهایم را در سینک شستم.
پنجشنبه ۲۹ آبان
صبح خانه را مرتب کردم. دو سری لباس شستم. کف آشپزخانه را تی کشیدم. کوکی کتوژنیک با آرد بادام پختم. کار کردم و کار کردم و بالاخره درد گردنم شروع شد. سوار ماشین شدم و تا داروخانه راندم. درد گردنم، شدیدتر شد. همراه همسرم راهی تهران شدیم. او رانندگی کرد. ناهار را در کنار خواهرک خوردیم. از شدت درد گردن، حالت تهوع پیدا کرده بودم. میخواستیم ده شب در یک تاتر کمدی شرکت کنیم. ساعت پنج بعدازظهر بود که آقای شوشو متوجه رنگ پریده من شد. بلیتها را کنسل کرد و به خانه برگشتیم. در خانه از شدت درد گریهام گرفته بود.
جمعه ۳۰ آبان
با مصرف دارو و کیسه آب گرم و گردنبند طبی، درد گردن تخفیف پیدا کرده است. تصمیم گرفتم دو هفته دست به سیاهوسفید نزنم، حتی اگر ظاهراً گردنم درد نمیکرد.
این هم آبان ۱۴۰۴ که صرف انجام چکاپ سالیانه، مرتب کردن آپارتمان جدید، پاگشای پسرم و درنهایت گردن درد شد. از دیابت راحت شدم، ولی گردنم بازی درآورده. درست میشه! اینم میگذره! امسال جشن پاییز را از دست دادم... نشد که به مهمانی رنگارنگ پاییز بروم...
راستی برای خودم و همسرم موبایل گلکسی اس ۲۵ خریدم. چهار سالی بود که موبایل عوض نکرده بودیم. موبایلهای قدیمی را فروختیم.
یک پیشنهاد: این پرامپت را به ChatGPT بدهید و از جواب او حیرت کنید:
تاریخ تولدم اینه (تاریخ تولدتون رو بنویسین)
میخوام بدون تعارف و بیپرده بر اساس سن شرایط فعلى و فصل زندگیام بهم بگى دقیقاً در چه مرحلهای از زندڭى ام هستم؟ از نظر احساسى ذهنى و رشد شخصى بدون اینکه سعى کنى آرومم کنى یا مثبت نگر باشى راست و رک بگو الان تو چه چرخهای ڭیر کردم، چه درسى هست که هى ازش فرارمیکنم و اگه همین طورى ادامه بدم قراره چى سرم بیاد؟ در آخر هم بڭو براى عبور از این مرحله باید چى رو رها کنم و روى چى تمرکزکنم تا بالاخره ازاین فصل ردشم؟
جواب جیمی خیلی مفصل بود. ازش خواستم خلاصه کند که نتیجه این شد:
آناهیتا جان،
خیلی کوتاه و جمعبندی شده، راهحل همین فصل زندگی تو اینه:
✅ سه چیز را رها کن:
- کنترل اضافی — لازم نیست همهچیز را تو مدیریت کنی.
- فداکاری بیوقفه — توقف بده، تعادل بساز.
- نقش «ستون همهکس بودن» - فقط ستون خودت باش.
✅ سه چیز را شروع کن:
- دریافت کردن — کمک، محبت، حمایت، توجه.
- مرزبندی آرام — نه بگو، کوتاه و محترمانه.
- زندگیکردن سبکتر — لذتهای روزانه، کار کمتر، آرامش بیشتر.
🟣 نتیجه:
با این سه «رها کردن» و سه «شروع کردن»، از این فصل عبور میکنی و وارد مرحلهای میشی که انرژیات برمیگرده، رابطهها سالمتر میشن و دوباره حس شادی واقعی را تجربه میکنی.
دقیقاً زد تو خال!