سلام. خوشحالم که بالاخره چیزی نوشتم تا برای شما بفرستم.
این متن را می توانید در قالب خبرهای خوش یا هرجایی که صلاح می دانید منتشر کنید به نام پریا
بنام پروردگار مهربان
هستم اگر می روم...
یادم می آید نوروز پارسال دست نوشته ای نوشتم ولی هیچگاه آن را تایپ نکردم که برای گیس گلابتون بفرستم. اگر پیدایش کردم می فرستم. شاید هم سال قبلش بود، همان موقعی که با سایت گیس گلابتون آشنا شدم . الان تصمیم گرفتم مستقیما تایپ کنم و یک ساعت برای این نوشته وقت بگذارم؛ یعنی تا ساعت 10 و 10 دقیقه. هرچند روی کاغذ بهتر تمرکز دارم... ولی راهش را هم می دانم، باید سریع کلید واژه هایی را که به ذهنم می رسد گوشه ای یادداشت کنم که یادم نرود.
امروز هفتم فروردین 97 است و اولین روزی است که سر کار آمده ام. از سایت 30-40 نفره ای که محل کار ماست در این لحظه که تعداد زیاد شد 5 نفر بجز من سرکار حاضرند. خدا می داند که در خانه من چه خبر است . 90 درصد اسباب و اثاثیه ام را به خانه جدید برده ام و هنوز مقداری در خانه قدیمی است و هنوز هیچ کارتنی را در خانه جدید باز نکرده ام . بله، همه تعجب می کنند، شب عید و اسباب کشی، آن هم در سال اول زندگی ... پیش آمد و با آن مقابله نکردیم. اما می خواهم برای خودم وقت بگذارم.
الان که فکر می کنم این سومین عیدی است که گیس گلابتون را می شناسم. نوروز دوسال پیش بود، توی خانه دراز کشیده بودم و فکر می کردم که امسال چه تحولی رخ می دهد. تصمیم گرفتم مثل همه دخترها بشوم، از غرورم دست بردارم ، نمیدانم چه عبارتی را با گوشی سرچ کردم ، یک چیزی توی این مایه که چرا من ازدواج نکرده ام ... از طریق معرفی یک نفر در یک تالار گفتگو به سایت گیس گلابتون رسیدم . بیشتر مقالاتش را خواندم و به بسته ازدواج مثل آب خوردن رسیدم، مدتی بعد آن را خریدم. تا شروع کنم به انجامش، طول کشید . حتی یکی دوبار یادم رفت و در مراحل اولیه متوقف شدم. تا اینکه با یکی از دوستهایم در شهر دیگر قرار گذاشتیم که همزمان انجام بدهیم. حتی یادم هست عکس مراسمی که در خانه برگزار کردیم را برای هم فرستادیم و چقد سوژه های خنده پیش آمد با آن مراسم. روزی که باید جشن می گرفتم به شدت غبار آلود بود و من در همان هوای غبارآلود رفتم بیرون و کنار کارون که پرنده پر نمی زد تنهایی صبحانه املت خوردم ... کاری بس عجیب... چقدر دنبال ملافه یا روتختی صورتی گشتم. من که از چیزهای قلبی شکل متنفر بودم توی اتاقم قلب قرمز زدم. یادم می آید تابستان آن سال که با دوستان قدیمی به سفر رفتیم، من صبح که معمولا زودتر از بقیه از خواب بیدار می شدم(به دلیل خصلت کارمندی ام) یواشکی آن دفترچه ای که عکسهای ازدواج دارد را نگاه می کردم تا از مراحل عقب نمانم. البته اعتراف می کنم که مرحله آخر که روزی چند نفر جدید را باید ملاقات کنیم انجام ندادم. آن مرتبه نشد. ولی مدتی بعد باز هم انجام دادم . چندبار ناموفق و دفعه آخر که زمستان 95 بود روی موانع ذهنی تمرکزبیشتری کردم. یک مانع را از ذهنم بطور کامل انداختم بیرون، هرچند که بازهم تا مرحله آخر نرفتم. در این مدت تغییر رویه دادم. فهمیدم ظاهر هم مهم است نه برای خود نمایی بلکه باید مرتب و جذاب باشیم. همیطور اخلاق . من هم عین گیس گلابتون بودم، همه چی تمام، یعنی همه می گفتند تو اینقدر خوبی و شرایط خوبی داری که اصلا کسی لیاقت تو را ندارد، خب چه فایده .... البته خودم هم هر خواستگاری می آمد یک جوری می خواستم قضیه را بپیچانم، از بچگی با ازدواج میانه خوبی نداشتم و نرم شدن دلم را فقط به معجزه و پیدا شدن یک شخص خارق العاده واگذار کرده بودم.
نوروز 96 را هم با گیس گلابتون آغاز کردم. اینبار بسته هدف گذاری را خریدم و مراحل اولیه آن را انجام دادم (باز هم کامل انجام ندادم) هدفهای اصلی من ازدواج و اتمام درسم بود(من دانشجوی پی اچ دی در دانشگاه تهران هستم... البته ترم 10 هستم و هنوز دفاع نکرده ام).
امسال هم در نوروز 97 آمدم به سایت گیس گلابتون سر زدم. محصولات را نگاه کردم تا رسالت هر عید یک محصول را انجام بدهم، بنظرم مدیریت زمان خوب آمد... اما امسال شرایط من متفاوت است. متاهل هستم. همسرم دیشب کشیک بوده، صبح باهم صبحانه خوردیم و مرا رساند اداره و رفت که استراحت کند. برای خودم هم عجیب است این تغییر بزرگ زندگی که بعد از 37 سال احتیاط و انفعال در طول شش ماه اتفاق افتاد.
روزهای آخر عید 96 بود که یکی از اقوام زنگ زد که آشنایی داریم به نام دکتر فلانی که مجرد هستندو مورد تایید، شماره ات را بدهم که صحبت کنید؟ گفتم بدهید. 13-14 سال پیش در محل کار ما رفت و آمد داشت ولی آشنایی نزدیک نداشتیم. با خودم گفتم احتمالا مرا می شناسد و کسی که من را با آن سر و ریخت و اخلاق خشک دیده باشد زنگ نمی زند. ولی او نمیشناخت. بعد از عید زنگ زد، بخاطر آلرژی شدید صدایم گرفته بود و نمی توانستم صحبت کنم. گفتم چند روز دیگر خودم تماس میگیرم ولی نگرفتم. یک هفته بعد خودش زنگ زد. نیمه فروردین بود ، ما 15 شهریور 96 ازدواج کردیم. بگذریم از اینکه چه اتفاقهایی افتاد و چطور نظر من مساعد شد و به توافق رسیدیم و انگار نیرویی ما را به این سمت برد. همسرم 10 سال از من بزرگتر است، قرار گرفتن در قالب عروس و داماد برای هر دوی ما عجیب و باور نکردنی بود ، از اقوام و آشنایان من و همسرم خیلی ها اشک شوق ریختند... هنوز هم بعضی وقتها فکر می کنم مجردم ولی این اتفاق افتاده است و من سعی می کنم قالب جدید را بپذیرم. فکر می کنم گیس گلابتون در تغییر نگرش و کردار من سهم مهمی داشت و از خانم دکتر چشمه علایی عزیز که صمیمانه و با صداقت تمام تجربه هایش را به اشتراک می گذارد سپاسگزارم.
با وجود اینکه شدیداً تحت فشار هستم، بخاطر زندگیم از خداوند هزاران هزار بار سپاسگزارم. اسباب کشی به شدت مرا خسته کرده و قسمت عمده آن باقی است. بدلیل تعجیل در ازدواج نتوانستیم محل و لوازم سکونت مناسبی دست و پا کنیم و در مورد نحوه خرید و مدیریت لوازم با همسر اختلاف نظر اساسی داریم و این موضوع خسته ام می کند. درسم که دیگر نگووووو که تمامی ندارد کارهایش و این ترم باید تمام شود و همه چیزش عقب است و اصلا وقت نمی کنم، اداره همه وقتم را می گیرد، هزار برنامه دیگر برای کار و تحصیل و تحول هم داریم، علاقه به بچه دار شدن و فشار روانی از سوی دیگران و بحران زمانی آن هم جور دیگر اذیتم می کند، با همسر در مورد مسائل سیاسی و مذهبی اختلاف نظر داریم، وزن خودم و همسرم مرتب در حال بالا رفتن است و هنوز نتوانسته ام برنامه ورزش و تغذیه منظم داشته باشم ... همه اینها عین زندگی است و من معتقدم می توانم از پس همه اینها بر بیایم و نباید خودم را ببازم، نباید مثل آن دوستم شوم که بعد از خستگی عروسی و بچه دار شدن و سر و کله زدن با خانواده همسر همیشه افسرده و مریض و خسته است... خوبیها و خوشحالیها و همساز بودنها را باید پررنگ تر دید... ما ازدواج می کنیم که قدم به جلو بگذاریم و من معتقدم که می توانم ، حتی بیشتر از اینها را، فقط در مدیریت زمان باید توانمند تر باشم... و ازدواج با آدم خوب و مهربانی که سر راهم قرار گرفت در رسیدن به اهداف کمکم می کند.
از طرفی همچنان به دنبال پیدا کردن گوهر درونی خود هستم. خیلی روی این موضوع فکر می کنم . من باید تحول ساز باشم و بالاخره گوهر درونی ام را پیدا میکنم . میدانم حتما "نوشتن" نقش مهمی در این قضیه دارد و باید روی آن همت و تمرکز بیشتری داشته باشم.
خلاصه اینکه زندگی در جریان است . ما در این رود خروشان می توانیم مثل برگی بی اختیار، تسلیم باشیم و یا مثل صخره یا کُنده ای جریان ساز ... انتخاب با خودمان است. هستم اگر می روم، گر نروم نیستم....
گیس گلابتون: این خبر اولین خبر خوب امسال بود و می میخواندم و گولهگوله اشک میریختم... خوشحالم... خیلی خوشحالم... درعینحال میدانم زندگی یک تازهعروس و تازهداماد چطوری زیروزبر میشود. من سختترین نوع آن را تجربه کردم: عروس شدم و همزمان مادرناتنی یک پسر نوجوان همراه با بدرفتاریهای خانواده شوهر. من توانستم، شما هم میتوانید. هر روز از زندگی متاهلی راضیتر هستم و هر روز خوشنودتر. نمیدانم چطور تا 40 سالگی مجرد مانده بودم. چند شب پیش بیخوابی به سر همسرم زده بود و تا چهار صبح به رختخواب نیامد. خب... آقای شوشو در کار واردات دارو است و نوسانات و افزایش وحشتناک قیمت دلار، خواب از سرش پرانده است. من از ساعت ده شب تا چهار صبح در تختخواب دراز کشیدم، ولی بیدار ماندم. به محضی که او کنارم دراز کشید، خوابم برد. یعنی همسرم اینطوری بخشی از وجودم شده.
زندگی مثل عسل
زن، مرد، پول
خداحافظ خشم
مدیریت زمان در شش روز و نصفی
این چهار آموزش برای همه خانمهای متأهل و شاغل ضروری هستند. امیدوارم از هر چهار تا بخوبی استفاده کنید و زندگی خود را بسازید.
چرا تبریکها کم است؟ دلم میخواد زیر این پست پر شه از تبریک و آرزوهای خوب برای عروس و داماد نازنین. عزیزان دل! یادتون باشه، برای دیگران خوبی و خوشی آرزو کنید تا خدا هم آرزوی شما را برآورده کند. از هر دست بدهید، از همان دست پس میگیرید. باور کنید.