قصه از کجا شروع شد؟
قصه ازدواج من از سن هفده سالگی و اومدن اولین خواستگارم شروع شد. اون زمان اون خواستگار رو به چشم تجربه نگاه کردم چون دلم نمیخواست توی اون سن کم ازدواج کنم. رویام این بود که برم دانشگاه، درس بخونم، یکی دو سالی سرکار برم و بعد ازدواج کنم. اما همه این رویا محقق نشد. تا اونجایی محقق شد که رفتم دانشگاه، درس خوندم، سرکار هم رفتم اما بعد از چند سال که از سرکار رفتنم گذشت، ازدواج نکردم. بله من توی ذهنم بود که بین بیست و چهار تا بیست و شش سالگی ازدواج میکنم. اما از اونجایی که زندگی همیشه مطابق میل و خواسته ما پیش نمیره، من در سی و سه سالگی ازدواج کردم.
حالا میخوام روند بررسی چند سال تاخیر در ازدواجم رو براتون شرح بدم تا اگر شما هم در این وضعیت گیر کردید، براتون چارهساز باشه.
همونطور که گفتم قصه ازدواجم از هفده سالگی و ورود اولین خواستگار به منزل شروع شد. دوره زمونه و شرایط شهر و زندگی من طوری بود که خواستگارها سنتی میاومدند و کسی اونها رو معرفی میکرد. گاهی بعد از معرفی ابتدا مادر و خواهر داماد آینده میاومدن دیدن من و من تو فکر و خیالم تصویری از داماد شرح داده شده، میکشیدم و اونو توی خیال خودم کنار خودم تصور میکردم. اون موقعها بلد نبودم و نمیدونستم که میشه بدون اوقات تلخی با خانواده داماد برخورد کرد. خود من خیلی وقتها غصه میخوردم که چرا اول مادر و خواهر داماد میان برای دیدن من و نه خود شازده. در صورتی که میشد با این قضیه ملایمتر برخورد کرد و اونو سادهتر گرفت. گاهی برای یک خواستگاری ساده از روزها قبل تدارک میدیدیم و بعد که متوجه میشدم داماد سنخیتی با من نداره خیلی ناراحت و عصبانی میشدم.
اون موقعها نمیدونستم که نباید با پسری که بار اول برخورد میکنم سریع جواب بدم و بگم نه و فکر کنم مرد رویاهای من هنوز از راه نرسیده، در صورتی که به اون پسر بخت برگشته مهلت بیشتری ندادم تا خودش و شخصیتش رو نشون بده که شاید همون آدم بعد از چند برخورد میتونست خودشو توی دل من جا کنه. اون موقعها کسی نبود بهم یاد بده و بگه چطوری برخورد کنم با آدمهای اطرافم که هرکدوم بشن یک خواستگار بالقوه و نرن پشت سرم حرف بزنن که دختر فلانی رو دیدیم محل کارش چقدر بداخلاق بود. چون نسل من، نسل دهه شصت فکر میکرد هر چقدر خودشو بگیره و بداخلاقتر باشه، پرجذبهتر و سنگین رنگینتره.
وقتی به خودم اومدم که دیدم خواستگارهای رنگ و وارنگ رو از هر شهر و دیار و قومیتی رد کردم و شدم یک دختر بیست و هشت ساله مجرد و این برای سن و سال و شهر و خانواده و خلاصه همه چیز من خیلی بد بود. توی موقعیتی قرار گرفته بودم که اکثر قریب به اتفاق دوستانم ازدواج کرده بودند و حتی بچه داشتند و من فقط عروسی دوست و آشنا و فامیل دعوت میشدم بدون اینکه شب عروسی خودم فرا برسه. تنها کاری که اون زمان از دستم برمیاومد این بود که نشستم پای کامپیوتر بزرگ و قدیمی خونمون و با اینترنت دایال آپ وصل شدم به فضای مجازی که اون موقعها اینقدر هم بیکران نبود و راجع به ازدواج و دلایل ازدواج نکردنم سرچ کردم.
چند تا فکر و خیلال به ذهنم میاومد برای ازدواج نکردنم که همونها منجر به سرچ میشد. اول فکر میکردم پسرهایی که میان خواستگاری من بی لیاقتاند و تا حالا کسی لیاقت من رو نداشته و گوهر وجودی من رو کشف نکرده، خودش باید کشف میکرده من چه مروارید درون صدفی هستم. فکر بعدی این بود که من چقدر بدشانسم که پسرهای با لیاقت منو هنوز ندیدن و بعد که خوب این فکر و خیالها رو توی ذهنم هم زدم رسیدم به این فکر و خیال که من چقدر بد و زشت و بدشانسم و خوب خودمو در روح و روان خودم کتک میزدم و پایین میآوردم.
خدا پدر سازنده اینترنت و فضای مجازی رو بیامرزه که باعث شد من با وبلاگ نویسی آشنا بشم و شروع کردم به نوشتن از احساساتم به صورت ناشناس. از خدا که پنهون نیست از شما هم پنهون نباشه که من وبلاگی زدم با این عنوان: «دختری که دوست دارد عروس شود». باورتون بشه یا نشه من نویسنده این وبلاگ بودم که اون روزها ناشناس از احساسم مینوشتم و چقدر دوست داشتم واقعا عروس بشم. از اولین وبلاگهایی که میخوندم وبلاگ «یادداشتهای یک دختر ترشیده» بود که دیگه الان همه میدونند نویسندهاش خانم ارمغان زمان فشمی روزنامهنگاره ولی اون موقعها اون هم ناشناس مینوشت و چون ازدواج نکردنش رو به طنز درمیآورد جذاب بود. وبلاگهای زیادی بود که میخوندم از خاطرات یک عاقد گرفته تا خاطرات زنان متاهلی که از زندگی خوب مشترکشون مینوشتن و من حسرت میخوردم که چرا یکی از اون زنها نیستم.
در دوران وبلاگ نویسی و وبلاگ خونی با وبلاگی آشنا شدم به نام «گیس گلابتون». ماجرا برمیگرده به حدود سال نود. وبلاگ رو که شروع کردم به خوندن دیدم هم از خاطرات متاهلیاش نوشته و هم توصیههایی راجع به درست ازدواج کردن و اصلا چرایی دیر ازدواج کردن گفته و بعد هم راه حل داده. دیگه این وبلاگ فقط برای من یک وبلاگ نبود، فضایی بود برای فهمیدن اینکه چرا من تا الان مجردم و چیکار کنم که مجرد نمونم. هر روز منتظر بودم مطالب وبلاگ به روز بشه و بخونم و بکاوم و فکر کنم. اگر فکر میکنید من با خوندن همون مطالب به سرعت ازدواج کردم، باید بگم که اصلاً اینطور نشد چون تغییر دیدگاه نسبت به مطالبی که فکر میکردم درست هستن ولی نبودن، کار آسونی نبود. حداقل برای من نبود. برای من زمان برد تا بفهمم برای اومدن خواستگار لازم نیست خودمو به آب و آتیش بزنم. زمان برد تا بفهمم باید یه حداقل مشخصات اولیهای به واسطهها بدم تا هر خواستگاری رو به من معرفی نکنند. زمان برد تا بفهمم باید چند باری با خواستگار مذکور حرف زد و همون جلسه اول آب پاکی رو نریزم رو دست طرف و بگم برو به سلامت ما به درد هم نمیخوریم یا تو در حد و شان من نیستی و الفاظی شاید بدتر از این در دل به خواستگار بخت برگشته بدم! همه این موارد توی کتاب «ازدواج مثل آب خوردن آسان است» گیس گلابتون به تفصیل گفته شده و اگه همه اونها رو چندین و چند بار بخونید تا بشه ملکه ذهنتون اون وقت میتونید در عمل هم ازشون استفاده کنید. با یک بارخوندن نه یاد میگیرید نه تو عمل یادتون میاد که چیکار باید بکنید.
مهمتر از همه اینها زمان زیادی برد تا بفهمم همه زندگی ازدواج نیست. زندگی ابعادی دیگهای هم داره که اگه به اونها پر و بال بدیم و مهمتر از همه به خودمون برسیم، خودمون، تواناییهامون و وجود نازنینمون رو باور کنیم و دوستش داشته باشیم تا دیگران هم ما رو باور کنند و دوستمون داشته باشند. به زندگی مون رنگ و روی دیگه بدیم. بریم سراغ کار و هنر و خودشناسی. نشینیم توی خونه بگیم کی تو این گرونیها ازدواج میکنه. نشینیم توی خونه بگیم کی میاد منو بگیره. نشینیم توی خونه بگیم دیگه پسرای خوب ازدواج کردن کسی نیست. نشینیم توی خونه بگیم فلان دوستمون چه شوهری کرد برای من که دیگه پیدا نمیشه خوش به حالش. نشینیم توی خونه بگیم ولش کن کی اصلا دلش میخواد شوهر کنه و سرخر و آقا بالاسر بیاره. نشینیم توی خونه و بگیم من خیلی بدم و شاید خیلی زشتم یا خیلی بدهیکلم واسه همین ازدواج نمیکنم. نشینیم توی خونه و بگیم همه مردها خیانت کار و دروغگو و شارلاتانن و مرد خوب دیگه تو این دوره زمونه نیست. حتی اگه سفر میرید به تنهایی، عشق و حال میکنید و خوش میگذرونید باز هم نگید شوهر میخوام چیکار خودم دارم خوش میگذرونم.
پس چیکار کنیم؟ اگه خیلی دوران مجردی خوبی هم دارید باز به فکر ازدواج باشید. هیچ اشکالی نداره که مجردی خیلی خوب و عالی داشته باشید و حتی خیلی هم بینظیره که مجردیتون بهتون خوش بگذره اما از ازدواج دور نشید و به اون بعد زندگیتون هم بپردازید.
دیگه چیکار کنیم؟ اگه فکر میکنیم زشت و بدترکیب هستیم (فکرهای مشابهی که من داشتم در مجردیام البته در دوران جاهلیت مجردی!) بریم دنبال خودشناسی و دوست داشتن خودمون. لازم شد از مشاور کمک بگیریم یا کتاب بخونیم.
دیگه چیکار کنیم؟ به خواستگارهامون حالا از هر نوعی چه سنتی و چه غیر سنتی وقت و فرصت بدیم. از خواستگار سنتی داشتن فراری نباشیم بلکه راه و روش امروزی و بهترش رو یاد بگیریم. همه این جزییات رو توی کتاب «ازدواج مثل آب خوردن آسان است» میتونید بخونید.
شاید شمایی که تا اینجای متن رو خوندید با خودتون بگید پس من کی و چطوری ازدواج کردم. برای من حدودا سه تا چهار سال طول کشید تا همه این نکات توی ذهنم جا گرفت و برام جواب داد. من هم این وسط گاهی خسته میشدم و کم میآوردم ولی هیچ وقت ناامید نمیشدم. نوروز سال نود و پنچ وقتی که همه به خودمون یک قولهایی رو میدیم برای سال جدید، من به خودم قول دادم امسال به خودم بیشتر از قبل رسیدگی کنم و ازدواج کردن رو رها کنم تا خودش پیش بیاد. منظورم این نیست که بی خیال ازدواج کردن بشم برعکس میگفتم من کاری میکنم که امسال ازدواج کنم اما بی غم و غصه و نگرانی بلکه با امید و توکل به خدا و دلی قرص و مطمئن از اینکه میشه من هم ازدواج کنم. واسه همین تصمیم گرفتم تکنیک رهاسازی رو انجام بدم (لازمه دوباره بگم این موضوع هم در کتاب ازدواج مثل آب خوردن آسان است، موجود است). سال نود و چهار برای یک شرکت خوب گردشگری رزومه کاری فرستاده بودم و خیلی دوست داشتم اونجا برم کار کنم اما خبری نشده بود اما به محض اینکه نوروز نود و پنج تصمیم به تغییر گرفتم، روز پانزده فروردین همون سال از اون شرکت زنگ زدند و گفتند فردا بیا مصاحبه و من از بیستم فروردین نود و پنج توی اون شرکت مشغول به کار شدم. بنابراین اولین قدم رو برای تغییر زندگیام برداشتم.
دومین کاری که کردم این بود که تفریح برای خودم داشتم و هفتهای یک بار با دوستام یا حتی تنهایی میرفتم میگشتم. در حد رفتن به یک کافی شاپ. گاهی خودم، خودم رو تنهایی میبردم کافه، قهوهای میخوردم و کتابی میخوندم و میاومدم خونه. مهمتر از همه اینها مهارت رانندگیام رو تقویت کردم. من گواهینامه داشتم اما به شدت از رانندگی میترسیدم اما همون سال نود و پنج به خودم گفتم تو دیگه یک دختر سی و ساله هستی و میتونی از پس رانندگی اون هم به تنهایی بربیای. این شد که یک روز با اجازه مادرم، ماشینشو رو برداشتم و بردم سر همین کار جدیدی که میرفتم. دست و پام تا چند روز اول میلرزید و اونقدر آروم میرفتم که همه مجبور میشدن بوق بزنن و سبقت بگیرن اما من ناامید نشدم رفتم و رفتم و حتی ماشین رو کوبوندم به در و دیوار! ولی راننده شدم. بالاخره بر این ترسم غلبه کردم و خودم نشستم پشت فرمون. بعد از اتمام کارم بلافاصله نمیرفتم خونه بلکه سوار ماشینم میشدم و میرفتم اتوبانهای مختلف تهران رو میگشتم تا هم مسیرها رو یاد بگیرم و هم رانندگیام بهتر بشه. در همین حس و حالها بودم و خوشحال بودم که دارم زندگیمو پیش میبرم ولی اصلا و ابدا برای ازدواج نکردن غصه نمیخوردم که ای وای باز شش ماه از سال گذشت و من ازدواج نکردم. کاری که قبلاً انجام میدادم و تمام خوشیها رو به خودم زهر میکردم و تمام تواناییهامو نادیده میگرفتم. اما این بار شیوهام عوض کرده بودم وگرنه من همون آدم بودم با همون مشخصات و همون زندگی و شرایط.
تا اینکه شهریور ماه بود که یک روز کاری، پدرم زنگ زد و گفت خواستگاری رو برات معرفی کردن که کارش شهرستانه و شرایطش اینطوریه و با سابقهای که از من سراغ داشت و میدونست احتمال اینکه من به این مورد هم ندیده و نشناخته بگم نه، زیاده، با ترس و لرز موضوع رو مطرح کرد و گفت من پسر رو دیدم، پسر خوب و خوش قیافهای هم هست و خوش برخورد و مودب و خلاصه کلی تعریف کرد اما نظر تو شرطه و مهمه. داشت من رو راضی میکرد که من حداقل بار اول نه نیارم. در صورتی که پدرم نمیدونست من دیگه اون آدم سابق نیستم که ندیده و نشناخته بگم نه یا حتی ببینم بار اول و بگم نه. این شد که قبول کردم اونها از شهرستان بیان تهران خواستگاری و همین مسئله که اونها قبول کرده بودند بیان تهران برام ارزشمند بود. چون موارد دیگه هم داشتم که تا میفهمیدن من تهرانم میگفتند دختره خودش بیاد ما حال نداریم تا تهران بیایم خواستگاری و این حرفها. یک نکتهای رو بگم که ممکنه براتون سوال پیش بیاد چرا با وجود اینکه ما تهران بودیم خواستگار از شهرستان برای من میاومد. ما تا همین چند سال پیش هم همون شهری که ازش خواستگار میاومد زندگی میکردیم و اونجا ما رو زیاد میشناسن به همین علت بود که همچنان به واسطه شناختی که از من و خونوادم داشتند، میاومدن خواستگاری. خلاصه کنم که اومدن و من اینطوری نبود که همون جلسه اول دلباخته و شیفته خواستگار سابق و همسر فعلیام بشم.
این نکته رو به همه دخترای سرزمینم بگم که عزیزای من قرار نیست یک دل نه صد دل عاشق و شیفته و واله خواستگارتون بشید. به خصوص اگر مثل من بالای سی سال دارید احتمالا قلبتون به همین راحتیها و مثل دخترهای نوجوون نمیتپه. نه اینکه اصلا پیش نیاد، اگه اینطوری شد که چه عالی ولی میخوام بگم اگر هم در یک نگاه عاشقش نشدید هیچ اشکالی نداره به خواستگارتون زمان بدید. من خواستگار سابق و همسر فعلیام رو چندین و چند بار از شهرشون کشوندم آوردم تهران تا بالاخره بله رو دادم. با آگاهی خونودادههامون میرفتیم بیرون و با هم معاشرت میکردیم تا رفتار همدیگه رو بشناسیم و من در همین رفت و آمدها بود که فهمیدم همسرم چه قلب پاک و بی ریایی داره. اگر میخواستم مثل سایر خواستگارها باهاش برخورد کنم شاید در همون جلسه اول میگفتم نه، ولی بهش زمان دادم تا اون هم خودش رو به من بشناسونه. اون چیزی که برای من توی ازدواج مهم بود درک و فهم مشترک و برداشتش از زندگی بود نه چشم و ابرو و بر رو و پول و زر و سیم. نمیگم اینها مهم نیست در حد معمولش خوبه اما به نظر من نباید بشه همه معیار و میزان سنجش خواستگار. پول رو میشه دو طرف با تلاش خودشون به دست بیارند اما شاید اخلاق و درک مشترک رو نشه به دست آورد و بعد مجبور بشید همونی که هست و به دلخواهتون نیست رو هم بپذیرید. واضح بگم خودتون رو به پول و موقعیت و قیافه طرف نفروشید و خودتون رو از داشتن همسر و تشکیل خانواده محروم نکنید. خانواده همسر و پذیرش من در اون خانواده هم برام مهم بود. چون به نظر من نمیشه پسر ایرانی رو از خانودهاش جدا کرد یا اونو حتی جدا از خانوادهاش تصور کرد. برای من حداقل اینطور بود که دوست داشتم در سمت عروس اون خانواده پذیرفته بشم نه اینکه پسر بپسنده و خانواده مخالف سفت و سخت باشند. منظورم این نیست که پسری و وابسته به خانوادهاش انتخاب کنید یا پسری که تیتیش مامانی و لوس باشه و چشمش به دنبال حرف خواهر و مادر، بلکه منظورم اینه که سنخیت خانوادگی رو هم جزو معیارهاتون قرار بدید.
و در آخر این نکته رو اضافه کنم که عزیزای دل من، خواهرای نازنینم ازدواج باعث میشه شما توی زندگی متمرکز بشید و ذهن و فکرتون روی یک مدار مشخصی میگرده. یعنی چی. یعنی اینکه میدونید که باید برای این زندگی تلاش کنید. میدونید که زندگیتون سمت و سوی مشخصی داره. نه اینکه در مجردی نداشته باشه ولی در متاهلی اون سمت و سو واضحتر و متمرکزتره. حتی اگه در مسئلهای با همسرتون اختلاف دارید میدونید که باید اونو به نحوی حلش کنید یا بپذیریدش یا با مشاور صحبت کنید. خلاصه که ذهنتون روی یک مساله متمرکز میشه. حتی میتونید توی اختلاف نظرها و دعواها سهم خودتون رو ببینید و همه تقصیرها رو به گردن طرف مقابل نندازید.
به همین علته که میگن خود ازدواج فی نفسه باعث رشد و تعالی انسان میشه. اگر بخواهید در دعواها و اختلافاتتون یک طرفه حق رو به خودتون بدید مختارید ولی اون زندگی میشه فقط محل مجادله و دعوا. حالا این مباحث دیگه برای بعد از ازدواجه. قصد من از نوشتن قصه ازدواجم فعلا برای قبل ازازدواجه. شاید روزی قصه بعد از ازدواج رو هم نوشتم. اگر روزی به این ایمان و باور برسم که میتونم با نوشتنم به زنان متاهل کمک کنم. همونطور که امروز بعد از گذشت حدود دو سال از زندگی مشترکم و وقایع طولانی دوران مجردی فکر میکنم که میتونم به دختران مجرد کمک کنم. اگر با نوشتن این متن به دختران مجرد کمکی کردم که فبها، ولی اگر فکر کردید این متن فقط وقت شما رو گرفته و هیچ موضوع قابل توجه و کمککنندهای نداشته ازتون عذر میخوام و از خدا میخوام راهبر بهتری رو سر راه زندگیتون قرار بده، همونطور که راهبر من توی این مسیر گیس گلابتون نازنین بود.
نویسنده: سمیه خانوم
سمیه عزیز و دوستداشتنی یکی از شاگردان حلقه هدف است. البته آن موقع حلقه هدف ششماهه نبود من چندهفتهای اصول هدفگذاری را آموزش میدادم و تمرین میکردیم. سمیه یکی دو جلسه هم مشاوره رشد فردی گرفت. جلسه سوم بود به او گفتم دیگر او را قبول نمیکنم چون تمرینات را انجام نمیدهد. نمیخواهم پول و وقتش هدر برود. او رفت و من دلنگران بودم و غصهدار. اگر میشد خودم بهجای او تمرینات را انجام بدهم حتماً این کار را میکردم، ولی مشاوره رشد فردی اینطوری کار نمیکند. راهنمایی من + همت شما معجزه میآفریند. من نومید شدم، ولی سمیه نشد. خبرهای موفقیتش را یکی پس از دیگری برایم میفرستاد و قند در دلم آب میشد. پیدا کردن کار، افزایش حقوق، بالا رفتن اعتمادبهنفس، ازدواج و بالاخره این ایمیل... سمیه جان، قلبم را شاد و چشمم را روشن کردید. عکس شما و همسر گرامیتان را دیدهام. برازنده یکدیگر هستید. انشا الله بهپای هم جوان بمانید. دوستتون دارم
دلم میخواهد زیر این پست پر شود از تبریک و آرزوی خوشبختی از طرف شما. یادتان باشد وقتی ما مستقیم برای خودمان دعا میکنیم، معمولاً برآورده نمیشود، ولی وقتی برای دیگران دعا میکنیم نهتنها برای آنها، بلکه بهصورت غیرمستقیم برای خودمان هم همان آرزو برآورده میشود. از شادی دیگران شاد شوید تا خدا دل ما را شاد کند. شما اولین نفری باشید که تبریک میگویید. بفرمایید!