سلام گیس گلابتون ناناز
تو این سایت همه خبرهای خوب درمورد ازدواجه اما من امروز یه خبر خوب دارم برای خود شما که مربوط به رابطه ام با خودم میشه.
تقریبا از پارسال با جملات تاکیدی کم و بیش با شما پیش رفتم، کتاب ازدواج مثل آب خوردن رو خریدم و انجامش هم دادم ، خداحافظ خشم رو خریدم و 3 بار تا بحال انجامش دادم. بعد جذابیت فوری رو خریدم که خب هنوز نتونستم انجامش بدم، به دلیل خنده دار نداشتن دی وی دی درایو سالم در لپ تاپ
سال گذشته یکی از مقاله های سایت رو خونده بودم که نوشته بود باید بتونم خودم خودمو دوست بدارم قبل از اینکه کس دیگه ای منو دوست داشته باشه. من اون مقاله رو پرینت کرده بودم و روبروی تختم چسبونده بودم. هر روز صبح و شب با دیدین اون پرینت 100 بار ذکر خودمو دوست دارم رو تکرار می کردم. به پرینت هرا و آفرودیت هم نگاه می کردم و جملاتشو می خوندم.( اگرچه خونه ام تمیزتر و مرتب تر نشده بود و تا قصر شدن خیلی فاصله داشت). همینطور پرینت توضیح بهترین سال رو به دیوار چسبونده بودم و تقریبا هر روز می خوندمش ولی به هر حال حال من خوبتر نشده بود.
با خوندن مقاله های سایت که درباره کودک درون بودن، و کتاب شفای کودک درون، بیشتر به نقاشی و خط خطی وقت دادم باز هم کودک درونم هیچ ارتباطی برقرار نمی کرد. بعد یه دوره پاکسازی روح رو انجام دادم. در ابراز خشم و نوشتنش هم احساس ناتوانی می کردم.
بعد از اون یه بار که داشتم می نوشتم من خودمو دوست دارم، یهو بی اختیار نوشتم: نه تو خودتو دوست نداری برو تنهام بزار
شوکه شده بودم ولی در عین حال احساس آزادشدگی ای رو هم حس می کردم.
این قبیل فعالیتهام ادامه داشت تا به همایش زن جذاب اومدم. بعد از همایش، و مشاوره تلفنی ای که با شما داشتم به طور جدی تری مشاوره هایی رو که از سال قبل شروع کرده بودم ادامه دادم.
تو این مدت هر وقت چیزی درباره کودک درون می خوندم یا دربارش فکر می کردم، نهایتا تصوری بهم دست می داد از کودکی که زیر ده تا پتو قایم شده، توی کنج دیوار خودشو پنهون کرده و یا گریانه یا خشمگین و نمی خواد هیچکس بهش نزدیک بشه.
هفته قبل بود، که تو جلسه مشاوره، مشاور منو به اونجا رسوند که متوجه شدم با چه خشمی با خودم تا می کنم. منو به جایی رسوند که جرات کردم نفرت خودم از خودمو بیان کنم و آگاهانه احساسش کنم. یادتونه به من گفتین "خودسرزنشگر درونی عظیمی " دارم؟ توی اون جلسه، این خودسرزنشگر تمام قد اعلام وجود می کرد. توی اون جلسه بود که کودک درونمو احساس کردم. احساس کردم دختر بچه سه ساله پشت در اتاق با تمام احساس بی پناهی و ترس و بی کسی با زانوهای لرزان به دیوار چسبیده بود. با ابراز نفرت و سرزنش من بیشتر گریه می کرد و تو خودش جمع می شد و دنبال در خروجی واحد می گشت - من همیشه احساس بیقراری و انتظار برای رفتن دارم و یه جور احساس ناامنی عمیق از حضور دیگران- وقتی من می گفتم: ازت متنفرم، به هیچ دردی نمی خوری، هر چی میبرمت مشاوره خوب نمیشی... و جواب داد "... باشه من میرم میمیرم"، یهو درک کردم که چرا مدتیه هیچ انرژِی زندگی ندارم و هرکاری می کنم، اصل ماجرا خوب نمیشه... چطور می تونست زیر این همه سرزنش، این همه "تو کمی" این همه " خواستنی نیستی" این همه " زیادی هستی" چیزی از شور زندگی بمونه؟
توی اون جلسه، وقتی مشاور به صحبتاش ادامه داد، من احساس کردم دختر کوچولوی درونم جرات کرد بیاد داخل، حتی نزدیک صندلی ام، و دست منو بگیره، و این لحظه خیلی قشنگ بود خیلی . خیلی زیاد. نمی تونم توصیفش کنم چه احساس آزادی، درک شدگی و امنیتی در من ایجاد شد. و من اینو از اون مقاله "تجرد و دوست داشتن" خود دارم.
ما نمی دونیم که چقدر زیاد خودمونو دوست نداریم.
دوستتون دارم
عشقید شما
گیس گلابتون: تبریک میگم عزیز دل... تبریک میگم... بسیاری از ما به شفای کودک درون نیاز داریم. زندگی واقعی من از روزی آغاز شد که کودک درونم شفا یافت.
اگر هریک از شما احساس میکنید لازم است کودک درون خود را شفا بدهید، بدانید و آگاه باشید که نباید بهتنهایی اقدام کنید. حتماً باید مشاور و همراه داشته باشید. کودک آسیبدیده، گوشهای کز کرده و یواشکی به زندگی شما آسیب میزند، ولی اگر او را آزاد کنید، با نقاشیها و نوشتنها و سایر راهها، مثل یک غول به شما هجوم میآورد و همه دستاوردهایتان را تخریب میکند. به نظر من کتاب شفای کودک درون نوشته لوسیا کاپاچیونه، کتابی خودآموز نیست، بلکه کتابی تخریبگر و خطرناک است.
دوست عزیزم، به شما تبریک میگویم آنقدر شجاع هستید که با کمک مشاور دارید با کودک زخمی درون خود روبرو میشوید و مصمم هستید که زخمهای او را التیام بدهید. درود بر شما. دعای همه ما بدرقه راه شما.
دلم میخواهد تکتک شما برای شفای کودک درون این دوست دعا کنید. انشا الله که کودک درون شما هم شاد و سالم باشد. بفرمایید و شما اولین کسی باشید که دعا میکند: