زندگی من مثل همه مردم، مجموعه‌ای از تلخ و شیرین است، ولی من انتخاب کرده‌ام شیرینی‌های زندگی‌ام را با شما سهیم شوم. هرگز خیال ندارم وانمود کنم هیچ مشکلی در زندگی ندارم و یا هیچ عیبی در رفتار و کردارم نیست. من یک آدم معمولی هستم. اگر بتوانم لحظه‌ای در روز، نور شادی و امید را به قلب شما بتابانم، وظیفه‌ام را در این دنیای زیبا انجام داده‌ام. ریختن چرک آب زندگی بر سر خواننده‌ها، کار ناشایستی است. به نظر من نویسنده‌ای هنرمند است که بتواند امید و شادی را به قلب مردم هدیه کند، وگرنه گله و شکایت از زندگی، کار ساده‌ای است.

مهارت‌های زندگی

مهارت‌های زندگی

برای خانم‌های تحصیل‌کرده

مربی رشد فردی

دکتر آناهیتا چشمه علایی

راهنما


برای باز شدن صفحات بصورت همزمان

کلید ctrl   را پایین نگه داشته

سپس روی لینک کلیک کنید!

ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه
دفترچه خاطرات گیس گلابتون
1390/08/20 00:00

درخشش دوران کودکی

وقتی به دوران کودکی ام فکرمی کنم احساس می کنم آن موقع ها روح من بزرگ تر بود. انگار بسیار تواناتر بودم. یادم هست که در میان امواج دریای خزر می ایستادم. به موج ها فرمان می دادم که حالا بیایید! راستی راستی هم باور داشتم که موج ها به فرمان من هستند. یادم هست با چشمان باز و قلب باز به همه مردم نگاه می کردم.

یادم هست که یک ملافه را دور خودم می پیچیدم و کفش پاشنه بلند مادرم را می پوشیدم، ناشیانه رژ قرمزی را به دور لبم می مالیدم و خرامان خرامان در اتاق راه می رفتم. و فکر می کردم زیباترین هنرپیشه و رقاصه دنیا هستم. یادم هست با سنجاق سر به تعمیر پریز برق مشغول بودم و با خودم مصاحبه می کردم و توضیح می دادم که چه اندازه در کارم ماهرم. البته وقتی که دچار برق گرفتگی شدم و چند متر آنطرف تر پرتاب شدم، مصاحبه نیمه کاره ماند! یادم هست که همزمان هم بالرین بودم، هم فضانورد و هم جراح. هم کابوی، هم شاهزاده خانم، هم آوازه خوانی مشهور. جهانگردی شجاع بودم که جنگل های انبوه آمازون را می پیمودم و یا دریانوردی بی باک که کشتی ام را به سرزمین های دوردست می راندم و دزدان دریایی را به ضرب شمشیر هلاک می کردم.

قصر وجودم اتاق های زیادی داشت. ولی کم کم در خیلی از اتاق ها را قفل کردم و دیگر به آنها سرک نکشیدم. زیرا انتقاد، تنبیه، توهین و تمسخر باعث ایجاد احساس عدم امنیت در من شد. بعضی افراد، تاریکی وجود خود را روی من ریختند. آدم هایی که حسادت، کوتاه نظری و ناتوانی خود را روی شانه های یک کودک گذاشتند. وقتی چراغی روشن باشد، پشه کوره ها دور آن جمع می شوند. من خودم را کوچک و کوچک کردم که زیاد دیده نشوم. و کمتر عذاب بکشم. در چهل سالگی چراغ وجودم را به کلی خاموش کرده بودم، به امید آن که دیگران مرا رنج ندهند، مرا دوست بدارند. چه انتظار بیجایی. شیر بی یال و بی دم و بی پنجه و بی دندان که بازیچه بهتری است.
آیا این اعترافات به نظرتان آشنا می آید؟ آیا شما هم احساس می کنید درخشش وجود خود را پنهان کرده اید تا مبادا حسودی، بخیلی، تنگ نظری به شما حمله کند؟
وقتی به دوران کودکی خود نگاه می کنید آیا زمانی را به خاطر می آورید که شاد و توانا و دوست داشتنی بودید و یک آدم تیره دل سایه اش را روی سر شما انداخت؟ آیا به خاطر می آورید؟ آن درخشش را به خاطر بیاورید. آن سایه تیره را هم به خاطر بیاورید. به خودتان قول بدهید که مواظب خودتان باشید. شما دیگر کودک نیستید و می توانید از خود مراقبت کنید. پس مثل آفتاب بدرخشید. ابر تیره نمی تواند جلوی تابش خورشید را بگیرد. خود را پنهان نکنید. اگر تک تک ما مثل خورشید بدرخشیم، دنیا جای روشن تر و بهتری می شود.

نظرات

نظر شما
نام :
پست الکترونیکی :
وب سایت :
متن :

تصویر :

زری

واقعا عالی بود ممنون
دیشب یه خواب قشنگ دیدم که همش توش بودی

پاسخ
اندر احوالات

دقیقا منم همینطور بودم
و متاسفانه....
چیزی که جالبه اینه که همونطور که گفتید هروقت مورد تمسخر یا قضاوت و توهین دیگران قرار می گرفتم پیش خودم فکر می کردم منهم مثل همه آدم بزرگ ها صاحب نظر هستم فقط اینها چون بزرگ هستند به من زور می گن
و به خودم قول داده بودم وقتی بزرگ شدم اجازه ندم کسی اذیتم کنه و خودم هم به رویای بچه ها احترام بزارم
این قول رو یادم رفته بود مرسی که یادم انداختید
و حالا که بزرگ شدم چرا اینقدر ناتوانم دربرآوردن خواسته هام
نمی دونم

پاسخ
سولماز

همیشه آنقدرمحتوای بحثتان عمیق وقابل تامل است که به ظاهرنگارش توجه نمیکنم.اما امروز که کمی بیشتردقت کردم دیدم که شما نه تنها مترجم خوبی هستین بلکه نویسنده وروزنامه نگاربااستعدادی هم هستند.قلمی شیوا،بدون سکته های ادبی وبا چاشنی طنز.بله من هم به این تیرگیها می اندیشم.ای کاش نه برای من بلکه برای تمام اشخاصی که هنوزدارندازاین سیاهیها ضربه میخورند.سرانجام روزی آفتاب سلامی دوباره دهد.گل

پاسخ
گیس گلابتون

اگر یک روزنامه نگار مثل تو این حرف را بزند، باعث افتخار من است:)

پاسخ
شهرزاد

حالم خوب نيست:-(

پاسخ
پس از باران

سلام گلی جان من ایمیلی برای شما

فرستادم که به دلیل جراحی قادر به پاسخگویی نبودید
در صورت بهبود به امید خدا خواهش دارم پاسخ بدید
سپاسگزارم عزیزمگل

پاسخ
گیس گلابتون

عزیزم من مشاوره با ایمیل ندارم. ولی جواب تو را مختصر و کوتاه دادم. ببخشید اگر برایت کافی نبوده است.

پاسخ
سمیه

دقیقا من هم این روزها دارم همان کارهایی را به یاد می آورم که در گذشته با ذوق و شوق انجام می دادم اما ذوق مرا کور کردند و حالا دوباره باید خودم را بسازم و دارم تلاشم را می کنم

پاسخ
maryam

گلابتون عزیزم سلام
چيزی که نوشته رو دقیقا من لمس کردم من هم خیلی از توانایی هام رو به خاطر سرزنش های زیاد اطرافیانم از دست دادم و جالب اینه که الان همه از اون توانایی هایی که خودشون از بین بردن به نیکی یاد می کنند.بارها بهم گفتند که یادته این طوری بودی و من حسرت احساس ها و .... رو می خورم که از دست دادم و موفقیت هایی که تو رویا هام بود و من اون ها رو بازی می کردم.
اینها رو گفتم که بگم به برکت حضور شما به برکت سایت شما راهنمایی های شما دارم کم کم به خود اصلیم بر میگردم.خیلی خوشحالم که خدا به من لطف کرد و من رو با شما و سایتتون آشنا کرد.صدهزار بار خدا رو شکر می کنم که شما هستید.دوستتون دارم.ممنون که هستید.گلگلگلقلبقلبقلبماچماچماچبغلبغلبغلماچماچبغلبغل

پاسخ
نگار

بله منم وقتی کودک بودم بیشترین درخشش را داشتم اما خیلی درها بسته شد. الان هم با توجه به شرایط سختی که دارم در حد خودم موفقم اما کلی در هست که باید باز بشه. کتاب "نیمه تاریک وجود" رو پیشنهاد میکنم بخونید. دقیقا راجع به همین مساله و درهای بسته درونمان است.

پاسخ
مینا گلی

چه مطلب خوبه خوبییی. گللبخندماچ

پاسخ
مارس

گلابتون عزیز
اخیرا کتاب "چهار میثاق" رو خوندم...خیلی شبیه به گفته های شماست و به نظرم کتاب خوبیه واسه کمک به رها تر شدن
پیک نیکتون هم حرف نداشتچشمک

پاسخ
شانون

متاسفانه دقيقا همينطوره كه توضيح داديد. به نظر خودم زيباترين دختر روي زمين بودم و منتظر بودم كه فقط وليعهد بياد خواستگاريم!!! ضمنا يكي از مهمترين آدمهاي روى زمين هم بودم. حالا توي ٤٠ سالگي ديگه اين حس رو ندارم فقط ته مونده هاش باقي مونده

پاسخ
رها

دكتر مهربون چرا وقتي كه آدمها بزرگ مي شوند مجبورند براي تاييد شدن نزد سايرين درخشش وجودشان را پنهان كنند
به عبارتي تبديل به موجوديت ديگري شوند.
براي همين از زندگي لذت كمتري مي برند

پاسخ
بارانrf

چه کنیم تا دوباره مانند کودکی قصر رویاهایمان رابسازیم؟ واقعا دلم می خواهد نقشی پررنگ تر در دنیا داشته باشم. دوست دارم رویاهای رنگی داشته باشم ولی نمی دونم هر چی فکر می کنم هیچ آرزویی ندارم

پاسخ
فرشته

عزیزم مطلبت بسیار عالی بود ر

پاسخ
م

بله دوست بسیار عزیز ،پدر و مادرها هم باید این را بدانند ببینید چقدر جبران خلیل جبران زیبا گفته ، میخواستم شعر پدر و مادری او را از کتاب پیامبر و دیوانه اش براتون بگذارم ولی چون کلیک راست نداشت نتونستملبخند

پاسخ
نگار

انگار یکی از زبون من این حرفها رو میزد.انگار من این متنو نوشته بودم.گریه

پاسخ
gisfa

کودکیهات هم مثل دوران حالِت زیبان ، شجاع و پر امید. قصرت همیشه غرق نور ...

پاسخ
فريما

سلامى دوباره به خانم دكتر عزيزم
وجودت آنقدر بزرگ هست كه با گزند خسى كوچك نشود
اميدوارم هميشه لبخند بر لبانت بدرخشد

پاسخ
سارا

من ستاره مجلس های بزرگترها بودم
خیلی بچگی نکردم
بزرگترها خیلی امیدوار بودند بهم فامیل همسایه ها معلمها و مدیرها
تازه دارم بچگی می کنم تازه بچهگی کردن دارد بهم مزه می دهد توی سن سی و سه سالگی
آدم تیره را هم یادم هست
بابتش خاطره تلخ عمیقی دارم حالا خودش و شوهرش استاد دانشگاهند و انگار من از او تیره ترم چون او توانست خودش را شکوفا کند و من خودم را غرق غصه و ماتم و چه کنم چه کنم البته الان خیلی خیلی خیلی بهترم
گیس گلابتون خیلی دلم بچگی می خواهد !!!!!!

پاسخ
مري

منم كودكيم همينجوري شاد و با انرژي و پر از رويا بودم.اما به قول شما به خاظر حمله هاي اطرافيانم الان اصلا خبري از شجاعت و كارهاي خاص نيست .يه زندگيه معمولي.حتا گاهي ميخام شيطنت كنم انگار از خودم بدم مياد

پاسخ
حمید

بسیار زیبا و به جا ...

من آفتابم. این نقشی است که آگاهانه بازی می کنم. ضمیر ناخودآگاهم چه چیز دیگه در نظر داره نمی دونم.

پاسخ
پوشانا

سلام تازه من یه کار دیگه هم میکردم یه کارت پستال حضرت مریم داشتم وقتی دلم یه چیزی میخواست میرفتم مث مسحیحیا جلوش زانو میزدم دستامو به هم جفت می کردم و ازش میخواستم مثلا همین الان بریم خونه عمه اینانیشخنددرست در همون لحظه انجام میشدخندهآخه چرا چیزای دیگه نمی خواستم اون موقع؟ چقدر آرزوهام کوچیک بود؟!!!!!!!!!!!!!1

پاسخ
مرجان

آخ آخ خیلی این مطلب برام ملموس و آشنا بود. ممنون که اینقدر قشنگ نوشتین

پاسخ
ندا

گیس گلابتون جان
یه نکته اول بگم. من هی اومدم وب سایتت اولش پست ثابت رو دیدم بستم و رفتم الان دیدم ای دل غافل کلی مطلب از دست دادم اول از همه گزارش تمرین زندگی مثل عسل چه کنم؟
بعدش هم مدتیه خیلی زیاد خشمگینم خشمم بخاطر بدی هایی است که دیگران در حقم کرده اند. ساعت ها اشک می ریزم و دلم برای روزهایی که نادان بودم و چه در حقم ظلم کرده اند می سوزد. خشمم این قدر زیاد است که تصمیم گرفتم بروم و با برخی از اون افراد رو در رو صحبت کنم و به اصطلاح تسویه حساب...........این افراد نزدیکانم هستند. گاهی از شدت حرص به درگذشتگان اقوام نزدیکم ناسزا میگویم. فرزندم، همسرم و ....همه از این وضع من در رنجند و بیش از همه خودم
شب ها کابوس می بینم و خاطرات بد و زشت گذشته پیش چشمم هست. بیاد می آورم که مثلا آقای م از اقوام نزدیکم بر من چه آورد در حالیکه برای دخترش چگونه رفتار کرد. تاثیر آن رفتار را دنبال می کنم و ردش را در زندگی فعلی ام می بینم و درد می کشم. چه کنم کمکم کن.

پاسخ
رها.به ندا

نداجان ببخش و رها کن.اگر می خواهی از زندگی لذت بیشتری با خانواده ات ببری.این کار را انجام بده هر چند گفتنش راحته و عمل به آن سخت.

پاسخ
نلیا

خوشحالم که حداقل شما کودکی روشنی داشین اما من چی کودکی هم نکردم دلم میخواست بچه بشم

پاسخ
روجا

میسی...موافقم با حرفاتون لبخند

پاسخ
.roya

همیشه عاشق نقاشی بودم،نصفه نیمه تو کلاسها شرکت کردمو در نهایت بی خبال شدم،البته همون 10تابلو که کشیدمو خیلی دوست دارم.همیشه اطرافیانم میگفتند نمیرسی،ولش کن! ولی بوی رنگ و روغن از خود بی خودم میکرد،3شنبه این مطلبو خوندم، رفتم ازتو انبار بساط نقاشی را بیرون کشیدم، 1طرح نیمه کاره پاستل داشتم. شبانه روز بیدار موندمو حالا تموم شد.(من از اون دسته آدمهایی هستم که وقتی یه کاریو شروع میکنم توش غرق میشم تا تموم شه:)) قشنگ شده! فردا میرم قابش میکنم،تو 1کلاس خصوصی هم ثبت نام میکنم تا نگران وقت نباشم.
دیگه اجازه نمیدم ابرهای تیره جلوی درخشیدنمو بگیرن. ممنون خانم دکتر عزیزمگل

پاسخ
FARZANEH-M

حرفتون اشکمو درآورد...انگار خودم نوشته بودم...

پاسخ
pushana

چه قشنگ گفتی. منم دارم سعی می کنم که مثل خورشید بشم.

پاسخ
Behnaz.rose

گیس گلابتون عزیزم
درون من هم یک باور نادرست بود که حاصل القائ اعتقادات همون آدمای کوته نظر بود توی دوره کودکی وقتی که کوچکترین دفاعی از اعتقاداتم رو بلد نبودم
این باور نادرست رشد منو متوقف کرده بود برای سالیان(18 سال) . این باور اجازه نمیداد حقی برای خودم در زمینه ازدواج قائل شوم جالب این بود که میدونستم باور غلطه ولی با خودم حملش میکردم تا اینکه یک روز به خودم جرئت دادم و با تمام وجوداز خدا کمک خواستم چند روز بعد نتیجه کار رو دیدم احساس کردم از درون دارم رشد میکنم حال و هوای جدید اومد سراغم باور منفی رفته بود پی کارش
اینو گفتم تا قدرت جرئت و جسارت وشروع دوباره رو دست کم نگیرید

پاسخ
DrZeynab

جانا سخن از زبان ما می‌گویی...

پاسخ
برچسب ها : 
ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه