زندگی من مثل همه مردم، مجموعه‌ای از تلخ و شیرین است، ولی من انتخاب کرده‌ام شیرینی‌های زندگی‌ام را با شما سهیم شوم. هرگز خیال ندارم وانمود کنم هیچ مشکلی در زندگی ندارم و یا هیچ عیبی در رفتار و کردارم نیست. من یک آدم معمولی هستم. اگر بتوانم لحظه‌ای در روز، نور شادی و امید را به قلب شما بتابانم، وظیفه‌ام را در این دنیای زیبا انجام داده‌ام. ریختن چرک آب زندگی بر سر خواننده‌ها، کار ناشایستی است. به نظر من نویسنده‌ای هنرمند است که بتواند امید و شادی را به قلب مردم هدیه کند، وگرنه گله و شکایت از زندگی، کار ساده‌ای است.

مهارت‌های زندگی

مهارت‌های زندگی

برای خانم‌های تحصیل‌کرده

مربی رشد فردی

دکتر آناهیتا چشمه علایی

راهنما


برای باز شدن صفحات بصورت همزمان

کلید ctrl   را پایین نگه داشته

سپس روی لینک کلیک کنید!

ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه
دفترچه خاطرات گیس گلابتون
1394/06/26 16:35

نور الهام و دفترچه جیمی و خیلی چیزهای دیگه-2

نور الهام و دفترچه جیمی و خیلی چیزهای دیگه-1

من با خواندن نوشته‌های خانم مونتگمری آرام می‌شوم. هرچند کتاب پر از توصیفات زیادی شاعرانه طبیعت است. شاید این شیوه نوشتن برای دوران خودش مناسب بوده ولی الان زیادی کشدار و طولانی است. کلمه ای در این کتاب‌ها زیاد تکرار می‌شود "نور الهام" است. نور الهام حس و حالی است که امیلی را فرا می‌گیرد تا بنویسد. او همیشه دفترچه ای به نام دفترچه جیمی، کنار دستش دارد تا به محض از راه رسیدن یک ایده، آن را در دفترچه جیمی بنویسد.

 

من هم نور الهام را با همه وجودم حس می‌کنم. ناگهان چیزی می‌آید که مال من نیست، ولی بشدت می‌خواهد ابراز شود. انگار من فقط قلمی هستم که می‌نویسد و نویسنده واقعی، شخصی دیگر است. می‌نویسم و می‌نویسم تا تمام شود. معمولاً فرصت  کافی ندارم تا تمام آنچه به سویم آمده، بنویسم. معمولاً حجم آنچه آمده تا نوشته شود بقدری زیاد است که قبل از ثبت شدن، محو می‌شود  و می‌رود. انگار حوصله‌اش از انتظار سر می‌رود و قهر می‌کند. چنگ می‌زنی که آن را بگیری ولی ناپدید می‌شود. مثل آبی که روی شن‌های ساحل بریزی. ظرف چند ثانیه چیزی از آب باقی نمی‌ماند. نور الهام همانطور است. همه نویسنده‌ها این وضعیت را توصیف می‌کنند.

 

اگر هر روز ننویسم چنان فشاری را در سرم و در قلبم حس می‌کنم که خسته‌ام می‌کند.  وقتی می‌نویسم آرام می‌گیرم. از ده سالگی دارم می‌نویسم. چند تا واقعه شوم باعث شد خیلی دیر به فکر عمومی کردن نوشته‌هایم بیفتم. یکی از آن واقعه‌های تلخ را برایتان تعریف کرده‌ام، ولی دو تا دیگر هم هست. شاید روزی آن‌ها را هم تعریف کنم.  حالا نه!

 

دیشب نور الهام آمده بود و من داشتم می‌نوشتم و می‌نوشتم. ناگهان زنگ در خانه به صدا در آمد. همسرم به خانه برگشته بود. تازه به زمین برگشتم. اصلاً در این عالم نبودم. نمی‌دانم کجا بودم، ولی می دانم که اینجا نبودم. وقتی با صدای زنگ به دنیای خودمان برگشتم، فهمیدم فضای خانه پر از دودی غلیظ است. برنج سر اجاق بکلی  سوخته بود.

 

 من مثل یک غریق محکم به قایق الهام چنگ زده بودم و در اقیانوسی وسیع به سوی بهشتی زیبا روان بودم. متوجه نشدم غذای مان سوخته، خانه پر از بوی دود و سوختگی است و من برای پذیرایی از همسرم آماده نیستم. من هر شب قبل از آمدن همسرم لباسم را عوض می‌کنم، دستی به سر و رویم می‌کشم و از مرتب بودن خانه مطمئن می‌شوم، ظرف میوه ای آماده می‌کنم و میز شام را می‌چینم. البته شام نمی‌پزم، حاضری می‌خوریم، ولی بهرحال میز غذا را آماده می‌کنم. ظرف میوه ای آماده می‌کنم.

 

آن شب هیچ خبری از این مراسم نبود. بلکه دودی غلیظ فضای خانه را پر کرده بود. من و آقای شوشو همه  پنجره‌ها را باز کردیم. برنج سوخته را دور ریختم. دوباره برنج بار گذاشتم. نیش و کنایه‌های همسرم را به دل نگرفتم. به او توضیح دادم: نور الهام آمده بود!

 

-           آخه این الهام خانم که برنج ما را می‌سوزاند و خانه را پر از دود می‌کند، چه حسنی  داره؟

 

نمی‌دانم شاید حسنی نداشته باشد. شاید هم خداوند لحظه بهشت خود را به یکی از بندگانش نشان می‌دهد، باعث می‌شود او شوریده و سرگشته شود. تا شاید او بتواند با نوشته‌هایش دیگران را هم به رقص و طرب درآورد.

 

ما برای این که اشرف مخلوقات باشیم نیاز  داریم احساسات قوی و مثبت را به کرات تجربه کنیم. وگرنه یکی از پستانداران روی زمین هستیم و بس، شاید آزارگرتر و مخرب تر از سایر پستانداران. مطمینا یک گاو خطر کمتری دارد تا یک آدم تربیت نشده که بویی از انسانیت و مهر و محبت نبرده است.

 

من با نور الهام آشنا هستم. دفترچه جیمی من یک تبلت است که تند تند در آن یادداشت می‌کنم. سعی می‌کنم پیش از آن نور الهام محو شود آن را در تبلت ثبت کنم. می دانم که "آن" از این که ثبت شود، خوشحال می‌شود و بیشتر به من سر خواهد زد.

 

امروز پنجشنبه است. (روزی که این مطلب را نوشتم، عرض میکنم البته) پنجشنبه‌ها دفتر تعطیل است و یکی از بهترین روزها برای خلاقیت و وصل شدن به نور الهام. لباس پوشیدم تا به دفتر بروم که یکمرتبه باز هم نور الهام آمد... یقه‌ام چسبید و مرا نشاند که بنویسم. الان نزدیک ظهر است که سرم را از روی تبلت بلند کردم. آخ... شانه و گردنم درد گرفته است، ولی چه حس خوبی دارم سبک سبک هستم. سپاسگزارم الهام خانم. ممنون که آمدی.

نظرات

نظر شما
نام :
پست الکترونیکی :
وب سایت :
متن :

تصویر :

شاینا

می دانی چه جیزی خیلی به آدم حس می دهد؟ اینکه بنویسی و رهایش کنی. فراموشش کنی و دوباره نخوانی. فقط بنویسی و روی هم بگذاری. بعد یک روز کسی زنگ در خانه را می زند. در را که باز می کنی الهام خانم خیلی شیک و خوش تیپ پشت در ایستاده است. بدون اینکه از تو اجازه بگیرد در حالی که لبخندی مرموز به لب دارد وارد خانه می شود. می نشیند جایی که تو همیشه می نشینی. انگار او صاحبخانه است و تو مهمان. تو را دعوت به صرف چای و شیرینی می کند. تو می گویی که من چای و شیرینی حاضر نکرده ام. الهام چیزی نمی گوید و فقط با لبخند نگاهت می کند. ناگهان به جلوی دستش نگاه می کنی و سفره یا میزی را می بینی که خیلی با سلیقه روی آن چای و شیرینی چیده اند. استکان های بلور مر باریک در جای استکانی های نقره و تارت های میوه ای خوش آب و رنگ که در پیش دستی های گل سرخی چیده شده اند. دیگر تعجب نمی کنی. می گویی یک لحظه صبر کن. بعد می روی و صندوقچه چوبی ای که نوشته ها را در آن گذاشته ای می آوری. روبه روی الهام خانم می نشینی. یک ساعت دوساعت ... فرقی نمی کند. فقط با هم خوشید. یک جرعه چای می نوشید و تکه کوچکی شیرینی می خورید، تو یک برگ از نوشته هایت را می خوانی برایش بعد جرعه دیگری چای و تکه شیرینی دلچسبی می خورید. یک جرعه می خوری و یک برگ می خوانی. آخرین برگ نوشته را که می خوانی نفس راحتی می کشی. آخرین تکه شیرینی را به دهان می گذاری و چای باقی مانده را سر می کشی. نه چای سرد شده و نه شیرینی از دهان افتاده. استکان را زمین می گذاری و می خواهی چیزی به الهام خانم بگویی که می بینی جایش خالی است. رفته است . در همان فاصله ای که تو آخرین جرعه چای را نوشیدی و آخرین تکه شیرینی را به دهان گذاشتی رفته است. در یک چشم بر هم زدن. اما جایش کاملا خالی نیست. یک آینه دستی قاب طلایی برایت گذاشته است. آینه را برمی داری و به تصویری که به تو خیره شده است نگاه می کنی... در چشم های خودت زل می زنی و خطوط چهره ات را با دقت نگاه می کنی.

پاسخ
گیس گلابتون

بنویسسسسسسس
بنویسسسسسسس
خواهش میکنم
دلم می خواد نوشته هات تموم نشه
بنویسسسسسسسسسسس

پاسخ
gladmari
http://www.tedtalks.blog.ir

گیسو جون عالی عالی عالی

پاسخ
entertainment

این نوشته یکی از قشنگ ترین و پراحساس ترین نوشته هایی بود که تا حالا ازتون خوندمقلب
خیلی لذت بردم . ممنون که این حس خوب رو به ما هم منتقل می کنیدگلگلگل

پاسخ
nazanin0114

یه خاطره خیلی بدی که تو ذهن من هم مونده از دوره پیش دانشگاهی هست که ناظم من رو کشوند دفتر به خاطر اینکه تو خونه ناخنم رو وقت نکرده بودم کوتاه کنم و ناخن گیر اورده بودم مدرسه... آخه مگه ناخن کوتاه کردن تو مدرسه جنایته که اینکارو کرد منی که شاگرد اول رشته ریاضی بودم تو دفتر جلو معلم های مدرسه... فکرش هم آزارم میده تا یه هفنه گریه میکردم میگفتم آبروم رو برد جلو معلما خدا ازش نگذره

پاسخ
Marry

من هم میگم شما استعداد نوشتن رو دارید . استعداد نویسندگی شما طوریست که آدم هر چه می خونه سیر نمیشه برای من بارها اتفاق افتاده که برای خوندن مطلب خاصی به سایتتون سر زدم اما ناخواسته جذب مطالب دیگه شدم و از خوندن تک تک شون لذت بردم.
راستی جمله زیبایی که در متن های لایت کردید در من تاثیرگذار گذاشت . همیشه فکر می کردم خداوند برای اینکه انسانها از زندگیشون بیشتر لذت ببرن و خوب بمونند هنر رو در وجود اونها زنده کرد هیچ آدمی رو ندیدم که از هنر بی یهره باشه حتی اگر هنرمند نباشیم اما همه نیازمندیم گاهی با هنر باشیم یک نفر با موسیقی یکی با نقاشی یکی با نوشتن و خلاصه هر کسی راه مفری میسازه برای خودش از این دنیا به همون بهشتی که شما گفتید و خدا میخواد نشونموم بده.

پاسخ
گیس گلابتون

مرررررسی

پاسخ
طیبه ط

لا اله الا الله
درود خدا بر شما
🌹🌹

پاسخ
ZARI_M

به قول مولانا:
اي كه ميان جان من تلقين شعرم ميكني
گر تن زنم خامش كنم ترسم كه فرمان بشكنم
...

پاسخ
برچسب ها : 
ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه