زندگی من مثل همه مردم، مجموعه‌ای از تلخ و شیرین است، ولی من انتخاب کرده‌ام شیرینی‌های زندگی‌ام را با شما سهیم شوم. هرگز خیال ندارم وانمود کنم هیچ مشکلی در زندگی ندارم و یا هیچ عیبی در رفتار و کردارم نیست. من یک آدم معمولی هستم. اگر بتوانم لحظه‌ای در روز، نور شادی و امید را به قلب شما بتابانم، وظیفه‌ام را در این دنیای زیبا انجام داده‌ام. ریختن چرک آب زندگی بر سر خواننده‌ها، کار ناشایستی است. به نظر من نویسنده‌ای هنرمند است که بتواند امید و شادی را به قلب مردم هدیه کند، وگرنه گله و شکایت از زندگی، کار ساده‌ای است.

مهارت‌های زندگی

مهارت‌های زندگی

برای خانم‌های تحصیل‌کرده

مربی رشد فردی

دکتر آناهیتا چشمه علایی

راهنما


برای باز شدن صفحات بصورت همزمان

کلید ctrl   را پایین نگه داشته

سپس روی لینک کلیک کنید!

ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه
دفترچه خاطرات گیس گلابتون
1395/06/29 11:54

دو واقعه مهم شهریورماه چیست؟

یکی از همکاران من، دختر خانم هجده ساله‌ای است که امسال کنکور داده و قرار است به دانشگاه برود. چند روز پیش در یک دانشگاه غیرانتفاعی، مصاحبه گزینشی داشت. امروز که داستان مصاحبه را تعریف کرد، کلی خندیدیم. یک جورهایی مثل لطیفه بود. روز مصاحبه، هفدهم شهریور بود. مصاحبه گر پرسیده:

 

  • در ماه شهریور دو واقعه مهم رخ داده است. آن وقایع چیست؟
  • عید غدیر و عید قربان
  • منظورم شهریور امسال نیست. کلاً در شهریور چه اتفاقات مهمی رخ داده است؟
  • ....
  • هفده شهریور چه روزی است؟
  • امروز هفده شهریور است!

 

مصاحبه گر بی خیال شده و دنباله موضوع را نگرفته است. ما خندیدیم، ولی من ظرف چند دقیقه یاد اتفاقات دردناک 17شهریور و 31 شهریور افتادم. خنده‌ام بند آمد.

 

انقلاب ایران از بسیاری جهات با سایر انقلابها متفاوت بود. یکی از تفاوت‌های بارز آن، شرکت افراد مسن در راهپیمایی‌ها بود. انقلاب‌ها معمولاً توسط جوانها اجرا می‌شود. معمولاً افراد مسن درگیر انقلاب نمی‌شوند. به جوانها هم نصیحت می‌کنند، دنبال زندگی خودشان باشند و سرشان را به باد ندهند. ولی در انقلاب ایران، افراد مسن،  نقش مهمی  داشتند.

 

مادر پدرم و خاله پدرم، دو پیرزن هفتاد ساله و هشتاد ساله، هیچ راهپیمایی را از دست نمی‌دادند. یکی از عکس‌های جنجال برانگیز آن روزها عکس تمام صفحه خاله پدر من در مجله تایمز بود!  پدرم مشترک مجله تایمز بود، وقتی عکس خاله پیرش را در مجله تایمز دید، دود از سرش بلند شد. مادربزرگ و خاله بزرگم ماجرای هفده شهریور را اینطوری تعریف می‌کردند:

 

از صبح زود در میدان ژاله جمع شدیم. چه جمعیتی بود. محشر کبری. ما خانم‌های چادری برای این که همدیگر را گم نکنیم، چادرهایمان را بهم گره زدیم. از صبح سحر، حکومت نظامی اعلام شده بود. سربازها مسلح و تانکها روبروی ما ایستاده بودند. با بلندگو مرتب اعلام می‌کردند: متفرق شوید! ما به حرف آنها اهمیت نمی‌دادیم و  بلندتر شعار می‌دادیم. اولین شلیکها که آغاز شد، فکر کردیم شلیک هوایی و مشقی است. ولی نه! راستی راستی ارتش شاه ما را به  گلوله بست. مرد و زن مثل برگ خزان روی زمین می‌افتادند. ما خانمها چون چادرهایمان را بهم گره زده بود، اوضاع بدتری داشتیم. بالاخره چادر را رها کریم و سربرهنه فرار کردیم. خدا ما را ببخشد. سر تا پایمان غرق خون بود. نمی‌دانستیم خون خودمان است یا خون دیگران.

 

هفده شهریور روزی بود که شاه سند مرگ سلطنتش را امضا کرد. ارتش برای دفاع از مرزهای مملکت است، نه برای حمله به تظاهرکنندگان. پلیس ضد شورش باید با شلنگ آب و ... به سراغ شورشگران بیاید، نه با اسلحه و تانک و به قصد کشتن و به رگبار بستن. این از خاطره اول.

 

خاطره دوم مربوط به سال 1359 است. تولد برادرم روز بیست و هشتم شهریور است. او همیشه از تاریخ تولدش شاکی بود. هیچوقت نمی‌توانستیم برای او جشن تولد بگیریم. آخرین هفته تابستان، یک جورهایی مثل شب عید است. مردم دارند برای شروع سال تحصیلی آماده می‌شوند یا مسافرت تابستانی عقب افتاده را سرهم بندی می‌کنند. راستی داداشی، تولدت مبارک!

 

28 شهریور 1359 خانواده ما داشت از سفر اروپا به ایران برمی گشت. با تور سفر کرده بودیم. سه هفته‌ای با همسفران خوبمان روز و شب را گذرانده بودیم. وقتی آنها فهمیدند آن روز تولد برادرم است، از پدرم خواستند همه را مهمان کند. پدرم همه را به صرف شام در هواپیما دعوت کرد! کلی خندیدیم. خب ... هواپیما ایرفرانس به همه شام می‌داد. شام خوبی هم می‌داد، نیاز به دعوت پدرم نبود.

 

وسط آن خنده بازار نمی‌دانم چه کسی خبر داد عراق به ایران حمله کرده است. ممکن است مرزهای هوایی بسته باشد و نتوانیم به کشور وارد شویم. ما سه هفته از کشور دور بودیم و هیچ خبری از ایران نداشتیم. همه ما از وحشت در سکوت فرو رفتیم. خوشبختانه مرز بسته نبود و متاسفانه حمله عراق به ایران، شایعه نبود. روز 31 شهریور به صورت رسمی شروع جنگ اعلام شد.

 

من خبر شروع جنگ را روی آسمان شنیدم و وحشت دربدری را با همه سلول‌های بدنم احساس کردم. شما چگونه از شروع جنگ با خبر شدید؟

 

  • از رادیو شنیدید؟
  • از تلویزیون؟
  • یا با شنیدن صدای خمپاره در حیاط خانه‌تان متوجه شدید؟

 

بیایید امروز به یاد مردم غیوری که جان و سلامت خود را برای حفظ وطن از دست دادند، یک شمع روشن کنیم.

 

نظرات

نظر شما
نام :
پست الکترونیکی :
وب سایت :
متن :

تصویر :

سارانگ1

چقدر زیبا نوشتید! اشکم دراومد... من به مردم غیوری که جان و سلامت خود را برای حفظ وطن از دست دادند، با تمام وجودم افتخار میکنم.
ما در زمان جنگ ساکن مناطق جنگی بودیم!اما نمیدونم چرا بجز یک صحنه هییییچ صحنه، خاطره و حتی صدایی از جنگ در خاطرم نیست!!!!

پاسخ
گیس گلابتون

سن شما آن موقع کم بود. همان بهتر که چیزی یادتان نیست عزیزم

پاسخ
mahfoozi.maryam@gmail.com

روز شروع جنگ من سه ماهه بودم و با پدر و مادرم ساکن شهر زیبای خرمشهر.... ده روز بعد از شروع جنگ خانواده با پای پیاده از خرمشهر خارج شدند و دربدری و آوارگی شروع شد. شروعش را یادم نیست ولی ادامه اش و اتفاقات وحشناک آن روزها هیچ وقت از ذهن من پاک نمی شود
امیدوارم روزی برسد که هیچ جا جنگی نباشد

پاسخ
m

بدترین چیز در دنیا جنگه.من هنوزم صدای آژیر تو فیلما میشنوم خیلی حالم بد میشه.یاد روزهای سنگر رفتن و بی برقی و بمب خوردن خانه بقلی مهد کودک و خلاصه کلی چیزهای استرس آور میفتم.بیخود نیست ما دهه شصتیها استرس بیشتری نسبت به دهه های بعدی داریم.

پاسخ
hajar

من دقیقا شروع جنگ را یادم نیست چون خیلی کوچک بودم اما از یکی دو سال بعدش را کاملا واضح یادم است. با صدای بمب و موشک و هواپیما در حیاط خانه مان در آبادان و اهواز. تمام کودکی من مستقیما در جنگ گذشت.و هر جنگی در هر جای دنیا برای من یادآور رنجی است که بر روح و روان بچه ها وارد می شود که تا عمر دارند فراموش نمی کنند.

پاسخ
darya

من متولد 20 شهریور 57 هستم توی حکومت نظامی بدنیا اومدم همه کودکی ام هم در جنگ گذشت بمبارون، سنگر وآژیر قرمز ترس ودلهره لمس مرگ از نزدیک امیدوارم هیچ جای دنیا جنگی نباشه

پاسخ
najme55

چقدر تاثیرگزار و قشنگ تعریف کردید. آن سال برادرم کلاس اولی میشد. من چهار سال داشتم. دقیق یادم نیست ولی یه صحنه تو ذهنمه که همه جمع شده بودیم زیر راه پله و مادربزرگم یادمان میداد که با انگشتهای کوچکمان دانه دانه ذکر بگوییم تا آرام شویم. البته بعد ها معلوم شد که فناوری اونموقع بردش به یزد ما نمی رسیده ولی اوایل خاموشیها و احتیاطها را ما هم داشتیم. چقدر بد بود خدا آن روزها را نیاورد. برادر دومم آبان 59 به دنیا آمد مادرم که از درد بیدار شده بود در ان تاریکی مطلق از پله های حیاط افتاده بود پایین بعد هم با ماشین چراغ خاموش در خیابانهای تاریک و با وحشت و دلهره فراوان رسیده بود بیمارستان و به اتاق مخصوص نرسیده وضع حمل کرده بود...ما بچه بودیم و خواب اما هربار مادرم تعریف میکنه بغض میکنم. برادرم الان آدم خیلی موفقیه اما متاسفانه دچار صرع خفیفه که ظاهرا ضربه های پرت شدن مادرم از سه چهار پله بی تاثیر نبوده در آن

پاسخ
najme55

این قسمتو اگه صلاح ندونستید منتشر نکنید برای خودتون می نویسم. سال 61 دایی 17 ساله ام در جنگ کشته شد. عموی جوانم هم همان موقعها زندانی سیاسی شده بود و اختلاف بین دو خانواده بار سنگینی بود روی شانه ما بچه ها که هم عمویمان را دوست داشتیم هم داییمان را. رفته بود مته کوچه بن بستی که بین خانه دو مادربزرگم هست نشسته بودم از این که پیراهنم قرمز بود خجالت میکشیدم. کسی در آن وانفسای مصیبت بار به فکر لباس مشکی بچه هفت شش ساله نبود. اصلا عددها و سنها بار معنایشون فرق داشت حالا که بچه هفده ساله می بینم از خودم می پرسم یعنی میشه؟ جای همچین بچه ای وسط بیابون دشمنه؟

پاسخ
mina.salipour@gmail.com

من در شمال کشور زندگی می کنم بنابراین هیچ وقت زیر موشک نبودم . ولی جنگ رو از قطع شدن برنامه های تلویزیون و اعلام اخبار عملیاتها یادم هست .
از کلاسهای درسی که روی هر نیمکت 4 یا 5 تفر می نشستیم چون تعداد زیادی از عزیزانی که جنگ زده بودن به شهر ما اومده بودن . بین اونا یه خانم مهربون بود که من پیششون کارهای هنری یاد گرفتم . طوری از خونه ای که مجبور شده بود رها کنه و عروسکها و آثار هنری شون که زیر آوار مونده بود می گفت که هنوز بعد از این همه سال از یادآوریش بغض می کنم . امیدوارم الان سالم و شاد در خونه ی بازسازی شده شون زندگی کنن!

پاسخ
برچسب ها : 
ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه