زندگی من مثل همه مردم، مجموعه‌ای از تلخ و شیرین است، ولی من انتخاب کرده‌ام شیرینی‌های زندگی‌ام را با شما سهیم شوم. هرگز خیال ندارم وانمود کنم هیچ مشکلی در زندگی ندارم و یا هیچ عیبی در رفتار و کردارم نیست. من یک آدم معمولی هستم. اگر بتوانم لحظه‌ای در روز، نور شادی و امید را به قلب شما بتابانم، وظیفه‌ام را در این دنیای زیبا انجام داده‌ام. ریختن چرک آب زندگی بر سر خواننده‌ها، کار ناشایستی است. به نظر من نویسنده‌ای هنرمند است که بتواند امید و شادی را به قلب مردم هدیه کند، وگرنه گله و شکایت از زندگی، کار ساده‌ای است.

مهارت‌های زندگی

مهارت‌های زندگی

برای خانم‌های تحصیل‌کرده

مربی رشد فردی

دکتر آناهیتا چشمه علایی

راهنما


برای باز شدن صفحات بصورت همزمان

کلید ctrl   را پایین نگه داشته

سپس روی لینک کلیک کنید!

ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه
دفترچه خاطرات گیس گلابتون
1395/07/16 19:18

گاردن پارتی در چشمه اعلا

پسرعمه از هجده سالگی به آمریکا رفت. بیست و چند سال به ایران برنگشت، حتی برای یک بار. وقتی پس از سال‌های طولانی به ایران برگشت، عمه ترتیبی داد که خانواده چشمه علایی مسافرت دسته جمعی به شمال داشته باشند. خدابیامرزدش. عمه کارگردان ماهر دورهمی های فامیلی بود. از وقتی از دنیا رفت هیچکس نتوانست مثل او فامیل را دور هم جمع کند. آن مسافرت دسته جمعی به دهان همه ما شیرین آمد. آنقدر شیرین که پسرعمه خیال داشت قید کار و زندگی در آمریکا را بزند و  ایران بماند.

 

  وقتی پدرم دید پسرعمه دارد تصمیمی عجولانه می‌گیرد، او را به گوشه‌ای کشید و گفت:

  • پسرجان! تو در آمریکا درس خوانده‌ای و کار کرده‌ای. بیشتر عمرت را در آمریکا بوده‌ای. تو نمی‌توانی در اینجا زندگی و کار کنی.

     پسرعمه با غمگینی گفت:

  • --من در آمریکا دو تا دوست دارم که ماهی یک بار برای دیدن آنها باید سه چهار ساعت رانندگی کنم. ولی اینجا شما همگی کنار هم هستید.
  • نه! نیستیم! ما کنار هم نیستیم. الان برای خوشامد تو دور هم جمع شدیم. برگرد سر کار و زندگی‌ات.

     

    پسرعمه حرف پدرم را قبول کرد و به آمریکا برگشت. از آن پس هر وقت به ایران برمی‌گردد، به شکلی خانواده چشمه علایی را دور هم جمع می‌کند تا خاطره آن دورهمی شیرین را زنده نگه دارد.

     

    جمعه 16 مهر، پسرعمه همه خانواده را به برای صرف ناهار دعوت کرد. کجا؟ چشمه اعلا در خانه باغ یکی از عموهایم. حسابی ذوق زده شدم. چند سالی بود فک و فامیلم را یکجا ندیده بودم. نیمه مهر، وقت گردوچینی است. هوا خنک، عطرآگین از بوی برگ گردو، برگ‌ها کم کم دارند رنگ عوض می‌کنند. برای دورهمی بی صبر بودم.

     

    آقای شوشو خبر داد روز جمعه باید برای مشاوره با وکیلش به تهران برود. دودل شدم که تنها در دورهمی خانوادگی شرکت کنم یا نه. به عنوان یک زن متأهل احساس خوبی نداشتم بدون همسرم به مهمانی فامیلی بروم، ولی به خودم گفتم:

  • معلوم نیست دوباره چه موقع فرصت دور هم جمع شدن باشد. معلوم نیست باز هم فرصت بوییدن بوی ماه مهر در چشمه اعلا را داشته باشی. اصلاً چرا فکر می‌کنی نباید تنها به مهمانی خانوادگی بروی؟

     

    جمعه پلیور گل بهی و شلوار سرمه‌ای می‌پوشم. گردنبند و گوشواره مروارید می‌اندازم. نگرانم مبادا مروارید با تیپ اسپرت مسخره باشد. آقای شوشو  اطمینان می‌دهد خیلی هم خوب است. استایلیست من همسرم است. اگر او بگوید لباسی، مدل مویی یا زیوری مناسب من است، من دربست قبول می‌کنم.

     

    مثل همیشه ساده آرایش می‌کنم. البته پشت چشمم سه رنگ سایه دارد، گونه‌ام را با سه رنگ برجسته کرده‌ام. ولی سرسری نگاه کنید، انگار قدری ریمل به نوک مژه‌هایم زده‌ام و کمی رژگونه به لپم. زیرا از هر رنگ، فقط یک تاش روی صورتم می‌گذارم. دودل هستم کفش زنانه بپوشم یا کفش ورزشی؟ به خواب نمی‌بینم با کفش پاشنه بلند به باغ بروم. کفش ورزشی بپا میکنم. تقریباً مطمئن هستم گردنبند و گوشواره مروارید برای چنین لباس ساده‌ای، زیادی است. ولی... مرواریدها خیلی خوشگل هستند. حاضر نیستم آنها را از سر و گردنم باز کنم.

     

    سر راه شیرینی می‌خرم. شیرینی‌ها تر چشمک می‌زنند. دلم می‌خواهد دو کیلو شیرینی‌تر بخرم. ولی یک کیلو شیرینی خشک می‌خرم. احساس می‌کنم دارم تغذیه سالم را تبلیغ می‌کنم.

     

    همراه خواهر، برادر، پدر و مادرم وارد باغ عمو می‌شویم. صندلی‌ها را در باغ چیده‌اند. هوا خنک است. میزها با گل‌های کوکب تزئین شده‌اند. تعدادی از مهمان‌ها از خنکی هوا غافلگیر شده‌اند، ولی من خبر داشتم و پلیور مناسبی پوشیده‌ام.  با تک تک مهمانها سلام و احوالپرسی می‌کنم. بچه‌ها بزرگ شده‌اند. عزیزززززم... جوجه اردکها به قوهای زیبا و خرامان تبدیل شده‌اند. بزرگ‌ترها تکیده شده‌ و کنار هم نشسته‌اند. جوان‌ترها کرکر می‌خندند و به آنها اشاره می‌کنند و می گویند: سرای سالمندان آنجاست. دلم می‌گیرد. بیرحمی جوانانه... خبر ندارند عمر مثل برق و باد می‌گذرد و پیش از آن که بفهمیم همه ما به سرای سالمندان منتقل می‌شویم.

     

     وقتی پسرعمه‌ها، پسرعموها، دخترعمه‌ها و دخترعموها، تک تک و بدون همسرانشان وارد می‌شوند نفس راحتی می‌کشم. تقریباً همه همسن و سال‌های من بدون همسرانشان در دورهمی شرکت کرده‌اند. با خنده سراغ همسران همدیگر را می‌گیریم. یکی از دخترعموها با شیطنت می‌گوید:

  • تنها آمدم که نفس بکشم. کی گفته آدم باید شوهرش را میان فامیل‌های خودش بیاورد؟ الان هم دارم تند تند نفس می‌کشم، وگرنه فردا نفسم بند خواهد آمد.

    بعد به یکی از پسرعموها رو می‌کند و می‌گوید:

  • تو چرا تنها آمدی؟
  • همان که تو گفتی. آمدم نفس بکشم!

 

همگی می‌خندیم و سعی می‌کنیم عمیق‌تر نفس بکشیم. خداخدا می‌کنیم زمان به ما رحم کند و دیرتر بگذرد. ولی زمان مثل دانه‌های شن بسرعت از لابلای انگشتانمان فرو می‌ریزد. کنار هم نشسته‌ایم و گپ می‌زنیم. از خوشی‌های گذشته می گوییم. از گرفتاری‌های این روزگار.

 

یکی از دخترعمه‌ها با دو کیلو شیرینی‌تر از راه می‌رسد. مردم دو تا دو تا شیرینی برمی دارند. هنوز دومی را فرو نداده، سومی را هم برمی دارند. ظرف چشم بهم زدنی شیرینی‌تر تمام می‌شود. شیرینی‌هایی که من آورده بودم، هنوز در ظرفها دست نخورده باقی مانده است. دلم چنگ می‌خورد. کاش من هم دو کیلو شیرینی‌تر می‌خریدم. احساس سرخوردگی می‌کنم.

 

یواشکی در آینه نگاه می‌کنم. برای هزارمین بار از خودم می‌پرسم مروارید برای گاردن پارتی زیادی نیست؟ ولی از تلالو مرواریدها لذت می‌برم. به جهنم که شیرینی‌هایی که خریدم مقبول واقع نشد و به درک که مروارید زیادی است. حالم خوش است. چرا با این فکرها حال خوشم را خراب کنم؟ هوا عالی است. عزیزانم دور و برم هستند. از هر طرف صدای خنده می‌آید. بچه‌ها، نوجوانان، جوانان، میانسالان و سرای سالمندان (!) همگی کنار هم هستیم. پنجاه نفری می‌شویم. چه خوش است.

 

می‌خواهیم عکس دسته جمعی بگیریم. یکی از پسرعموها روی پشت بام می‌رود و از ما می‌خواهد برایش دست تکان بدهیم. پنجاه نفر کودک و پیر و جوان رو به آینده دست تکان می‌دهیم. وای... عاشق آن لحظه می‌شوم که همگی دست تکان دادیم و او عکس را ثبت کرد.

 

نفری دو سه کاسه آش رشته درجه یک می‌خوریم. پر از کشک، نعناداغ، پیازداغ و سیرداغ. جوجه کبابها را به نیش می‌کشیم. ته دیس سالاد اولویه را درمی آوریم. با شکم پر روی صندلی‌ها ولو می‌شویم. نسیم پاییزی می‌وزد. آفتاب از لابلای درختان سرک می‌کشد. انگار با ما قایم باشک بازی می‌کند. چشممان گرم شده است. کاش زیراندازی روی زمین بیندازیم و چند دقیقه چرت بزنیم. همگی در خلسه بعد از ناهار هستیم.

 

نمی‌دانم یهو چه شد که مهمان‌ها شروع به رفتن می‌کنند. چه کسی اول بلند شد؟ یادم نیست. ظرف چند دقیقه فقط پسرعمه و خانواده عمو و خانواده ما باقی مانده‌اند. دلم نمی‌خواهد آنجا را ترک کنم. با همه حرف زده‌ام، ولی با هیچکس حرف نزده‌ام. دورهمی های شلوغ اینطوری است. همه را می‌بینی، ولی هیچکس را یک دل سیر نمی‌بینی. دلم می‌خواهد حالا دور هم بنشینیم و گپ بزنیم. ولی می دانم خواسته زیادی است. خانه عمو زیر و رو شده است. باید وسایل را جمع کنند. نمی‌توانیم وسط دست و پایشان باشیم.

 

خداحافظی می‌کنیم. قول می‌دهیم بزودی همدیگر را ببینیم. می گوییم: هر کسی قابلمه غذای خودش را بیاورد تا دور هم جمع شویم. همان موقع می دانیم قول‌های بیهوده‌ای است. معلوم نیست دوباره چه موقع دور هم جمع خواهیم شد. کم بود. خیلی کم بود و خیلی تند گذشت. زمان چه بی رحم است. گاهی اوقات عقربه ساعت انگار از کار افتاده. انگار زمان ایستاده است و لعنتی نمی گذرد. ولی  گاهی اوقات زمان می‌دود و ما را حسرت به دل، پشت سرش جا می‌گذارد. پسرعمه جان، متشکرم ما را دور هم جمع کردی. عموجان و خانواده نازنین عموجان، ممنونم دورهمی را تدارک دادید.

 

 

نظرات

نظر شما
نام :
پست الکترونیکی :
وب سایت :
متن :

تصویر :

mamanak

خیلی شیرین و زیبا...مثل همیشه...انگار خودمم اونجا بودم...تصاویر رو خیلی هنرمندانه توصیف میکنید...من روزی دو سه بار این صفحه رو‌چک میکنم تا ببینم خاطره ی قشنگ جدیدی ثبت کردید یا نه...بیشتر بنویسید خانم دکتر ...حتی روزهای عادی تون رو...حتم دارم حتی روزهای عادی شما هم با چنین قلمی جذاب ، خواندنی و پند آموزه😍
در مورد گردنبند مروارید هم ؛ مهم اینه که خودتون ازشون لذت بردید😍

پاسخ
گیس گلابتون

عزیزدلم. ممنونم.

پاسخ
alighazvini
http://www.alighazvini.com

واقعاً قلم شما زیباست. نگاهتان زیباست و به زیبایی توصیف می‌کنید. از خواندن این پست لذت بردم. سپاس که این لحظه‌ها را با خوانندگان وب‌سایت خود به اشتراک می گذارید.

پاسخ
گیس گلابتون

سپاس آقای قزوینی گرامی. خواهش می کنم نکات ویرایشی را به من تذکر بدهید. سپاسگزار میشوم

پاسخ
alighazvini
http://www.alighazvini.com

احتمالاً انیمیشن راتاتوی را دیده‌اید. جایی که منتقد سختگیرِ غذا، در برابر «راتاتویی» که جلوش گذاشته شده، رنگ چهره‌اش شاداب می‌شود و به خاطرات کودکی‌اش برمی‌گردد و از این رو به آن رو می‌شود. این نوشتهٔ شما آنقدر سرشار از «زندگی» و از جنسِ خودِ زندگی است که اصلاً نمی‌توانم با ذره‌بین ویراستاری نگاهش کنم. هرچند مطمئنم از لحاظ این نکات و تکنیک‌های نوشتن هم آنقدر درجه یک هست که اینقدر به دل می‌نشیند.

پاسخ
گیس گلابتون

متشکرم آقای قزوینی گرامی. لطف دارید.

پاسخ
سارانگ1

واااااااااو... چقدر زیبا نوشتید! عالی! انگار داشتم رمان پدران و پسران را میخواندم، چه توصیفات مشابهی! هزارآفرین، من در مورد مهمانی بینظیرتان حرفی نمیزنم بجز اینکه بگویم دل من هم شاد شد... فقط میخواهم در مورد قلمتان بگویم که چه تغییراتی خوبی داشته... شگفت زده شدم.

پاسخ
گیس گلابتون

پدران پسران؟ تورگینف؟ وااااای... من الان دارم در ابرها سیر می کنم.

پاسخ
سارانگ1

بله همون...

پاسخ
فرزان جونی محمدی

سلام به همه دوستان گلم و خانم دکتر نازنین.
ان شاالله همیشه به شادی و دورهمی اینقد قشنگ تعریف میکنین منکه کیف میکنم انگار اونجا بودم و سه تا کاسه آش رشته مشتی خوردم و یه عالمه شیرینی خشک با چایی.وای چه حالی میده توی هوای پاییزیقلب

پاسخ
گیس گلابتون

مرررسی فرزانه جونی

پاسخ
mahsa.salari.ts@gmail.com

ما اهل شمال هستیم. مادر بزرگ های من یک تعارف خیلی خوبی در صحبت هایشان به کار می برند. وقتی کسی از جایی برمیگردد و چهره اش از خوشی برق میزند، بلافاصله میگویند: همیشه به گردش.
برای من خیلی این جالبه که مادربزرگ ها خیلی بیشتر از ما قدر همه چیز را میدانند. حتی قدر رفتن به یک مهمانی آخر هفته را.
خلاصه که همیشه به گردش گیس گلابتون عزیز گل

پاسخ
گیس گلابتون

عزیززززززم... شما هم همیشه به گردشقلب

پاسخ
m.motamedpooya@gmail.com

فقط این مسافران که از خارج می آیند مسبب این دورهمی های لذت بخش می شوند.خدا پدر و مادرشان را بیامرزد.

پاسخ
گیس گلابتون

بله. در خانواده ما که اینطوری شده. خدا پدر و مادرشان را بیامرزد.

پاسخ
nahidsa

خیلی قشنگ نوشتین.من نمیدونم چرا هر نوشته ای از شما میخونم جوگیر میشم یه بغضی میکنم.حالا یا بغض شوق یا غم.

پاسخ
گیس گلابتون

ممنونملبخند انشاالله بغض شوق است.

پاسخ
bahare.dadfar@yahoo.com

مثل همیشه قشنگ نوشتید حس کردم منم اونجا بودم... از وقتی 30 ساله شدم منم این حس گذشت سریع زمان رو حس می کنم و بیشتر قدر لحظه هامو و عزیزانمو می دونم... ممنون خانم دکتر

پاسخ
گیس گلابتون

بله. این قافله عمر عجب میگذرد دریاب دمی که با طرب می گذرد

پاسخ
nikoo100

عزیزم ،عالی بود مثل همیشه
حس قشنگ و رمانتیک قلبقلبقلب

پاسخ
گیس گلابتون

سپاس

پاسخ
najme55

امکان نداره بفهمم اشکی که توی چشمام حدقه زده از خوندن این نوشته از جنس شادیه یا غم..مطمئنم از جنس زندگیست. پر است از درد ناپایداری و لذت زیبایی..
خیلی خوب بودقلب

پاسخ
گیس گلابتون

متشکرم. بله... خودم هم دائم همین حس را داشتم. زیباست و ناپایدار. چطوری میشه آن را برای همیشه نگه داشت؟

پاسخ
r.e.amirali

سلام
خیلی زیبا بود.به تعبیر جالب دوستمون زیبا و ناپایدار ،تمام لحظات زیبا همین طورند ...در آنی ادم رو لبریز از شادی میکنند و زمانی که هنوز سرمست از لمسشون هستی، غم زود از دست دادنشون به ادم چشمک میزنه...
قلبمون باید اون لحظات رو محکم بغل کنه و چشممون خودش رو سیراب و دستانمان لطافتشون رو محکم در مشت نگه دارد تا روز مبادا عطرشون رو بپاشونه توی صورتمون و لبریز از لبخند شویم ...ان شاالله

پاسخ
گیس گلابتون

بله. باید یک بغل از گل های خوشی داشته باشیم تا هنگام ناخوشی ها، عطر گل های خوشی را به مشام بکشیم. بله. ممنون

پاسخ
ملودي

هميشه به گردش و خوشي چه خوب كه فاميلهايتان را انقدر دوست داريد؟

پاسخ
ghorbani

سلام خانم دكتر
خيلي كيف كردم. منم از بوي بارون خورده برگهاي پاييزي درختان كه روي زمين افتاده خوشم مياد. نوستالژي خوبي بود.من رو برد به 35 سال قبل. ياد بخير. توي اون عالم پيرمرد پيرزنها رو دست مينداختيم و قهقه ميخنديديم غافل از اينكه آسياب به نوبته. الان پسرم به من ميخنده.چه زود دير شد. دوست دارم كوچيك بشم.
واقعا عالي مينويسين. دست مريزاد.

پاسخ
گیس گلابتون

ممنونم

پاسخ
faazi

یه حس گرم و آشنایی داشت این نوشته. اون جایی که از اونچه از ذهنتون گذشته بوده نوشتید خیلی‌ جالب بود. کاش برامون بیشتر می‌نوشتید. من نوشته‌های شما رو با ولع میخوانم و دوست دارم که تموم نشن.قلب

پاسخ
گیس گلابتون

سپاسگزارم

پاسخ
برچسب ها : 
ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه