زندگی من مثل همه مردم، مجموعه‌ای از تلخ و شیرین است، ولی من انتخاب کرده‌ام شیرینی‌های زندگی‌ام را با شما سهیم شوم. هرگز خیال ندارم وانمود کنم هیچ مشکلی در زندگی ندارم و یا هیچ عیبی در رفتار و کردارم نیست. من یک آدم معمولی هستم. اگر بتوانم لحظه‌ای در روز، نور شادی و امید را به قلب شما بتابانم، وظیفه‌ام را در این دنیای زیبا انجام داده‌ام. ریختن چرک آب زندگی بر سر خواننده‌ها، کار ناشایستی است. به نظر من نویسنده‌ای هنرمند است که بتواند امید و شادی را به قلب مردم هدیه کند، وگرنه گله و شکایت از زندگی، کار ساده‌ای است.

مهارت‌های زندگی

مهارت‌های زندگی

برای خانم‌های تحصیل‌کرده

مربی رشد فردی

دکتر آناهیتا چشمه علایی

راهنما


برای باز شدن صفحات بصورت همزمان

کلید ctrl   را پایین نگه داشته

سپس روی لینک کلیک کنید!

ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه
دفترچه خاطرات گیس گلابتون
1395/11/24 11:47

من این وضعیت را عالی و نیکو می‌خوانم

کتاب شفای زندگی لوییز هی را صدها بار خوانده‌ام. کتاب به صورت ورق ورق درآمده است. لبه کاغذهایش را انگار جویده‌ام. زیر تمام کلماتش خط کشیده شده و در تمام حاشیه‌هایش نوشته‌ام. تازگی یک نسخه جدید خریده‌ام. وقتی همسرم می‌خواست این کتاب را مطالعه کند، به جای قرض دادن کتاب، یکی دیگر برایش خریدم. او بکلی متعجب شده بود: چرا؟

 

  • من هر بار این کتاب را می‌خوانم، مطلبی جدید کشف می‌کنم. هرگز از خواندن و دوباره خواندنش سیر نمی‌شوم. به نظرم عصاره همه حرف‌های خوب و روش‌های خوب زندگی در این کتاب کوچک جمع آوری شده است. به نظرم هر خودآموزی، فقط وراجی و اضافه گویی در مورد مطالب همین کتاب است.

 

همسرم با تعجب مرا نگاه کرد. سری تکان داد و حرفی نزد. دیشب با خواندن این جمله دوباره سر جای خودم میخکوب شدم:

 

من این وضعیت را عالی و نیکو می‌خوانم.

 

لوییز هی گفته هر وضعیتی را عالی و نیکو بخوانید تا بتوانید عالی بودن و نیکو بودن آن را کشف کنید. باور داشته باشید خداوند شما را دوست دارد و برای زندگی شما نقشه‌ای عالی دارد. بنابراین ممکن نیست وضعیتی غیر از عالی و نیکو برای شما پیش بیاورد، ولی ما با دیدگاه محدود انسانی خود، از نقشه‌های عالی خداوند بیخبر هستیم.

 

خب... الان یک هفته است بیمارم. آنفولانزای سخت. چند سال بود دچار آنفولانزا نشده بودم، تصور می‌کردم برای همیشه این بیماری را پشت سر گذاشته‌ام. سه روز نیمه بیهوش بودم. الان تب قطع شده است، ولی ضعف و بی حالی دست از سرم برنمی دارد. آنفولانزا علاوه بر مسائل جسمی، روحیه را هم خراب می‌کند. بی انرژی و بی انگیزه شده‌ام. نمی‌دانم چطوری روزم شب می‌شود. آقای شوشو از سر کار می‌آید، ظرف می‌شوید، غذا می‌پزد و خانه را مرتب می‌کند. من مثل مجسمه گوشه‌ای نشسته‌ام... خب... بگذار امتحان کنم:

 

من این وضعیت را عالی و نیکو می‌خوانم.

من این وضعیت را عالی و نیکو می‌خوانم.

من این وضعیت را عالی و نیکو می‌خوانم.

من این وضعیت را عالی و نیکو می‌خوانم.

من این وضعیت را عالی و نیکو می‌خوانم.

من این وضعیت را عالی و نیکو می‌خوانم.

من این وضعیت را عالی و نیکو می‌خوانم.

من این وضعیت را عالی و نیکو می‌خوانم.

من این وضعیت را عالی و نیکو می‌خوانم.

من این وضعیت را عالی و نیکو می‌خوانم.

.

.

.

انگار یک چیزی در سینه‌ام تکان خورد... من این وضعیت را عالی و نیکو می‌خوانم... آره... یک چیزی تکان خورد. آهان! انگار قلبم هنوز می زند. آقای شوشو از من مراقبت می‌کند. مشکل مالی ندارم. دو کارمند خوب دارم که دارند کارها را به شکلی عالی انجام می‌دهند. فروشگاه سایتم در دست بهسازی است. قرار است من و آقای شوشو بزودی به جاده بزنیم. می‌توانم به روزهای خوش جاده فکر کنم. آهان! این هفته دوستان حلقه هدف را خواهم دید. چقدر دلم برایشان تنگ شده است. دیگر... راستی‌ها... این وضعیت عالی و نیکو است... مگه من دیگه چه چیزی از خدا می‌خواهم که اینقدر نومید و دلمرده شده بودم؟ یک بیماری ویروسی ساده که آمده و کم کم دارد می‌رود. همین... چرا این همه غم و غصه؟ لوییز هی نازنین... خدا تو را غرق رحمتش کند. تو چه نازنینی هستی.

 

 چند ساعت بعد:

وقتی جمله "من این وضعیت را عالی و نیکو می‌خوانم" تکرار کردی، موجی از شادی قلبت را فرا گرفت. ابرهای تیره‌وتار غصه‌های بی‌دلیل، آسمان زندگی‌ات را ترک کردندن. آن بغض تلخی که گلویت را فشار می‌داد، گم‌وگور شد. گرسنه بودی. گرسنه... پس از یک هفته، سیری و دل آشوبه بودن، گرسنگی چه احساس زیبا و شاعرانه‌ای است.

 

ماهیچه پخته را در مایکروفر داغ کردی. خیار و هویج را خرد کردی. کمی مایونز و آب‌لیمو، نمک و فلفل، به‌به! سالاد حاضر بود. بخار داغ خوشبو از ماهیچه بر می‌خواست. ماهیچه را در کاسه ریختی. تکه‌های نان را در آب ماهیچه‌ترید کردی. یک قاشق سالاد می‌خوردی و یک تکه گوشت نرم و لذیذ ماهیچه. طاقت نداشتی لقمه را قورت بدهی، دلت می‌خواست همه صورتت، دهان بود و می‌توانستی  نان، ماهیچه و سالاد را یکباره ببلعی. وسط ناهار، هوس فرنی کردی. آنقدر هوس کردی که  دست از خوردن برداشتی و در گوگل شیوه پختن فرنی را جستجو کردی. از داشتن آردبرنج و شیر و گلاب اطمینان پیدا کردی و سپس به سراغ بقیه غذا برگشتی.

 

ماهیچه و سالاد که تمام شد، یک بطری شیر را در قابلمه کوچک ریختی. آردبرنج را کم کم در شیر سرد حل کردی. شکر اضافه کردی. دلت فرنی کم شکر می‌خواست، ولی باز هم زیادی شیرین شد. دستور آشپزی می‌گوید چهار قاشق، تو سه قاشق می‌ریزی باز هم زیادی شیرین است. آهان! شاید قاشق‌ها باید سرخالی باشند. قابلمه را سر اجاق می‌گذاری و آرام هم می‌زنی تا فرنی یکنواخت شود.

 

دو قاشق بزرگ قهوه ساییده در در یک لیوان شیر حل می‌کنی و در قهوه جوش می‌ریزی، یک قاشق چایخوری عسل. آتش زیر قهوه جوش را تند می‌کنی. فرنی قوام می‌آید، گلاب اضافه می‌کنی. قهوه کف می‌کند، شعله زرر قهوه جوش را خاموش می‌کنی. قهوه را در لیوان و فرنی را در کاسه می‌ریزی. قدری پودر دارچین هم روی فرنی می‌پاشی. باز هم حرص و ولع جانت را می‌گیرد. کدام را اول بخوری؟ شیرقهوه را یا فرنی؟

 

فرنی شل است، ولی بی خیال! مایع داغ و شیرین و معطر از گلویت پایین می‌رود و خراشیدگی‌های گلویت را نوازش می‌کند. کتاب جدید رولینگ را بدست می‌گیری. چند صفحه که می‌خوانی، چشم‌هایت گرم می‌شود. داخل تختخواب می‌شوی و پتو را تا چانه بالا می‌کشی و به شیرین‌ترین رویاها فرو می‌روی. من این وضعیت را عالی و نیکو می‌خوانم... خدایا شکرت...

 

(عاشق شیوه نگارش دوم شخص شده‌ام... قوی است. انگار احساسات مستقیم به گوشت و پوست تبدیل می‌شوند)


نظرات

نظر شما
نام :
پست الکترونیکی :
وب سایت :
متن :

تصویر :

faazi

Lots of love and hugs to my beautiful teacher, Gisgolabetoonقلبماچ

پاسخ
سارانگ1

امسال برای من سال خیلی خیلی عجیبی بود، سخت گذشت، با جان کندن دارد می‌گذرد.
بدترین اتفاق تمام زندگی ام هم در این سال رخ داد، پدر عزیزم را از دست دادم! که امیدوارم آخرین اتفاق بد امسال باشد.
اما خوب میدانم که زندگی ملغمه‌ای از خوشی و ناخوشی است و هیچ قولی به من داده نشده که اتفاقات بد تمام شود.
این مقاله برایم جالب بود، شبیه یک کور سوی نور بود در این روزهای تاریک و غم انگیز.
حتی برایم سخت بود که این جمله را بخوانم «من این وضعیت را عالی و نیکو می‌خوانم» باور کنید یک بار به زور خواندمش... اما انگار قلبم روشن شد.
می دانم با همه سختی ها و غم ها، زندگی ام باز هم جنبه های عالی و نیکو دارد.
رمقی به جانم نمانده، اما من این وضعیت را عالی و نیکو می‌خوانم!
ممنونم از این مقاله گیس گلابتون عزیزم...

پاسخ
لیدا

سلام خدا رو شکر که حالتون بهتر شد، من الان یک ماهی بود درگیر برنشیت مزمن بودم ، و شما رو خیلی خوب درک می کنم ، ولی خورشید همیشه هست و اگرچه بعضی وقت ها پشت ابرپنهان می شه ولی مزه ش به همینه.شوخیوقتی که می آد بیرون خیلی می چسبه و دلچسبه. براتون سلامتی و شادی و موفقیت آرزو می کنم قلب

پاسخ
فرزان جونی محمدی

سلاممممم وای چقدر قشنگ .عاشقتم که هر اتفاق و تجربت درس بزرگی برای منه.خیلییییی به یادت بودم و برات دعا میکردم زودتر خوب بشی.خدارو هزار بار شکر بهتری و روحیت هم خوب شده.شاد و سلامت و پاینده باشی خانم دکتر عزیزمقلبماچ

پاسخ
mina.salipour@gmail.com

سلام خدا رو شکر دارین بهتر می شین خانم دکتر
کتاب شفای زندگی عین یه معجزه هست . سالهاست اون رو دارم و بارها و بارها خوانده ام. همیشه کنار تختم هست . هر بار که غمگین هستم سراغش می رم و همیشه بخشی از کتاب که بهش نیاز دارم برام باز می شه!

راستی در مورد شیوه نوشتن دوم شخص انگار یه غریبه داره از گیس گلابتون می گه شاید هم چون این شیوه برای ما تازه هست چنین حسی می ده!

پاسخ
الا

کدام مترجم برای این کتاب-شفای درون لوویز هی - بهتره گیسو جان؟

پاسخ
گیس گلابتون

متشکرم. شفای درون را چند نفر ترجمه کرده اند؟ ممکن است نام مترجم ها را بفرمایید؟

پاسخ
amitis2017

عااااااااااالی ایشالا الان بهتری گیسو جون؟
ببخش دیر میپرسم اهواز چند روزیه توی بی برقی و تاریکیه به نت دسترسی نداشتم.

پاسخ
گیس گلابتون

ممنونم از احوالپرسی شما. بهتر می شوم. بزودی

پاسخ
بهرام

سلام گیس گلابتون عزیز امیدوارم حالت خوب شده باشد نمیدانستم مریض شدی. من هم پارسال اواسط پاییز بود که بعد از چند سال دور بودن از آنفولانزا دوباره آنفولانزا گرفتم. بیماری سختی است تقریبا 6 روز در گیر آنفولانزا بودم تا خوب شدم . نفسم بالا نمی آمد و به سختی نفس میکشیدم . اینقدر تب شدید و بدن درد داشتم که باید چند مسکن قوی میخوردم تا کمی آرام بگیرم. شب تا صبح به سختی خوابم میبرد. اواسط بیماری ام یک شب نیمه شب از خواب بیدار شدم . انگار یکباره همه چیز زندگی برایم بی معنی شده بود. نمیدانستم چه کسی هستم و برای چه اینجا هستم . در هپروتی عمیق فرو رفته بودم . تا به حال چنین احساسی را هیچ وقت درک نکرده بودم . بعد از بیماری چند ماه طول کشید تا حال روحی من اندک اندک بهتر شد. بعد از این اتفاق بدنبال مطالعه فلسفه برای فهمیدن فلسفه زندگی افتادم. از به دنبال هدف بودن که به نتیجه ای نرسیدم بلکه بیشتر گیج شدم. متن زیبایی بود ممنونم . من هم کتاب شفای زندگی را خیلی دقیق خواندم کتاب بسیار خوبی است ولی دیگر تا زمانی که فلسفه زندگی برایم درست جا نیفتد این کتاب نمیتواند به من انگیزه بدهد.
سپاسگزارم از توجهتگل

پاسخ
گیس گلابتون

تبریک میگم! حال خوبی است. شک کردن به همه چیز. بزودی معلم معنوی شما از راه خواهد رسیدلبخند

پاسخ
ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه