زندگی من مثل همه مردم، مجموعه‌ای از تلخ و شیرین است، ولی من انتخاب کرده‌ام شیرینی‌های زندگی‌ام را با شما سهیم شوم. هرگز خیال ندارم وانمود کنم هیچ مشکلی در زندگی ندارم و یا هیچ عیبی در رفتار و کردارم نیست. من یک آدم معمولی هستم. اگر بتوانم لحظه‌ای در روز، نور شادی و امید را به قلب شما بتابانم، وظیفه‌ام را در این دنیای زیبا انجام داده‌ام. ریختن چرک آب زندگی بر سر خواننده‌ها، کار ناشایستی است. به نظر من نویسنده‌ای هنرمند است که بتواند امید و شادی را به قلب مردم هدیه کند، وگرنه گله و شکایت از زندگی، کار ساده‌ای است.

مهارت‌های زندگی

مهارت‌های زندگی

برای خانم‌های تحصیل‌کرده

مربی رشد فردی

دکتر آناهیتا چشمه علایی

راهنما


برای باز شدن صفحات بصورت همزمان

کلید ctrl   را پایین نگه داشته

سپس روی لینک کلیک کنید!

ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه
دفترچه خاطرات گیس گلابتون
1402/03/15 22:14

جان کندم، ولی فتح کردم!

جان کندم، ولی فتح کردم!

 

دشت آزو – خرداد 1402

بار پنجم بود که عازم دشت آزو بودیم. بار اول، من تازه جراحی فتق کرده بودم و کشاله رانم درد می‌کرد. چند قدم که راه رفتم، فغانم به آسمان رفت. همان اول راه اتراق کردیم. بار دوم، سر ظهر پیاده‌روی را آغاز کردیم. پس از صد متر راه رفتن، هر دو گرمازده شدیم و پس افتادیم. همان‌جا بساط کردیم و نشد که به دشت آزو برسیم. بار سوم ما را به ده راه ندادند. گفتند از بس مسافر آمده و شاخه درختان را شکسته و صیفی‌جات را لگد کرده و  همه‌جا ریده و حتی گوسفند زنده ما را دزدیده که ما پذیرای هیچ مسافری نیستیم. بار چهارم، فصل گل‌های وحشی گذشته و آفتاب داغ همه‌چیز را سوزانده بود. به دشت آزو رسیدیم، ولی  به‌جز تخته‌سنگ‌های تف خورده، چیزی ندیدیم.

از هفته قبل گروهی را برای کوه‌پیمایی دعوت کردیم. همه بشدت استقبال کردند، ولی یکی‌یکی پیچاندند.  این مسئله باعث نشد که عزم من و آقای شوشو سست شود. ساندویچ‌ها را درست کردیم، بطری‌های آب را در فریزر گذاشتیم تا یخ بزنند، کوله‌پشتی‌ها چیدیم و زود خوابیدیم. هواشناسی گوگل گفت روز بعد 70% شانس بارش دارد، ولی یک بعدازظهر به بعد. توجه نکردم و به خود دلداری دادم تا آن موقع برگشتیم خانه.

 

چهارشنبه 10 خرداد 1402      شش صبح بیدار شدیم. لباس پوشیدیم. لیوانی چای و لقمه‌ای نان و پنیر خوردیم و راه افتادیم. جاده را بدون حادثه قابل‌ذکری طی کردیم و به مسیر کوه‌پیمایی رسیدیم. شروع کردیم. خوب شروع کردیم و خوب پیش رفتیم. ولی آخرهای کار، بعضی‌اوقات قلبم درد می‌گرفت و سنگین می‌شد. مرتب از خودم می‌پرسیدم: «مبل به آن راحتی تو خونه رو ول کردی، اومدی اینجا چیکار؟ تلویزیون دیدن چه اشکالی داره که خودتو با این کوه‌پیمایی عذاب میدی؟ آخه که چی بشه؟! اون جا مگه چه خبره؟ یه مشت علف! از اینجا میشه دشت رو دید. هیچ خبری از فرش گل نیست. شاید دوباره دیر اومدیم.»

آقای شوشو که مرا گذاشت و رفت! ازبس‌که من هر بیست سی متر برای تازه کردن نفس، ایستادم. وقتی او فاصله گرفت، من هرچند قدم می‌ایستادم و صبر می‌کردم تپش قلبم کم شود و دوباره راه می‌افتادم، پیش از آن‌که کاملاً وامانده شوم. این‌طوری بهتر بود. وقتی بالاخره به دشت رسیدیم، انگار وارد بهشت شدیم... هوا چنان سرشار از عطر گل و گلپر بود که دیگر «هوا» نبود، فقط عطر بود. من تابه‌حال چنین تجربه‌ای نداشتم. سکوتی چنان سنگین و سکرآور که تنها با نوای پرندگان شکسته می‌شد. چقدر گل... چقدر سبزه... چقدر زیبا... اگر  آنجا بهشت نبود، مطمئن هستم که کره خاکی نبود. هر جا که بود، به عرش اعلا نزدیک‌تر بود. شادمان بودم که توانستم مسیر را بپیمایم و امیدوارم هرسال به آنجا برگردم و دوباره این تجربه شگفت‌انگیز را از نو بیازمایم.

دفعه قبلی که راهی دشت شدیم، دسته‌جمعی بودیم. وقتی به دشت سوخته و بدون گل و سبزه رسیدیم، گرمازده شده بودیم. سعید – پسرعمه درگذشته‌ام- اصرار داشت 500 متر جلوتر برویم و به‌پای درختی برسیم که در دوردست دیده می‌شد. بارها اصرار کرد، ولی ما تسلیم خواسته‌اش نشدیم. دلخور شد. من برای دلداری دادن به او گفتم: «سال دیگه میریم تا درخت.» در مراسم دفن او، هر بار یادم می‌افتاد که به او چه گفته‌ام، جگرم آتش می‌گرفت. من و همسرم به خاطر سعید این برنامه را در پیش گرفتیم و علیرغم عدم همراهی دوستان، منصرف نشدیم.

تا آن درخت کذایی پیش رفتیم. آنجا که رسیدیم فهمیدیم یک درخت نیست، بلکه دو درخت به‌هم‌پیچیده است که لب جویی روییده‌اند. روح سعید را تا آنجا با خود آورده بودیم. با او خداحافظی کردیم و روانه مسیر روشنش نمودیم. کاش رسم جسد سوزی داشتیم و می‌توانستیم مشتی از خاکسترش را زیر آن درخت بپاشیم.

زیر سایه‌ آن دو نمی‌شد اتراق کنیم. خوشبختانه هوا ابری بود و بدون نیاز به سایه درخت، توانستیم ساعتی روی تخته‌سنگ‌های آذرین بنشینیم و ساندویچ کره و مارمالاد زردآلو را با لذت به نیش بکشیم و لیوانی چای بنوشیم. سپس راه را برگشتیم و در نیمه‌راه، زیر درختان، زیرانداز پهن کردیم. تازه یازده صبح بود، ولی گرسنه شده بودیم. ساندویچ‌های ناهار را خوردیم و دراز کشیدیم. من که خوابم برد. نمی‌دانم چند دقیقه یا یک ساعت. با بارش قطره‌های باران  بر تنم، بیدار شدم. رعدی در دوردست غرید. فکر کردم حتی اگر تا ماشین بدویم، ممکن است صاعقه‌ای به سرمان بخورد یا در جاده کوهستانی، سیل ما را با خود ببرد. متوجه شدم با آرامش دارم فکر می‌کنم: «به درک! آخرش که مردنه! چه‌بهتر که مرگ در این پردیس بی‌نظیر ما را برباید. آن‌هم پس از روزی به این خوشی.»

با این فکر تسلی‌بخش، به‌آرامی اسباب و اثاثیه را جمع کردیم و به راه افتادیم. خوشبختانه باران، قطره‌قطره، گاهی بارید و گاهی نبارید. تا وقتی به خانه نرسیدیم، بارش تند و رعدوبرق شروع نشد. ما در جاده توقف و بستنی قیفی بسیار خوشمزه‌ای خوردیم و به‌این‌ترتیب لذت‌های روزمان را تکمیل شد.

 

 

ازغال چال- خرداد 1402     

من از بیست تا بیست‌وپنج‌سالگی، دستکم هفته‌ای یک‌بار راهی درکه می‌شدم. دو تا پا می‌زدم و به ازغال چال می‌رسیدم، ازبس‌که راه برایم راحت و هموار بود. پس از 25 سالگی (یعنی پس از فارغ تحصیلی از دوره پزشکی عمومی) بازهم زیاد به درکه و ازغال چال رفتم، ولی خب... نه آن‌قدرها که در دوران دانشجویی می‌رفتم، چون دوره رزیدنتی دوره بسیار سختی بود. پس از جراح شدن، راهی طرح شدم، آن‌هم دو هزار کیلومتر دورتر از تهران. پس از بازگشت از طرح، مثل بیشتر بزرگ‌سالان، برای لقمه‌ای نان و چند اسکناس از صبح تا شب در حال دوندگی بودم. خلاصه آن‌که یادم نیست آخرین بار چند سال پیش تا ازغال چال بالا رفتم.

نوروز 1400 پس از بیماری کرونا نتوانستم تا کافه عمران درکه بالا بروم. آن شکست برای من شکست بسیار سختی بود. خدا را شکر که الان رسیدن به عمران دوباره آسان شده است، ولی ازغال چال غولی بود که برایم شاخ‌وشانه می‌کشید. هرچند که کم‌کم ریز می‌دیدمش.

 

شنبه خرداد 1402      شب تا خود صبح حتی یک دقیقه نخوابیدم. حتی یک دقیقه! ساعت شش از تلاش برای خوابیدن دست کشیدم و از جا برخاستم. آقای شوشو هم برخاست. او ساندویچ را آماده کرد، من صبحانه را. صبحانه مختصری خوردیم و کوله‌پشتی‌ها را بستیم. هشت صبح پسرمان دم در خانه منتظر بود. لیوان قهوه و ساندویچ نان و پنیر و مارمالاد زردآلو را به دستش دادیم. من ماشین را راندم. شب گذشته نخوابیده بودم، ولی الحمدالله به کمک سال‌ها کشیک شب و شب نخوابی، می‌دانستم که می‌توانم تاب بیاورم و تا وقتی در وضعیت آماده‌باش هستم، خواب بر من غلبه نمی‌کند. درکه شلوغ بود. کاش نیامده بودیم. افرادی که اسپیکر به دست راه می‌روند و آهنگ‌های شش و هشت را به صدای بلند پخش می‌کنند، نابلدهایی که با کفش‌های پاشنه‌بلند روی ناهمواری‌های مسیر، سکندری می‌روند، جوانانی که دنبال همدیگر می‌دوند و با صدای بلند هوار می‌زنند و مثلاً خوش می‌گذرانند و ... آدم را از کوه‌پیمایی در روزهای تعطیل بیزار می‌کند. ولی خب... آمده بودیم که تا ازغال برویم. پس جا نزدیم و پیش رفتیم.

تا کافه عمران که به‌سادگی بالا رفتم. داخل کافه نشدیم، چون اگر روی تخت‌های راحت آنجا یله می‌دادیم، دیگر از جایمان پا نمی‌شدیم. بیرون کافه، روی تخته‌سنگی نشستیم و چای و ساندویچ خوردیم. سپس به‌سوی ازغال چال راه افتادیم. ده صبح بود، ولی آفتاب حسابی بالا آمده و داغ بود. پدر و پسر به‌خوبی کوه را می‌پیمودند، ولی من بعد از هر سربالایی، از شدت نفس‌تنگی و تپش قلب به حال مرگ می‌افتادم. چندین بار سرم گیج رفت، چون خون و اکسیژن به مغزم نمی‌رسید. یکجا که کورکورانه و بدون هوش و حواس داشتم دنبال همسرم از کوه بالا می‌رفتم، عضله ساق پای راستم چنان گرفت که لب‌هایم را گزیدم تا عربده نزنم. عضله منقبض را با دست‌هایم فشردم تا رها شود و به بالا رفتن از تخته‌سنگ‌ها ادامه دادم. ناگهان با فریاد سایر کوهنوردان هشیار شدم. مرا دعوا کردند که «این چه راهی است که می‌روی؟! سقوط می‌کنی!» دیدم راست می‌گویند. همسرم مسیر پاکوب را گذاشته و خود را از تخته‌سنگ‌ها بالا کشیده بود. من هم با عضله گرفته و نفس بندآمده و مغز ازکارافتاده داشتم دنبال او می‌رفتم. یکی‌شان چوب‌دستی‌اش را به سمتم گرفت که نجاتم بدهد. تشکر کردم و گفتم می‌توانم بالا بروم. آن‌ها رفتند و من چهاردست‌وپا از سنگ‌ها بالا کشیدم. اگر آن‌ها فریاد نمی‌زدند، احتمالاً از کوه به پایین پرت می‌شدم، چون اصلاً نمی‌فهمیدم دارم چه می‌کنم و کجا می‌روم.

همان‌جا گفتم که دیگر بالا نمی‌آیم، ولی همسرم کوتاه نیامد. مثل مربی راکی مرا تشویق می‌کرد که ادامه بدهم. خودم را تصور می‌کردم که خونین‌ومالین، با دماغ شکسته و چشمان کبود، دوباره و دوباره به رینگ برمی‌گردم و زیر ضربات سنگین مشت، له می‌شوم. بدون اغراق بارها مرگ را به چشم دیدم. بعد از هر پیچ می‌پرسیدم: رسیدیم؟ قبل از سربالایی، می‌گفتم: همین بالاست؟ راه را فراموش کرده بودم. جالب آن‌که پاهایم با سنگ‌های راه آشنا بود. می‌دانستم کجا قلوه‌سنگی بیرون زده و کجا راه باریک است و کجا امکان لغزش وجود دارد، ولی چشمانم را راه را نمی‌شناخت.

دردسرتان ندهم که بالاخره رسیدیم. همین‌جا در پرانتز بگویم هرگز با چنین حال و احوالی به کوه‌پیمایی ادامه ندهید. شما باید انرژی‌تان را به‌گونه‌ای تنظیم کنید که وقتی به مقصد رسیدید فقط 70-60% انرژی‌تان مصرف شده باشد. 40-30% انرژی را باید برای برگشتن حفظ کنید. درست آن بود که تلاش نمی‌کردیم به ازغال برسیم و بهتر بود از همان وسط راه برمی‌گشتیم، چون من آمادگی کافی نداشتم. بهر حال... رفتیم دیگه!

با چه اشتیاقی وارد ازغال چال شدم. مشتاق اتمسفر بهشتی آنجا بودم، حیف و صد افسوس که چیزی از آن باقی نمانده بود. فکرش بکنید بالای کوه باشید و به دره مشرف، بلبل‌ها بخوانند، باد، برگ‌های درختان گردو را به آواز درآورد، جویبار و فواره، ترانه بخوانند و تو هیچ نشنوی، چون آهنگ‌های مزخرفی با صدای بلند از اسپیکرهای قهوه‌خانه پخش می‌شود و ضرباهنگش مثل پتک بر سرت می‌کوبد. رفتم و خواهش کردم موزیک را خاموش کنند و اجازه بدهند مدتی از نوای خوش طبیعت بهره ببریم. صاحب قهوه‌خانه ازغال گفت:

  • موزیک خاموش نمیشه! چرا اینجا اومدی؟ می‌خاستی بری مجلس عزاداری و نوحه گوش کنی؟!
  • من که نگفتم روضه و نوحه پخش کنین. خواهش کردم فرصت بدهید از سکوت زیبای کوهستان و قهوه‌خانه باطراوت شما لذت ببریم.

باز گفت «پاشو برو عزاداری و نوحه گوش کن! َ» انگار تکرار یک جمله بی‌منطق باعث منطقی شدن استدلال ابلهانه او شود. پاهایم مثل چوب خشک شده بود، نفسم بالا نمی‌آمد. ضربان قلبم 180 تا بود. امکان نداشت بتوانم قهوه‌خانه را ترک کنم. مجبور شدیم همان‌جا بمانیم. غذای بسیار بدمزه‌ای باقیمت گزاف خوردیم و به خاطر صدای بلند موزیک آشغالی، سردرد گرفتیم. ساعتی آنجا نشستیم تا من توانستم قوایم را جمع‌وجور کنم. سپس یک‌نفس تا کافه عمران پایین رفتیم. آنجا هندوانه و شربت بهارنارنج خوردیم و از فضای عالی کافه لذت بردیم.

بقیه راه را هم به‌سرعت پایین آمدیم. نزدیک‌های ماشین، پاهایم خم نمی‌شد. مثل آدم‌کوکی، گشاد گشاد و بدون خم کردن زانوها راه می‌رفتم. خود را به صندلی ماشین رساندم و ولو شدم. وقتی به خانه رسیدیم، دوش گرفتم، قرص خواب خوردم و خوابیدم. پنج صبح با بدن‌درد و کمردرد شدید از خواب بیدار شدم. مسکن خوردم و دوباره خوابیدم.

توانستم دوباره ازغال چال را فتح کنم. زنده‌باد!

 

پانوشت: دو بار نوشتم مارمالاد زردآلو خوردیم. راستش برای اولین بار در عمرم مارمالاد پختم. آقای شوشو زردآلوها را هسته گرفت و با غذاساز پوره کرد. من هم با شکر و ژلاتین مخلوط کردم و روی شعله گذاشتم و هم زدم. طعم بهشتی دارد.

در دوران کودکی ما مجبور می‌شدیم ساعت‌های طولانی آلبالو و گیلاس و زردآلو را هسته بگیریم. مادرم یک خروار مربای خانگی می‌پخت، ولی متأسفانه مرباها به‌سرعت کپک می‌زد. او کپک را از روی مرباها پاک می‌کرد و جلوی‌مان می‌گذاشت تا بخوریم. ازنظر من مربای خانگی یعنی مزه گند مربای کپک‌زده. از هسته گرفتن میوه‌ها هم حالم به هم می‌خورد. ازبس‌که کمر و انگشتانم بابت این بیگاری درد می‌گرفت. هرچه همسرم اصرار می‌کرد زیر بار پختن مربا نمی‌رفتم. امسال او سه کیلو زردآلو خرید که متأسفانه ترش بودند. زردآلوی نوبر و گران... حیفمان آمد آن را دور بریزیم. گفت: «باهاشون مربا می‌پزم.» یک‌بار اوایل ازدواجمان مربای به پخت که کافر نبیناد. مربا را سه روز روی اجاق‌گاز گذاشت و جوشاند! به همین دلیل خودم داوطلب پختن مارمالاد شدم، البته به‌شرط آن‌که او هسته زردآلوها را بگیرد. خلاصه آن‌که با همکاری همدیگر، مارمالادی پختیم چهل‌ستون و چهل پنجره! دلتون نخاد که عالی شد.

نظرات

نظر شما
نام :
پست الکترونیکی :
وب سایت :
متن :

تصویر :

مریم معتمد پویا

گیس گلابتون عزیز
خوشحالم که بعد از سال ها، با سختی و مشقت فراوان تونستید ازغال چال رو فتح کنید.
خدا قوت بهتون

پاسخ
گیس گلابتون

ممنونمگل

پاسخ
firuze

سلام خانم دکتر عزیزم تو رو خدا مواظب خودتون باشید.
گل

پاسخ
گیس گلابتون

چشم عزیزدلمقلب

پاسخ
NazaninHosseinkhan

سلام خانم دکتر عزیزم
همیشه به گردش. لذت بردم واقعا
بله متاسفانه از زمانیکه صاحب قبلی اذغال فوت کردن فقط تا مدت کوتاهی پسراشون اونجا رو اداره کردن و بعد فروختنش به این تیم جدید. که به نظرم اونجا رو از حالت بکر خارج کردن. مثل بانک با صدای بلند شماره ها رو اعلام می کنن و طعم املت هاشون هم مثل سابق نیست. ولی با وجود همه این کاستی ها برای من درکه خیلی جای عزیزی هست. البته روزهای پنجشنبه رو ترجیح می دم برای درکه رفتن.

پاسخ
گیس گلابتون

بله! شماره ها را مثل بانک میخوانن. چه بامزه نوشتین. من درکه را فقط و فقط وسط هفته می پسندم.

پاسخ
Setareh banoo

سلام گیس گلابتون جان
بسیار عالی مثل همیشه...سخن را کوتاه میکنم و فقط در مورد نگهداری مربا و مارمالاد خدمتتان عرض کنم که پس از پخت مربا جهت جلوگیری از کپک زدن آن می توانید آن را در فریزر نگهداری کنید...آخ نمیگوید و اصلا یخ نمیزند و به شرط آنکه از قبل شربتش خوب قوام آمده باشد و خوب پخته باشد مثل روز اول تازه و عالی می ماند بدون آنکه نگران کپک زدنش باشید...در بسته ها یا شیشه هایی به اندازه مصرف چند روز می توان فریز کرد و هر بار یک بسته را برای مصرف چند روز از فریزر به یخچال منتقل کرده و نوش جان کنید.

پاسخ
گیس گلابتون

چقدر جالب! اصلا نشنیده بودم. ممنونم از راهنمایی خوب شمالبخند

پاسخ

گیس گلابتون نازنین بیشتر مواظب خودتون باشین. درد واحساس ناراحتی بهترین نعمته... این یعنی آلارم.. یعنی دراین لحظه به فعالیت بیشتر ادامه نده... 💋💋💋

پاسخ
گیس گلابتون

حق با شماست. آن روز زیادی به بدنم فشار آوردم. متشکرم.

پاسخ
setare55

چرا من این نوشته زیبا را در ایمیل ندیده بودم؟ هی خوندم هی موهای تنم سیخ شد. روح پسرعمه سعید شاد. چه خوب که کوهستان با سکوت بکرش و عظمت و عطرش و باران مهربانش پذیراییتون کرد. اونقدر ریز و دقیق توصیف کردید که انگار من هم گوشه کوله کنار مارمالاد زردآلوها نشسته بودم و همه جا را دیدم و شنیدم و چشیدم فقط مونده بود جریان مارمالاد زردآلو که تو فکر بودم چرا ؟‌ نکنه تاثیر خاصی توی کوهنوردی داره که الحمدلله آخر نوشته رمزگشایی کردید و توضیح دادید. نیشخند متاسفانه عدم آگاهیهای محیط زیستی و خشمی که مردم نسبت به شرایط موجود دارند باعث این بیقیدی در گوش‌دادن به موسیقی میشه و هر اعتراضی تعبیر میشه به این که داری غم‌پرستی می‌کنی و مخالف موسیقی هستی. همیشه به سفر و تفریح و سفرنامه نویسی قلب

پاسخ
گیس گلابتون

سپاسگزارم، همچنین برای شمالبخند

پاسخ
سارانگ1

این متن از این لحاظ برای جالب بود که من هرگز حاضر نیستم برای کوهنوردی و فتح قله ها اذیت بشوم... خوب من با یک کوهنورد حرفه ای زندگی میکنم، سفرهای او برای من غیرقابل همراهی کردن است، دماوند قله کوچک اوست. ناراحتم که نمی توانم او را همراهی کنم و متاسفم که از درون این کار را مفرح و حتی اضافه کننده به هیچ جنبه زندگی ام نمی دانم. همیشه برایم عجیب بوده که بالاخره این یک جور تفریح هست یا یکجور اثبات توانایی به خود. کوهنوردی یکجور مهارت و عرضه اندام هم شده مثلا مدرک 8 هزاری ها و ... یاد مسابقات ورزشی سابق خودم که واقعا چیز دیگری در آن جستجو میکردم یکجور تلاش برای شدن و بعد هم قهرمانی... بهتر بودن از خود از بقیه و برنده شدن، اما الان برایم کاملا بی معنا شده اند.
اما هر نظری داشته باشم نمی توانم فتح قله ها را تحسین نکنم. نمی توانم قهرمانان ورزشی جهان را نادیده بگیرم. کوهنوردی کار سختی است و روحیه بسیار قوی و مصمم میخواهد که این هم قابل تحسین است. خیلی از ورزشکاران حرفه ای برای کار خود پول میگیرند و همچنین مشهور هستند و از این جنبه با کوهنوردان گمنام و خودجوش متفاوتند.
یادم هست چند ماه پیش از یک شهر به شهری دیگر پیاده مسافرت کردیم، نه برای اینکه ماشینی نداشتیم یا وسیه نقلیه نبود، لذت عبور از جنگل، کشف راه های جدید، اتراق در مکانهای استراحت طبیعی و کافه های بین راهی و بعد ورودی شهر و پرسه زدن در آن و و ... انگیزه ما بود. الان شده یک مدل از سفر برای ما. شاید کسی هم از دور این سفر را بسیار بی معنا بداند، که خوب قطعا خیلی ها همینطور هستند. خنده
الان هم که شما را می شناسم و دوست من هستید، تمایل دارم از حس و حال خود بگویید. انگیزه شما چیست، چه حسی دارید؟ چطور است که یه این همه سختی می ارزد؟
دوستان محترم دیگری که این متن من را میخوانید لطفا آن را انتقادی و یا تحقیر کننده در نظر بگیرید. میخواهم با حس و حال‌های متفاوت آشنا شوم.

پاسخ
گیس گلابتون

ممنونم سارانگ جان، چه خوبه که سفر پیاده را تجربه کردید و دوست دارید. برای من کوهنوردی و رسیدن به مقصد، رفتن به فرای توانایی ام هست و لذتی بی نظیر داره که از خودم جلو می زنم. بعلاوه در حین تلاش، کاملا در زمان حال حضور دارم و وز وز داخل مغزم خاموش است. نوعی مدیتیشن که با ریزش دوپامین همراه است و چنان فرحبخش است که قلمم قادر به توصیف نیست. در حین کوهنوردی، با جهان یکی میشم. شاید این بهترین توصیف باشه. البته همانطور که در این خاطره نوشتم، ادامه کوهنوردی تا اذغال چال برای من درست نبود و ممکن بود همه را به دردسر بندازه، ولی آزو عالی بود. عالی... وای... دوباره دلتنگش شدم.

پاسخ
سارانگ1

خدای من... من که از خواندنش هم به وجد آمدم. چه حس زیبایی. خوب پس برای این حس ناب و بی قیمتِ با جهان یکی شدن است که این سختی ها را می ارزد. خیلی خوشم آمد... آفرین به شما براوو مرحبا ... ذوق کردم ها...

پاسخ
گیس گلابتون

لبخند

پاسخ
ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه