جمعه ۲۲ فروردین ۱۴۰۴
امشب یکی از آرزوهای بزرگم برآورده شد:
تلفن کردم و اجازه گرفتم برای «امر خیر» به خانهای بروم! چنان ذوقزدهام که انگار قرار است خودم عروس شوم.
جمعه ۲۹ فروردین ۱۴۰۴
برای ناهار پیتزا پختم. وقتی من سرگرم تهیه غذا بودم، همسرم ماشین را به کارواش برد و داد حسابی تمیزش کنند. پسرم به سلمانی رفت و به سروصورتش صفایی داد. بعد از ناهار، نشستیم به گپ زدن. ساعت دو بود که دل کندیم از مصاحبت همدیگر و هرکدام از طرفی رفتیم تا آماده شویم.
من روز قبل یه آرایشگاه رفته و براشنیگ کرده بودم. نشستم جلوی آینه و آرایش کردم. یک هفته درباره لباس و جواهر و آرایش فکر کرده و خیالپردازی کرده بودم. آماده شدن من یکساعتی طول کشید. طبق قرارمان سر ساعت سه راه افتادیم. پسرم یک سبد گل خریده بود شامل ۳۰ شاخه گل رز سرخ. سر راهمان از شیرینی فروشی لادن شهرک غرب، شیرینی خریدیم. دو ساعت زودتر راه افتادیم، ولی بالاخره ده دقیقه دیر رسیدیم. امان از ترافیک تهران!
خانهای گرم و صمیمی با مردمانی نازنین. ساعتی نشستیم و از آبوهوا و درودیوار حرف زدیم. صحبت گل انداخته بود و انگار پدرها فراموش کرده بودند برای چه دورهم جمع شدهایم. من چند بار با نگاه سعی کردم به همسرم یادآوری کنم حرف اصلی را بزند و او بالاخره حرفش را زد:
- ما آمدیم اجازه بگیریم دست دخترتون رو بذاریم تو دست پسرمون!
وای... کلهقندی بود که در دل من آب میشد. چه کیفی دارد داماد کردن پسر.
بعد از اعلام رضایت پدر دختر، دوباره صحبتهای متفرقه شروع شد. تا داشت حرفها به سمت سیاست متمایل شد، من پریدم وسط و پرسیدم:
- ما چه موقع خدمت برسیم برای آوردن حلقه؟
قرارمان شد جمعه بعدی، یعنی پنجم اردیبهشت. از ما قول گرفتند دفعه بعدی برای شام بمانیم. ما باکمال میل قبول کردیم. هیچ حرفی درباره مهریه و جهاز و تاریخ عقد و عروسی و مسکن و شرایط عقد به میان نیامد. پدرها دوباره به سر صحبتهای شیرینشان برگشتند. من دوباره رشته کلام را به دست گرفتم و رو به عروس آینده و پسرم پرسیدم:
- درباره مهریه و بقیه مسائل به توافق رسیدین؟
- بله! جمعه بعدی همه را در دفتر بله برون مینویسیم.
تازگیها مجموعهای به نام «ست بله برون» ارائه شده، شامل دفتر بله برون، خودکار پر، قرآن، کلهقند و قندشکن و جا حلقهای. در دفتر بله برون همه توافقات نوشته میشود. کار بسیار خوبی است و به همه شما عزیزان دم بخت پیشنهاد میکنم از دفتر بله برون استفاده کنید.
شش مورد مهم لازم است در دفتر بله برون ثبت شود:
- مهریه: مهمترین موضوع این جلسه، میزان مهریه و نحوه پرداخت آن است. پس از توافقات نهایی، این موضوع بهتفصیل در دفتر ذکر خواهد شد.
- جهیزیه: اشاره به اقلام و مقدار جهیزیهای است که خانواده عروس برای زوج جوان در نظر گرفتهاند. در برخی مناطق ایران، داماد مسئول خرید قسمتی از جهیزیه است و جزئیات هزینه و نوع آن در این بخش نوشته میشود.
- حق طلاق: یکی از مسائل مهمی که باید در دفتر بله برون ذکر شود، توافقات مربوط به حق طلاق و اجازه ادامه تحصیل یا کار برای عروس است.
- مسکن: وضعیت مسکن زوجین، ازجمله خرید یا اجاره منزل و تصمیمات مرتبط با زندگی مستقل از والدین در این بخش مشخص میشود.
- تاریخ مراسمات: تاریخ و محل برگزاری مراسمهای نامزدی، عقد و عروسی به همراه هزینههای مربوطه در دفتر بله برون درج میشود. این موضوع به برنامهریزی بهتر و مدیریت هزینهها کمک میکند.
- رسومات خانوادگی : برای جلوگیری از هرگونه سوءتفاهم، رسومات و سنتهای خانوادگی هر طرف باید در این جلسه ذکر و تقسیم وظایف میان دو خانواده انجام شود. این موارد نیز باید در دفتر بله برون نوشته و به امضای بزرگان خانوادهها برسد.
درنهایت، لازم به ذکر است که توافقات مکتوب در دفتر بله برون پس از امضا بهصورت قانونی در سند ازدواج گنجانده میشود و شروط ذکرشده در این دفتر لازمالاجرا هستند.
(متن از اینترنت است)
بعد از یک ساعت از آن محفل گرم و صمیمی دل کندیم و راهی خانه شدیم. دو ساعت رفت و دو ساعت برگشت و یک ساعت مهمانی، جمعاً پنج ساعت طول کشید. هشت شب گرسنه و خسته و در عین خوشحال و خندان به خانه رسیدیم. غذا خوردیم و تا نیمهشب حرف زدیم.
۳۱ فروردین یکشنبه
میدانم در جریان ازدواج دو جوان، ممکن است دلخوریها و سوءتفاهمهایی به وجود بیاید، ولی نمیدانستم به این زودی با یکی از آنها مواجه میشویم.
موقع برگشتن از جلسه خواستگاری، پسرمان یکمرتبه گفت:
- راستی یکشنبه قراره یه روحانی، تلفنی صیغه محرمیت رو برای ما بخونه.
ما برای جمعه یعنی هفت روز بعد به خانه عروس آینده دعوت شده بودیم، درحالیکه قرار بود دو روز بعد بدون حضور ما، صیغه محرمیت را جاری کنند.
من سه بار گفتم: «دلم میخاد موقع خوندن صیغه باشم. کاش همون روز جمعه، بعد از نوشتن دفتر بله برون، صیغه جاری بشه.» متأسفانه ترتیب اثر داده نشد. من هم موضوع را با خودم حلاجی کردم و دیدم سلامت روح و جسمم ارزش بیشتری دارد. بعدازآن حتی یکدقیقه به قضیه فکر نکردم.
یکشنبه از راه رسید و من دیدم صورت همسرم یکلحظه قرمز میشود و لحظه بعد سیاه! ایوای! چی شده؟ سکته نکنه یه وقتی؟ فشارخونش بالا رفته؟ منتظر ماندم تا خودش به حرف بیاید. زبانش باز شد و معلوم شد ناراحت و عصبانی است که بدون حضور ما و بدون دعوت از ما دارند صیغه محرمیت را جاری میکنند.
- چرا همون موقع که من اعتراض کردم، تو سکوت کردی؟
- نمیخاستم پسرمان را ناراحت کنم.
- ناراحتی نداشت. پشت حرف من را میگرفتی و خوندن صیغه محرمیت رو به روز بله برون موکول میکردن.
- اون موقع بقدری ناراحت شدم که اگه حرف میزدم دعوا میشد. ازدست پسرم و والدین عروسمان ناراحت هستم.
پسرمان تلفن کرد که خبر بدهد صیغه جاری شده، پدرش بهقدری سرد و خشک باهاش برخورد کرد که بچه پس رفت.
اول اردیبهشت دوشنبه
صبح برای پسرم و عروس قشنگم پیام تبریک فرستادم. از پسرم درباره قرارومدارها پرسیدم (مهریه و جهیزیه و طلا و تاریخ عقد و جشن عروسی و مسکن و هزینه عقد و عروسی و شرایط ضمن عقد) معلوم شد گفتگوی صریح و شفافی بین پسرم و عروسم انجام نشده است. همهچیز مبهم است.
- امروز فردا درباره این مسائل صحبت کنین و به توافق برسین، وگرنه من و پدرت باید در جلسه بله برون مطرح کنیم که به نظرم قشنگ نیست.
بعد هم با ملایمت گفتم «اگه تو رفته بودی کانادا یا اروپا. خبر میدادی دارم با یه دختری زندگی میکنم. چند وقت بعدش هم میگفتی میخام باهاش عروسی کنم. به همین سادگی! ولی اینجا ما خواستگاری، صیغه محرمیت، بله برون، مهریه، جهیزیه، طلا خریدن برای عروس و ... داریم. یعنی طبق سنت و آداب و رسوم حرکت میکنیم. من و پدرت بخشی از این مراسم و سنت هستیم. اگه تو تنهایی میرفتی خواستگاری، قبولت نمیکردن و میگفتن برو با مادر و پدرت بیا. چطور موقع جاری کردن صیغه محرمیت، سراغ ما رو نگرفتن؟ ما رو از مراسم حذف نکن، چون دلخوری پیش میاد. ما دوست داریم در شادیهای تو سهیم باشیم. من دلخور نیستما، ولی به طور کلی میگم.» پرسید پدرش دلخور شده؟ جواب دادم از خودش بپرس!
چند تا کار اداری داشتم و بابت آنها رفتم تهران. وقتی برگشتم معلوم شد پدر و پسر باهم حرف زدند و کدورت برطرف شده. متن توافقها را تهیه کردند. عروس جان به من تلفن کرد و معذرتخواهی کرد. پیشنهاد داد روز جمعه دوباره صیغه خوانده شود که من قبول نکردم.
خیلی زیبا از اولین دستانداز عبور کردیم. خدا را شکر!
پنجم اردیبهشت جمعه
تا دیروقت خوابیدم. برای ناهار ساندویچ سوسیس خوردیم و بعد هر یک به سراغ کارهای خود رفتیم تا برای مهمانی آماده شویم. سه بعدازظهر حرکت کردیم. پسرم یک دستهگل رز صورتی و یک کیک صورتی از لادن شهرک غرب خرید. یک ساعت زودتر رسیدیم. کنار خیابان در ماشین نشستیم تا ساعت شش شد. وارد خانه که شدیم، عروس گلم را دیدم. ماشاالله! خوشگل که هست. امشب یک لباس شب بژ پوشیده بود. آرایش دخترانهای داشت. روی موهای بلندش نیم تاج گذاشته بود. حظ کردم.
گلآرایی و دکور بندی هم کرده بودند. نامزدها روی صندلی، زیر گلها نشستند و عکاس ده ها عکس ازشان گرفت. بعد نوبت عکسهای خانوادگی شد و ده بیستتایی هم از ما عکس گرفت. کیک را بریدند. بین خودمان باشد، کیکهای خودم خوشمزهتر است!
از شام نگویم که مادر عروسم دستپخت بسیار خوبی دارد. زرشکپلو با مرغ و سبزیپلو با ماهیچه پخته بود همراه با سالاد و ماست خیار و ژله. بسیار خوشمزه و خوش عطر بود. پس از صرف شام، گپ زدیم. خوش گذشت.
عروس گلم، همسن پسرم است. دکتر متخصص ایمونولوژی است. در حال نوشتن پایاننامه البته. خوشاخلاق و مهربان و زیباست. پدرش پزشک است. مادرش بازنشسته بخش اداری دانشگاه تهران. یک برادر خوشقیافه هم دارد.
اینم از ماجرای مرموزی که در فروردین در جریان بود و من بهقدری ماهرانه آن را پنهان کردم که هیچکس متوجه نشد!
ایشاالله همه مجردها، یار و دلدارشان را بیابند و پیمان عشق ببندند.