خرداد ۱۴۰۴
اول خرداد – پنجشنبه
همراه دوست بهتر از گلم در کوچهپسکوچههای دماوند قدم زدم و سپس به کافه رفتیم و موهیتو نوشیدیم. حیف که مدت این معاشرت بسیار کوتاه بود، فقط دو ساعت. خیلی خوش گذشت... خیلی ...
در راه برگشت به خانه، باک بنزین را پر کردم و ماشین را به کارواش بردم. وقتی به خانه رسیدم، فهمیدم آقای شوشوی طفلکی به خاطر شدت درد گردنش ساعت ۱۱ به خانه برگشته است. نمیدانم علت این گردن درد چیست؟ بیش از سه هفته است که درگیر آن شده. برایش وقت MRI گرفتم، ولی ۱۳ خرداد. تقریباً دو هفته دیگر.
موضوعی ذهنم را درگیر کرده که باعث شده با خشم دندانهایم را رویهم بسابم. کاش میشد اینجا بنویسم، ولی نمیشود چون مربوط به شخصی دیگر است و مطمئناً دوست ندارد این مطلب بهصورت عمومی بازگو شود. مدتها بود نشخوار فکری نداشتم و از خشم به خودم نپیچیده بودم، ولی امروز عصبانی هستم و دیدار با دوستم، توقف خوشایندی در رشته افکار ناخوشایند من بود. هرچند دقیقه به خودم میآیم و میبینم عصبانی هستم. دستم را روی قلبم میگذارم. چند نفس عمیق میکشم و میگویم: «من به احساس خشم فضا میدهم. نمیخواهم بروی. فقط باش!»
دوم خرداد – جمعه
شش صبح بیدار شدم و کارهای بی سروصدا را انجام دادم: ایده پردازی برای تولید محتوا، ساختن عکس نوشتهها، انتقال عکسها و فیلمها از موبایل به هارد اکسترنال، بررسی مالی اردیبهشت. روز بسیار خوبی را شروع کردم، ولی الان دوباره خشم گریبانم را گرفت. کاش از فرصت استفاده میکردم و این موضوع را حلاجی میکردم. الان دیگر همسرم بیدار شده و قرار است برویم پیادهروی. بعد هم غذا و کیک بپزم که عروس قشنگم به خانهمان میآید.
سوم خرداد- شنبه
خیال داشتم امروز ویدئو بگیرم، ولی برای ناهار مهمان داشتم. خانه هم ترکیده بود. از هشت صبح تا دو بعدازظهر مشغول تمیزکاری و غذا پختن بودم. کاملاً به یک زن خانهدار تبدیل شدهام. برایم جالب است. مراقبت از خانوادهام، برایم بسیار ارزشمند است، ولی خب... نیاز دارم روزانه دو سهساعتی مال خودم باشم که بعضی روزها امکانش نیست. وقتی تمامروز در خدمت دیگران هستم، گفتگوی ذهنی پیدا میکنم.
بعدازظهر من و همسرم پیادهروی کردیم. شب توفان شد و صاعقه میزد و رعد چنان میترکید که وحشت میکردی.
چهارم خرداد – یکشنبه
صبح رفتم پستخانه دنبال شناسنامه جدیدم. معلوم شد به پیشخوان دولت تحویل داده شده است. یک بسته هم از سوئیس برای آقای شوشو آمده بود که دریافت کردم. ماجرای دریافتش هم بامزه بود. شماره رهگیری را ارائه کردم و یکی از کارمندان پست، بسته را پیدا کرد. گفت:
- باید صاحب بسته برای دریافت آن بیاید و یا شما کارت ملی او را آورده باشید.
- چرا به داروخونه تحویل ندادین؟
- آدرس ناخوانا بود.
- پس من آدرس کامل را به شما میدم تا بسته رو به داروخونه تحویل بدین.
این را که گفتم، بسته را داد دست پستچی. پستچی هم داد دست من و گفت: بفرمایید! از خنده ریسه رفتم.
بعد به سراغ پیشخوان دولت رفتم و شناسنامه جدیدم را دریافت کردم. شبیه به پاسپورت است.
سپس به خشکشویی رفتم و پتوها را برای شستن تحویل دادم. به خانه آمدم و برای اولین بار در عمرم نانروغنی پختم. بعد راهی دندانپزشکی شدم. روکش یکی از ایمپلنتها درآمده و میلهاش زبانم را زخمی میکند. دندانپزشک، میله را از لثهام بیرون کشید تا سر فرصت روکش جدیدی برایم بسازد. ساعت سه و نیم به خانه برگشتم و ناهار خوردم. چه روز پر رفتوآمدی بود! من روزهای یکشنبه را برای انجام کارهای بیرون از خانه تعیین کردهام و معمولاً در این روز دنبال کارهای اداری و بانکی و خرید و امثالهم میروم.
آقای شوشو چای دم کرد و من با اشتیاق نانروغنی را آوردم و تکهای شکستم و داخل چای زدم و خوردم. وای که چقدر بدمزه بود!
دستور پخت نانروغنی کرمانشاهی
(اصلاً از این دستور استفاده نکنید. من که هیچ خوشم نیامد)
آرد سفید ۴۰۰ گرم
شکر ۵۰ گرم
آب یخ ۱۰۰ گرم
روغن جامد ۱۵۰ گرم (من ۵۰ گرم کره استفاده کردم و ۱۰۰ گرم روغن اصیل)
شکر را در آب حل کنید و به آرد اضافه کنید و ورز بدهید. سپس روغن را اضافه کنید. پانزده تا بیست دقیقه ورز بدهید تا خمیر نرم و یکدستی حاصل شود. خمیر را به ضخامت یک سانتیمتر پهن کنید و با چنگال یا انگشت سوراخهایی در سطح آن ایجاد کنید. سپس در حرارت ۱۸۰ درجه به مدت ۴۵ دقیقه بپزید که کاملاً خشک شود.
نان خوشگلی شد. خیلی خوشگل ولی آنهمه روغن، آنهم روغن جامد، در دهانم ماسیده و هیچ رقمه پاک نمیشود. به نظرم اصلاً خوب نبود. کرمانشاهیهای عزیز! شما دستور پخت دیگری سراغ دارید؟
دوشنبه – ۵ خرداد
صبح حمام کردم. کارهای وبسایت و پیج را انجام دادم. خانم کمک آمد. او مشغول پاک کردن فر اجاقگاز و دیوارهای آشپزخانه شد. من ابرو برداشتم و صورتم را بند انداختم. بعد توالت را شستم و اتاقخواب را گردگیری کردم. سپس به اتاق کار رفتم و میزتحریرم را گردگیری کردم و یک قفسه کتابخانه را بیرون ریختم و مرتب کردم. من مدارک مهم را در پوشههای جداگانه گذاشتهام. نگاهی به پوشهها انداختم و دیدم وضعیت خوبی دارند، ولی وضع مدارک همسرم اصلاً خوب نیست. همه را بیرون کشیدم تا سر فرصت و با نظارت خودش، آنها را مرتب کنم.
کار آشپزخانه تمام شد و من به سراغ آشپزی و ورز دادن خمیر رفتم. خانم کمک اتاقها را جاروبرقی کشید. برای ناهار کته و کبابدیگی پختم. ناهار خانم کمک را دادم و خودم منتظر پدر و پسر نشستم. خانم کمک به بالکن رفت تا کبابپز را بسابد.
بالاخره کارها به پایان رسید و خانم کمک رفت. من و آقای شوشو داشتیم سریال ریچر را تماشا میکردیم که یکمرتبه پرسید:
- برای روز تولدت میخای کجا بریم؟
- رستوران نایب برای خوردن کباب برگ یا رستوران شاندیز برای صرف شیشلیک
- منظورم اینه که دوست داری به کدوم کشور بری؟
- جااااااانم؟
- ارمنستان یا گرجستان یا ترکیه؟
- ارمنستان!
- پاشو بریم تور پیدا کنیم و بخریم!
و این کار را انجام دادیم! تا به حال به این زیبایی سورپریز نشده بودم!
سهشنبه – ۶ خرداد
مثل هفته پیش راهی تهران شدیم و بعد از ۷ ساعت برگشتیم. مثل دفعه قبل ۶ ساعت رانندگی کردم، ولی این بار همه کارها انجام شد.
چهارشنبه – ۷ خرداد
امروز تنهایی تعدادی عکس از خودم گرفتم، البته با استفاده از پوزهای عکاسی. وای که چقدر خوب شدند! بعلاوه ۴۰ دقیقه ویدیو درباره مادران ناتنی و مشکلات و مسائل خانوادههای ناتنی گرفتم. خوراک بامیه هم پختم. یکچیزی مثل خورش بامیه است، ولی کم آبتر تا بتوانیم با نان بخوریم. خوشمزه شد.
پنجشنبه – ۸ خرداد
صبح فسنجان را بار گذاشتم. فردا پیش مادر شوهرم میروم و او فسنجان دوست دارد. همچنین خمیر نان جو و گاتا را گرفتم. تا ظهر هر سه آماده شدند و یک کوه ظرف نشسته در ظرفشویی جمع شده بود که جان نداشتم بشورم. از نان گاتا راضی نبودم. هنوز رسپی مناسبی برای گاتا پیدا نکردم. اینیکی را بدون فیلینگ پختم، ولی زیادی چرب است.
عصر همسرم را به مرکز تصویربرداری بردم تا از گردنش MRI بگیرد. درد گردنش بهبود پیدا کرده، ولی گاهی اوقات درد در دست راستش میپیچد. به نظر دیسکوپاتی خفیف دارد.
وقتی به خانه برگشتیم، بالاخره همت کردم و ظرفها را شستم.
جمعه – ۹ خرداد
من و آقای شوشو راهی خانه مادر همسر شدیم. من راندم، هم رفتن و هم برگشتن. آنجا با برنج ایرانی، کته پختم. چه بوی خوشی داشت و چه طعم دلپذیری. حیف که فقط دو سه قاشق نصیب من شد. خورش فسنجان را نوش جان کردیم. خوشمزه شده بود.
وقتی برگشتیم، بسیار خسته بودم. زود خوابیدم.
شنبه ۱۰ خرداد
سومین رسپی گاتا را امتحان کردم. اینیکی خوب شد. هم رنگ و بوی گاتا را دارد و هم مزه خوب آن را. راضی هستم. البته نان چربی است، برای تنوع بسیار خوب است. این رسپی را Chat GPT نوشت. به او گفتم رسپی گاتای ساده بدون فیلینگ میخواهم با مخمر و بیکینگپودر و ماست. وقتی رسپی آماده شد، از او خواستم منبع این رسپی را بنویسد. نوشت:
این رسپی مطابق میل شما نوشته شده. میتوانید آن را به نام خودتان ثبت کنید!
فکرش را بکنید! یک رسپی نان به نام من ثبت شد!
یکشنبه ۱۱ خرداد
جواب MRI گردن آقای شوشو توسط پیامک اطلاعرسانی شد. خیال داشتم امروز ویدئو بسازم، ولی برنامه را کنار گذاشتم و به درمانگاه رفتم و برای همسرم وقت ملاقات با متخصص طب فیزیکی گرفتم. نفر دوم در صف شدم. هنوز پزشک نیامده بود. به بانک سر زدم و کار بانکیام را انجام دادم و بعد به مغازه وسایل قنادی رفتم و برای کیک تولد پسرم، وسایل تزئینی خریدم.
متخصص طب فیزیکی پس از گرفتن نوار عصب و عضله گفت با مصرف دارو و انجام ورزشهای ایزومتریک، درد و گرفتگی گردن تحت کنترل قرار میگیرد. خدا را شکر!
زیر آفتاب تند رودهن پیاده به خانه برگشتیم تا به خیال خودمان ورزش کرده باشیم. کاش این کار را نمیکردیم. گرمای هوا کلاً رمق مرا کشید و تا ده شب توان حرکت نداشتم. فقط دراز کشیدم.
البته از وقتم استفاده کردم. مدتی است یک رئالیتی شو به نام «عشق ابدی» در یوتیوب پخش میشود. تعدادی جوان مجرد در یک ویلای شیک جمع شدهاند، تا عاشقی کنند و نیمه گمشده خود را بین شرکتکنندگان بیابند. من توجهی به این برنامه نداشتم، ولی از بس دیدم اینطرف و آنطرف، شرکتکنندگان را تحلیل میکنند و آن را مورد تحسین یا تنقید قرار میدهند که بالاخره کنجکاو شدم. امروز همه ۲۵ قسمت را بهصورت فشرده دیدم! خودم که متعجب شدم چطور توانستم این کار را انجام بدهم. فقط هایلایت ها را بررسی کردم. بعضی بخشها را با دور تند دیدم و بیشتر عناوین بخشها را خواندم تا اینکه واقعاً ویدئو را دیده باشم. تا حدی سروته ماجراها را فهمیدم. نظرم درباره این شو چیست؟ هنوز نظری ندارم!
اعتراف میکنم یکی از لذتهای گناهآلود من، خواندن پیج های خالهزنکی اینستاگرام است. از آنها که یکی از مادر شوهرش گله میکند و یکی از جاری و آنیکی از عروسش شکایت دارد. بشدت از خواندن این مطالب لذت میبرم. بهویژه خواندن جوابهای سایر خوانندگان را دوست دارم. به همین دلیل تصمیم دارم فصل ۲۶ را کامل ببینم و احتمالاً از زدوخورد و دعوا و مرافعه بین شرکتکنندگان لذت خواهم برد! الان با کلی شرمندگی و خجالت، اعتراف کردم.
سهشنبه- ۱۳ خرداد
من و همسرم تماشای سریال Mobland را شروع کردیم. خدای من! عجب سریالی! نفسمان را بند آورد.
راستی... من از سریال عشق ابدی خوشم آمد. همانطور که قبلاً نوشتم از قابلیت غیبت خیز بودن موضوعات خوشم میآید. قسمت ۲۵ و ۲۶ و ۲۷ را کامل دیدم. آنهم بهمحض انتشار و بدون فوت وقت!
چهارشنبه – ۱۴ خرداد
دیروز دو اپیزود Mobland رو دیدیم و امروز هشت اپیزود باقیمانده را! یعنی امروز هشت ساعت فیلم تماشا کردیم. عجب سریالی بود! نفسبر! البته خیلی خشن است و دیدن آن برای بچهها و افراد باروحیه حساس اصلاً توصیه نمیشود.
پنجشنبه – ۱۵ خرداد
کیک شیفون شکلاتی پختم. مایه کیک را بین دو قالب ۲۰ سانتی تقسیم کردم و دو کیک هرکدام با ارتفاع سه سانت به دست آوردم. خامه قنادی را با پودر کاکائو مخلوط کردم و خامه شکلاتی لطیفی حاصل شد. این خامه را بین این دولایه مالیدم. بقیه خامه شکلاتی را بهصورت یکلایه نازک روی تمام کیک مالیدم. کیک را داخل یخچال گذاشتم. شکلات را به قطعات ریز خرد کردم. خامه را در مایکروفر گذاشتم تا گرم شود. خامه گرم را روی شکلات ریختم و پنج دقیقه صبر کردم. سپس مخلوط خامه و شکلات را هم زدم. گاناش را داخل یخچال گذاشتم تا سرد و سفت شود. پس از سرد شدن گاناش، خامه قنادی را با آن مخلوط کردم و کیک را خامه کشی کردم. کیک زیبایی شد.
تقریباً تمامروز مشغول پختن و تزئین کیک بودم.
جمعه – ۱۶ خرداد
پلو و قورمهسبزی پختم. آقای شوشو هم بال مرغ را با پیاز و ماست و آبلیمو مرینت کرد. پسر و عروسم را با آهنگ «تولد مبارک!» مورد استقبال قرار دادیم. غذا خوردیم و بعد کیک خوردیم. گفتیم و خندیدیم و خوش گذشت.
یکشنبه ۱۸ خرداد
دوباره گردن همسرم گرفت.
رفته بودم آزمایشگاه تا وضعیت قند خونم بررسی شود. همسرم پیام داد: «خیلی درد دارم. حالم خوب نیست...»
پیدا کردن جای پارک در بومهن و رودهن کار حضرت فیل است. من معمولاً ماشین نمیبرم و با تاکسی یا پیاده دنبال کارهایم میروم. نمونه خون دادم و به خانه برگشتم. ماشین را برداشتم و رفتم دنبال همسرم و او را به خانه آوردم. دارم نگران میشوم. چرا اسپاسم گردن او اینقدر طولانی شده؟ بعد از چهار هفته چند روز نسبتاً خوب بود و حالا دوباره گرفتگی شدید گردن برگشته است.
سهشنبه ۲۰ خرداد
امروز روز تعطیلی همسرم است. قرار بود امروز برویم بازار. دیشب من مخالفت کردم و گفتم از تعطیلی استفاده و حسابی استراحت کند، چون دیروز وضعیت گردنش قدری بهتر بود و رفته بود داروخانه. قبول کرد، ولی با توجه به اینکه نمیتواند آرام در خانه بنشیند، پیشنهاد کرد برویم پیادهروی و بعد خرید میوه و ... انجام بدهیم. من قبول کردم.
الان نزدیک ظهر است و هنوز خوابیده. من خوشحالم. هرقدر استراحت کند، زودتر خوب میشود.
پنجشنبه ۲۲ خرداد
امروز عروسی دخترداییام است. خیال داشتم موهایم را شنیون کنم، ولی تصمیم گرفتم یک پیراهن سیاه ساده تا زیر زانو بپوشم. شنیون با چنین لباس سادهای هماهنگی ندارد. از وقتی به رودهن نقلمکان کردیم، یک براشینگ کار خوب پیدا نکردم. دفعه قبل که موهایم را صورتی کردم، چنان براشینگ بدی برایم انجام شد که وقتی خانه آمدم، خودم دوباره سه شوار به دست گرفتم و موهایم را صافوصوف کردم. موقع وقت گرفتن از آرایشگاه، منشی گفت: «چرا با رنگ کارمون وقت براشینگ می گیرین؟ ما براشینگ کارهای بسیار خوب داریم.» منم با ترس و لرز از براشینگ کار وقت گرفتم. با آرایشگری که من را مشتری خودش میداند، رودربایستی دارم. رویم را سفت کردم و راهی آرایشگاه شدم. آرایشگر همیشگی یقهام را گرفت که بیا و بنشین روی صندلی. تشکر کردم و گفتم از شخص دیگری وقت گرفتم. این تصمیم یکی از بهترین تصمیمها بود. اول اینکه آرایشگر همیشگی برای براشینگ ۴۵۰ تومان میگیرد، ولی براشینگ کار حرفهای فقط ۲۵۰ تومان. دوم اینکه چه براشینگی کرد! حظ کردم. دوازده سال اخیر چنین براشینگی نداشتم. خدا خیرش بدهد.
چشمهایم را اسموکی کردم و برای اولین بار در عمرم توانستم اسموکی را خوب از آب دربیاورم.
هفت شب بود که از خانه راه افتادیم و هشت به مقصد رسیدیم. عروسی در تالار برگزار شد. تعداد مهمانها کم بودند. شاید ۴۰ نفر و فقط ما فامیل عروسی بودیم. یعنی پدر و مادرم، خواهرم، من و همسر و پسر و عروسم. هفت نفر بعلاوه پدر و مادر و برادر عروس. عروس خوشهیکل ما لباس عروس مدل ماهی پوشیده بود و من تا حالا ندیده بودم کسی در این مدل لباس اینقدر زیبا بشود. داماد همسن عروس است. ماشاالله خوشتیپ و خوشهیکل. عروس و داماد خیلی به هم میآمدند. عروسی گرم و خوبی بود. خوش گذشت.
جمعه ۲۳ خرداد
دیشب عمیق خوابیدم. ۹ صبح بیدار شدم. بدون سروصدا نشستم به بررسی وبسایت و پیج اینستاگرام و کانال تلگرام ویوتیوب که متوجه شدم اسرائیل به ایران حمله کرده است.
تا شب بیش از ۲۰ نفر از سران نیروهای مسلح کشته شدند و چند مرکز غنیسازی هستهای منفجر شد. آمریکا اولتیماتوم داده که ایران باید در مذاکرات یکشنبه شرکت کند و به توافق برسد.
وطنم... پاره تنم... چه به سر ما خواهد آمد؟
یکشنبه ۲۴ خرداد
امروز سومین روز جنگ بین ایران و اسرائیل است. در همایش گوارش و کبد ثبتنام کرده بودم که به تعویق افتاد. سفر به ارمنستان هم بهاحتمالزیاد کنسل است. اخبار را زیرورو میکنم تا سرنخی بهسوی امید و صلح پیدا کنم.
یک شیرپاکخوردهای نوشتهای را در اینترنت منتشر کرده که اگر نزدیک مراکز نظامی و هستهای سکونت دارید، خانهتان را تخلیه کنید. بعد نام تعدادی از محلات تهران بعلاوه رودهن و بومهن را نوشته است. هیچ پایگاه نظامی یا هستهای در اطراف بومهن و رودهن وجود ندارد، ولی همین نوشته موجی از هیستری جمعی در میان مردمان اینجا به وجود آورده و بسیاری در حال تخلیه شهر هستند. ما هم تصمیم گرفتیم به باغ والدینم برویم. من بیمیل بودم، چون آنجا شرایط مناسبی برای اسکان چندروزه و حتی یکروزه ندارد. همهجا کثیف و خاکی و شلوغپلوغ است. من هم جان ندارم اول همهجا را بسابم و بعد مستقر شوم. به نظرم باید دو سه روز کارگر ببرم و حسابی آنجا را تمیز کنم و بعد به فکر اسکان بیفتم. خوشبختانه پدر و پسر منصرف شدند و در خانه خودمان ماندیم.
پدر و مادرم در باغ هستند، ولی خواهرم تهران مانده. از او خواهش کردم به خانه ما بیاید. او قبول کرد، ولی تا یک صبح در خیابانهای تهران سرگردان بوده. همه خروجیهای تهران از شدت ترافیک قفل بود و او نتوانست از تهران خارج شود.
دوشنبه- ۲۶ خرداد
مغازهها خالی شدهاند. مردم همهچیز را بردهاند.
ساختمان صداوسیما هدف حمله قرار گرفت و منفجر شد.
امروز خواهرم توانست از تهران خارج شود و به دماوند بیاید. البته راه یک ساعته را چهارساعته طی کرد.
کارگر آمد و با هم خانه را تمیز کردیم. کمرم درد گرفته است. راستی... من رسماً به جرگه دیابتیها پیوستم با قند ناشتای ۱۵۶ بعلاوه وزنم به زمان پیش از شروع رژیم کتوژنیک برگشته است.
سهشنبه ۲۷ خرداد
در میانه آشوب و هیستری جمعی، من و خواهرم کیک شکلاتی پختیم. مغازهها خالی هستند و خواهرم تکتک مغازهها را گشت تا بتواند مواد مصرفی را تهیه کند.
برای او نوشته بودم: پنیر ماسکارپونه سه بسته ۶۰۰ گرم. منظورم این بود که ۶۰۰ گرم معادل سه بسته است. خواهرم فکر کرد باید سه بسته ۶۰۰ گرمی بخرد. ۹ بسته خرید! مغازه را خالی کرده بود. میخندید و میگفت: «آدمای دیگه، سلطان سکه و دلار میشن، من شدم سلطان ماسکارپونه!» البته رفتیم و پس دادیم.
کیک خوشگلی شد. خدا کند خوشمزه هم باشد. پختن کیک، حواسپرتی بسیار خوبی بود.
چهارشنبه ۲۸ خرداد
دیروز وبسایت بانک سپه هک شده و دسترسی به حسابهای بانکی از بین رفته. امروز بانک پاسارگاد هم از دسترس خارج شد. بانک اصلی من بانک پاسارگاد است. دهم تیر باید یک چک را پاس کنم.
کم آوردهام... البته کارهایم را انجام دادم: مرتب کردن خانه، شستن ظرفها، پختن کیک شکلاتی برای اهلوعیال خودم، سرخ کردن میگوی پفکی و تنوری کردن سیبزمینی. حتی تولید محتوا هم کردم بهصورت کاروسل برای اینستاگرام، مقاله برای وبسایت و اسکریپت ویدیو برای یوتیوب، ولی انگار آدمکوکی بودم و دستوپاهایم را شخصی دیگر تکان میدهد. بعد از صرف ناهار، وا رفتم. دیگر انرژی نداشتم خودم را حفظ کنم. تا هفت بعدازظهر خوابیدم.
وقتی بیدار شدم همسرم گفت شرق تهران را زدهاند: پارچین، دانشگاه امام حسین و تسلیحات پشت آن را، قرچک ورامین و توانیر. انفجار بهقدری نزدیک بود که شیشههای خانه ما لرزیده. چه خوب که خواب بودم و نفهمیدم.
اینترنت ملی شده است. حتی به گوگل یا جیمیل دسترسی نداریم.
پنجشنبه ۲۹ خرداد
هفتمین روز تهاجم است. به اخبار جهانی دسترسی ندارم. فقط میدانم فردا آقای عراقچی، وزیر امور خارجه، در ژنو با هیئت اروپایی جلسه دارد. خدا کند آتشبس اعلام شود.
صبح با سردرد از خواب بیدار شدم. من تقریباً هرگز سردرد ندارم. آخرین بار که سردرد داشتم، معلوم شد مبتلا به کرونا شدهام. تمامروز بدون انرژی بودم. البته کارهایم را انجام دادم: دو سری لباس شستم، حمام کردم و موهایم را با دیسپانسر فرفری کردم. خانه را مرتب کردم. ملافهها و حولهها را عوض کردم و سوسیس بندری پختم. آماده کردن سوسیس بندری دقیقاً دو ساعت طول کشید. اسمش هم غذای دمدستی است! اگر پلو و مرغ میپختم، کمتر وقت میگرفت، کمتر کار داشت و کمتر ظرف کثیف میشد.
فیلم بهسوی طبیعت وحشی را دیدیم. چه فیلم دردناکی بود. نمیدانم چرا دیدن آن پیشنهاد میشود؟ با دیدن این فیلم، آدم از زندگی در طبیعت و زندگی ساده منزجر میشود.
جمعه ۳۰ خرداد
با شروع تهاجم اسراییل به ایران، عروسم همراه با خانوادهاش به رشت رفتند تا در امان باشند. امروز سه صبح شهرک صنعتی سپیدرود، واقع در نزدیکی رشت، موردحمله قرار گرفت. به گفته عروسم، آسمان رشت مثل روز روشن شد و موج انفجار، خانه را بشدت لرزاند. طفلک... میلرزید و حرف میزد.
فردا سالروز تولد من است. چی فکر میکردم و چی شد! فکر میکردم در ایروان تولدم را جشن میگیرم، ولی اینجا گیر افتادهام. در میان موشک و انفجار و وحشت و فرار و بیخبری... حال و حوصله جشن تولد نداشتم، ولی به خودم نهیب زدم که تسلیم نشو! تا شقایق هست، زندگی باید کرد.
امروز کیک اسفنجی پختم و با خامه صورتی پوشاندم و چند گل رز روی آن ماسوره زدم. بعد برای لازانیا، سس گوشت پختم. درنهایت فیله گوساله را به مدت چهار ساعت بهآرامی پختم تا به رست بیف خوش و آب رنگی تبدیل شود.
فردا کافی است که سس بشامل بسازم و لازانیا را سر هم کنم، رست بیف را برش بزنم و گرم کنم و با سس خامهای قارچ بپوشانم و پوره سیبزمینی درست کنم. اصل کار را امروز انجام دادم.
شنبه ۳۱ خرداد
صبح حمام میکنم و با سه شوار و دیسپانسر، موهایم را به خرمنی طلایی و مجعد تبدیل میکنم.
کف آشپزخانه را جارو میکنم و تی میکشم. اتاق نشیمن و ناهارخوری را گردگیری میکنم.
مادر و پدر و خواهرم ساعت دوازده از راه میرسند. با چای ازشان پذیرایی میکنم. خواهرم یک سینی بزرگ پر از میوههای تابستانی و آناناس تازه آورده.
برنامه زمانبندیشده برای تهیه غذا نوشتم که بهدقت آن را اجرا میکنم:
- برش زدن رست بیف و قرار دادن آن در یک ماهیتابه بزرگ. ریختن کمی آب داغ روی آن. قرار دادن روی شعله ملایم
- ریختن خامه و شیر داخل شیرجوش به همراه یک قاشق آرد. پس از غلیظ شدن سس، اضافه کردن قارچهای سرخشده
- له کردن سیبزمینی پخته. اضافه کردن شیر و کره و آماده کردن پوره
ساعت ۱۳:۳۰- کشیدن رست بیف داخل دو سینی. ریختن سس قارچ روی آن و ریختن پوره سیبزمینی کنار آن
- خارج کردن لازانیای آماده شده از فر
در مدتی که من بین اجاقگاز و قابلمهها رفتوآمد میکنم، خواهرم سالاد فصل درست میکند و مادرم میز را میچیند و ظرفهای کثیف را میشوید.
قبل از خوردن غذا پسرم کلی عکس از من میگیرد.
غذاها خوشمزه هستند و خستگیام رفع میشود. پس از صرف غذا، همسرم چای دم میکند و مادر و خواهرم میز را جمع میکنند و ظرفها را میشویند. بعد کیک خامهای صورتی تزئین شده با گلهای خامهای سفید، روی میز قرار میگیرد. همسرم و پسرم هرکدام دستهگلی زیبا برایم هدیه آوردهاند. گلها کنار کیک قرار داده میشود. من پشت میز مینشینم و ده ها عکس از من و عزیزانم گرفته میشود.
کیک بسیار خوشمزه است و بهسرعت خورده میشود.
آناناس را پوست میگیرم و گوشت شیرینش را قطعهقطعه میکنم. تا آخرین دانه میوههای تابستانی و قطعات آناناس را میخوریم. تا هشت شب کنار هم هستیم. روزی خوش و خوشطعم به پایان میرسد. من ساعت نه به رختخواب میروم و یککله تا ده صبح میخوابم. وقتی بیدار میشوم میبینم همسرم همه ظرفهای کثیف باقیمانده را شسته، آشپزخانه را مرتب کرده و به سر کار رفته است. موبایل را باز میکنم و آسمان به سرم خراب میشود: آمریکا به کشورمان حمله کرده است...