دوشنبه ۱۶ تیر
اسباب و اثاثیه را بستیم. عروسم برای ناهار کتلت درست کرد. چه کتلتی! بهبه! حظ کردم. کتلتها را با ولع بلعیدیم و پس از جمعوجور، راهی جاده هراز شدیم. من و همسرم بهنوبت رانندگی کردیم تا به چمستان رسیدیم. هوا تاریک شده بود. چشمهای من آستیگمات است و رانندگی در شب برایم دشوار است. به همین دلیل همسرم تا لاویج راند.
تصور کنید: جادهای ناآشنای کوهستانی و پیچ در پیچ در میان جنگلی کاملاً تاریک، بارانی که مثل سیل میبارید. فقط چراغهای ماشین چند متر جلوتر را روشن میکرد. ما نفسمان را در سینه حبس کرده و دل به جاده داده بودیم که ناگهان مهی غلیظ جاده را فرا گرفت و همان دید مختصر هم مختل شد... لذت داشت... ما در دل ماجرا بودیم. همسرم میگفت احساس میکند در صحنهای از فیلم ترسناک است. آنجا که داری از دست قاتلی دیوانه و چاقو به دست در جنگلی تاریک و زیر بارانی سیلآسا فرار میکنی. برای من اینقدر دراماتیک نبود، ولی هیجانش را دوست داشتم.
لاویج شامل ۹ روستاست و ما در یکی از آنها، آپارتمانی کرایه کرده بودیم. ۹ شب رسیدیم. صاحبخانه خوشرو و مهماننواز در را به رویمان گشود و ما را به آپارتمان موردنظر هدایت کرد. تمیز بود. من سرگرم تماشای سریال عشق ابدی شدم و تخمه آفتابگردان میشکستم و کیف میکردم. همسرم به خاطر صدای تقتق شکستن تخمهها کلافه شده بود و به رویم نمیآورد. میدیدم بیقرار است، ولی نمیفهمیدم به خاطر چه و با فراغ بال به شکستن تخمهها ادامه دادم. هوا چنان خنک بود که همه پنجرهها را بستیم و موقع خوابیدن، پتو را روی سرمان کشیدیم. من از خیر پوشیدن لباسخواب گذشتم و با همان بلوز و شلوار و جورابی که در طول مسافرت به تن داشتم، خوابیدم. چه خواب خوب و عمیقی هم بود.
سهشنبه ۱۷ تیر
همراه یک دلال معاملات ملکی در لاویج گشتیم. چند تا زمین نشان داد. بعد برای صرف ناهار به نور رفتیم. پس از ناهار یک معاملات ملکی دیگر پیدا کردیم. دو سهساعتی ما را چرخ دادند. زمین و ویلا و به قول خودشان شهرک نشان دادند. هزار متر زمین را گرفتهاند و چهارتا ویلای کجوکوله در آن ساختهاند و میگویند: شهرک! عاقبت راهی ساحل نور شدیم. صندلیها و میز سفری را کنار دریا چیدیم و چای و نان قندی خوردیم. تماشای دریا آرامبخش و لذتبخش بود. شب به آپارتمانمان برگشتیم و از خنکی هوا لذت بردیم.
چهارشنبه ۱۸ تیر
هر چه گشتیم جایی برای صرف صبحانه پیدا نکردیم. دلمان نان داغ و سرشیر و عسل و نیمرو میخواست، ولی نشد که نشد. به جنگل نور رفتیم. صندلیها را گذاشتیم و شیر و نان قندی خوردیم. جنگل چه صفایی داشت. هوا هم خنک و دلچسب بود. تولهسگی پیش ما آمد و همسرم به او شیر داد. عاشق مهربانی همسرم هستم. کمی آنطرفتر زنوشوهری همسن و سال ما نشسته بودند. آقا سهتار میزد و آواز میخواند. به خودم گفتم چقدر اهلدل است. هنوز این فکر در سرم کاملاً منعقد نشده بود که زن بلند شد و افتاد دنبال تولهسگ و با آفتابه روی آن آب میریخت. آقای مثلاً اهلدل هم قاهقاه میخندید! قلبم مچاله شد... دیگر دلم نمیخواست در جنگل بمانم. جمع کردیم و رفتیم.
آنقدر تبلیغ کته کبابی را اینطرف و آنطرف دیدم که دلم خواست بدانم کته کبابی چیست. سفارش دادم. کته بود و یک سیخ چنجه. خوب بود. خوشمزه بود. فضولی من هم برطرف شد. همسرم ناردونی خورد.
پس از صرف ناهار بهسوی تهران حرکت کردیم. نوبتی پشت فرمان نشستیم. این بار از راه فیروزکوه برگشتیم تا سرراه میوه بخریم. در گدوک، جاده را مه گرفته بود. ۳۰ دقیقه در میان مه راندم. من بودم و ماشین و جاده و مه و هر چهارتا یکی بودیم. فقط یک متر جلوتر را میدیدم. در سکوتی عمیق، سانتیمتر به سانتیمتر جلو رفتم. چه تجربه جذابی بود. خدا را شکر که رانندگی در جاده را یاد گرفتم. خوشبختانه با جاده هراز هم آشتی کردم. یک خاطره بسیار بد از جاده هراز دارم:
جانم برایتان بگوید که من یک دایی داشتم، جراح بود. عمرش را داده به شما، خدا رحمتش کند. یک باغ پرتقال داشت. یک بار ما را با خود به شمال برد. همان یک بار و الحمدالله فقط همان یک بار بود و دیگر تکرار نشد. دایی جان من اخلاق تندی داشت. راننده بی محابایی هم بود. ماشینش هم پونتیاک بود. چه ماشینی هم بود، شبیه ماشین های مسابقه، بسیار تند و تیز بود. من شش هفت ساله بودم. برادرم دو سه ساله. من و برادرم و مادرم و دایی جان راهی سفر شدیم. دایی جان پا را روی پدال گاز گذاشت و دیگر برنداشت. برادرم استفراغ کرد، او توقف نکرد، جیش کرد، او نگه نداشت، مادرم جیغ می زد، او ترمز نزد. تمام مسیر دایی داد می زد و مادرم هوار می کشید و برادرم گریه می کرد. مسافرت نبود که، شکنجه گاه بود. ناگهان تکه سنگی از کوه جدا شد و روی شیشه ماشین افتاد و شیشه خرد و خاکشیر شد. بالاخره دایی جان مجبور شد توقف کند. خرده های شیشه را از این طرف و آن طرف پاک کردیم. خودمان را در پتو پیچیدیم و بقیه سفر را در سکوت طی کردیم. هیچ خاطره ای از باغ پرتقال و بقیه سفر ندارم!
خب... این هم یک سفر کوتاه دیگر... به این سفر نیاز داشتم. خاطره سنگین جنگ ۱۲ روزه را از ذهنم پاک کرد و دوباره شاداب شدم. آرزو میکنم لذت سفرهای شیرین نصیب تکتک شما شود تا بیایید و برای ما تعریف کنید.