اول مرداد – چهارشنبه
بالاخره کار دندانم تمام شد. دو سال طول کشید! الان صاحب سه ایمپلنت هستم. 
هر بار مادرم تلفن میکرد و میپرسید: کجایی؟ من جواب میدادم: دندانپزشکی/ کجا میری؟... دندانپزشکی/ کجا بودی؟ ... دندانپزشکی!  هر بار سوار ماشینم میشوم، ماشین بهصورت خودکار بهطرف دندانپزشکی حرکت میکند!
ماه مرداد با تمام توان کارش را شروع کرده است. امروز به خاطر گرمای هوا، کمبود آب و برق، ۱۸ استان ایران تعطیل است. 
 
دوم مرداد – پنجشنبه
پنج صبح خوابم برد. ساعت را برای ۹ تنظیم کرده بودم. تا صدای زنگ بیدارباش بلند شد، از جا برخاستم. سریع آماده شدم و سوار بر ماشین از خانه بیرون زدم. اول به پستخانه سر زدم تا یک خرید دیجی کالا را پس بدهم. فکر میکردم پستخانه پسکرایه را قبول میکند، ولی هزینه پست ۱۵۰ هزار تومان شد. دود از سرم برخاست. برای استفاده از پسکرایه (برگرداندن رایگان سفارش) باید با پشتیبانی دیجی کالا هماهنگ میکردم و بسته را به پستچی مخصوص دیجی کالا تحویل میدادم. حوصله این کارها را نداشتم. بسته را به پستخانه تحویل دادم و بعد سری به بانک زدم. سپس کالباس و قارچ و فلفل خریدم و به خانه برگشتم. کارها ظرف نیم ساعت انجام شد. یکی از خوبی زندگی در شهرهای کوچک همین است.
خمیر پیتزا را ساختم و به کمک آقای شوشو دو پیتزا پختم. پسرجان مدتی است به دلیل معده درد، پرهیز غذایی دارد و دیگر نوشابه و کالباس و سوسیس نمیخورد. به همین دلیل فقط برای خودمان دو تا پیتزا پختم. خمیر نان جو هم گرفتم و دو قرص نان جو پختم.
تماشای سریال جدیدی را شروع کردیم: «پیمان سکوت». دختری ناشنوا با لبخوانی به پلیس کمک میکند تا مجرمین را دستگیر کند. یک اپیزود را دیدیم که بسیار جذاب بود. 
مثل هر شب «عشق ابدی» را هم تماشا کردم. فردا قسمت ۶۰ سریال است و سومین فینال. دل تو دلم نیست که چه کسانی حذف خواهند شد. بر اساس تیزر حدس میزنم همان دو زوج انتخابشده در فینال موردبررسی قرار میگیرند: مهبد و ترانه/ الهه و دانیال و قرار است دو نفر حذف شوند. قبلاً شاهین میگفت ضربدری حذف انجام شود. مهبد و الهه حذف شوند. ترانه و دانیال بمانند تا ذات واقعیشان آشکار شود. حالا ببینیم چه خواهد شد. من که دلشوره دارم. همسرم میگوید: چنان با دقت این برنامه رو نگاه میکنی و در آن غرق میشی که انگار داری سنفونی نهم بتهوون را در سالن اپرای وین تماشا میکنی. 
خب... این سریالو دوس دارم! مگه چیه؟! 
 
پنجم مرداد – یکشنبه
فردا تولد همسرم است. امروز خانم کمک آمده که خانه را تمیز کند. من هم کیک تولد میپزم. وقتی خانم کمک میرود، پاهایم درد گرفته است. من کیک میپزم و او خانه را تمیز میکند. بهمحض اینکه میخواهم چند دقیقه بنشینم و استراحت کنم مرا صدا میکند تا در انجام کاری به او کمک یا راهنمایی کنم. بهعبارتدیگر از ۹ صبح تا ۳ بعدازظهر یکسره روی پا بودهام.
موقع خامه کشی چند بار خرابکاری کردم. یک دقیقه از دستگاه همزن فاصله گرفتم، وقتی برگشتم مقدار زیادی خامه از کاسه بیرون ریخته و نصف آشپزخانه را به گند کشید. همچنین در مرحله سوم فرم دادن خامه، رنگ آبی را روی کل خامه خالی کردم و خامه فرم نگرفت که نگرفت. آن مایع آبکی را دور ریختم و از نو شروع کردم. دردسرتان ندهم ۹ صبح پختن کیک را شروع کردم و ۹ شب به پایان رساندم. بدون حمام کردن، به رختخواب رفتم و خوابیدم.
 
ششم مرداد – دوشنبه
صبح که بیدار شدم دیدم شب گذشته همسرم ظرفهای کثیف را شسته است. عرق کرده و چربوچیلی بودم، ولی تا قبل از روبهراه کردن همهچیز نمیتوانستم حمام کنم. اول ظرفهای خشک را جمع کردم و بعد کل آشپزخانه را دستمال و تی کشیدم. بعد ماهیچه را بار گذاشتم و برنج را خیساندم. سالاد و ماست خیار آماده کردم. میز پذیرایی و میز ناهار را چیدم. بعد حمام کردم. موهایم را سه شوار کشیدم و مرتب کردم. بالاخره در ۵۸ سالگی دارم یاد میگیرم چطور موهایم را حالت بدهم. مامان و بابا و همسر و پسرم آمدند. عروس جان نتوانست بیاید. دنبال کارهای پایاننامهاش است و در آزمایشگاه، تحقیقاتی انجام میدهد. 
باقالیپلو و ماهیچه را سرو کردم. بعد کیک و چای. از خودم و مهمانی حسابی راضی بودم. ولی همسرم گفت: «جشن تولدها داره تکراری میشه. یه ناهاری میخوریم و کیک را روی میز میگذاریم و شمع را فوت میکنیم. همان لوکیشن و همان عکسها و همان مهمانها.» سه بار این حرف را تکرار کرد. خستگی به تنم ماسید. راست میگویدها! این پنجمین تولدی است که امسال برگزار کردم. بعلاوه مهمانی بعد از نامزدی. اگر عاقبت زحمتهای یکتنهام، تکراری شدن است، یادم باشد جشن بعدی را برنامهریزی و اجرا نکنم و به عهده همسرم بگذارم.
 
هفتم مرداد – سهشنبه
آقای شوشو سهشنبهها به داروخانه نمیرود. ما این روز هفته را صرف انجام کارهای اداری، خریدها و ... میکنیم. امروز و فردا به خاطر گرمای هوا و کمبود آب و برق، تهران تعطیل است. ما چند کار اداری داشتیم و نمیدانستیم آیا ادارات باز هستند یا خیر. دل به دریا زدیم و بهمحض بیدار شدن و شستن دست و رو و لباس پوشیدن، از خانه بیرون رفتیم. ۹ صبح رفتیم و ۱۱ برگشتیم. همه کارها انجام شد. ادارات بومهن و رودهن امروز باز بودند، ولی فردا تعطیل هستند.
کارت ملی همسرم گم شده است. امروز از پیشخوان دولت درخواست صدور مجدد کرد. کارت نظام پزشکی جدیدش هم آمده. آن را از سازمان نظام پزشکی تحویل گرفت. در محضر اجازه خروج از کشور را برای من صادر شد. بعد هر دو برای تمدید پاسپورت درخواست دادیم.
دیروز آنقدر پرخوری کرده بودم که نتوانستم امروز غذا بخورم. کمی ماست و یک انبه کافی بود. ولی برای پدر و پسر سوسیس تخممرغ درست کردم. خانه پسرم ۲۰ ساعت است که آب ندارد. ما هم الان برق نداریم. روزگار غریبی است...
امروز به دو نفر گفتم که از دستشان دلخور هستم. اول به زنداییام (همانکه ساکن وین است) پیام دادم و گفتم دلخورم که در دوران جنگ ۱۲ روزه و بعدازآن هیچ حال و احوالی از من نپرسیدی. جواب داد: مسافرت بودم! واقعاً چه دلیل خوبی! دوم به همسرم گفتم: «دلخورم که هنوز جشن تولدت تموم نشده، ابراز نارضایتی کردی.» جواب داد: «این احساسم بود و به زبون آوردم.»
    - کی گفته هرچی احساس کردی رو میتونی هروقت بخوای و هرجور بخای بیان کنی؟ مگه من سطل زباله عاطفی تو هستم که تا چیزی را احساس کردی، شوتش کنی به طرف من؟
    همسرم معذرتخواهی کرد، ولی زندایی در برابر ابراز ناراحتی من، فقط سکوت کرد.    هشتم مرداد – چهارشنبه از امروز رژیم کتوژنیک را با دقت اجرا میکنم. فقط مرغ و گوشت و ماهی! بدون یکذره نان و شکر. الهی به امید تو.   نهم مرداد – پنجشنبه ساعت یک بعدازظهر برق و آب قطع شد. منتظرم دو ساعت بگذرد. با توجه به نامنظمی ساعات قطع برق و آب، هر روز غافلگیر میشوم. خوب شد دوشنبه وسط آماده کردن مایه کیک، برق نرفت. عمراً نمیتوانستم با همزن دستی تخممرغها را بزنم. . . . بعد از مدتها پیادهروی کردم. نسیم نسبتاً خنکی میوزید. خوب بود.   دهم مرداد – جمعه یک کیلو و ۶۰۰ گرم ظرف همین دو روز کاهش وزن داشتم! رژیم کتوژنیک عجب معجزهای است. البته نمیتوانم تصور کنم همه عمر از خوردن میوه صرفنظر کنم. تنها چیزی که این چند روز هوس داشتم، میوههای تابستانی بود. قند خونم ۱۲۸ است. بدون مصرف دارو. انتظار دارم بهزودی ۱۱۰ بشود. امروز دو بار پیادهروی کردیم. یکبار صبح رفتیم و در کوچهباغهای دماوند راه رفتیم. یکبار هم عصر در رودهن قدم زدیم. احساس میکنم دوباره سلامت و آرامش به زندگیام برگشته است. علیرغم اینکه سفارتهای اروپایی در تهران، سفارتخانهها را تخلیه کردند و هرروز اسرائیل و آمریکا تهدید میکنند که دوباره به ایران حمله خواهند کرد.    دوازدهم مرداد – یکشنبه دیروز چهار ساعت برق نداشتیم. طبق جدول خاموشی هم نبود. از کار و زندگی افتادیم. امروز دو ساعت برق رفت و خوشبختانه مطابق جدول خاموشی. وقتی  ساعت ۳ بعدازظهر برق رفت، من بهترین کار دنیا را کردم، یعنی خوابیدم. بیدار که شدم یک لیوان چای شوهرپز نوشیدم و همراه آقای شوشو رفتم پیادهروی. آخرهای پیادهروی بریدم و حسابی خسته شدم. رژیم کتو دارم و بهاندازه کافی آب ننوشیدم و دچار کتوفلو شدم. کتوفلو چیست؟ با شروع رژیم کتوژنیک و کاهش ناگهانی مصرف کربوهیدراتها، بدن از وضعیت «سوختوساز قند» به حالت «سوختوساز چربی» تغییر مییابد. این تغییر متابولیک موجب دفع سریع آب و الکترولیتهای حیاتی نظیر سدیم، پتاسیم و منیزیم از بدن میشود. نتیجهی این فرآیند بروز مجموعهای از علائمی است که شباهت زیادی به سرماخوردگی دارند و اصطلاحاً با عنوان کتو فلو (Keto Flu) شناخته میشوند. علائم شایع کتو فلو: 
    - سردرد و سرگیجه
- ضعف و بیحالی
- تهوع یا ناراحتیهای گوارشی
- بیحوصلگی و تحریکپذیری (گاهی همراه با احساس افسردگی موقت)
- اختلال در خواب یا خستگی شدید
- گرفتگی عضلات، بهویژه در هنگام شب
    این علائم غالباً در ۲ تا ۷ روز نخست آغاز رژیم کتوژنیک بروز میکنند و پسازآن با سازگاری بدن با شرایط جدید و ورود به وضعیت «کتوز» (چربیسوزی پایدار)، بهتدریج کاهش مییابند.   سیزدهم مرداد – دوشنبه امروز خانم کمک آمد و خانه را تمیز کرد. من ناهار و نان موز پختم. بهقدری خسته و داغان هستم که انگار خانهتکانی کردهام. حتماً کتو فلو است. اینهمه خستگی بیعلت عجیب است.   پانزدهم مرداد – چهارشنبه دیروز و امروز را صرف یادگیری کردم: Telemedicine پزشکی از راه دور و استفاده از اینترنت و هوش مصنوعی در پزشکی همیشه برایم جالب بود. وقتی دیدم یکی از برنامههای بازآموزی پزشکی در این زمینه است، با اشتیاق ثبتنام کردم و پای درس نشستم. کلاسهای غیرحضوری آفلاین را دوست دارم. میتوانم مطابق وقت خودم برنامه آموزش را تنظیم کنم. در پایان درس، امتحان دادم و قبول شدم. کیف کردم! گویا قرار است تا پایان عمر از درس خواندن و امتحان دادن لذت ببرم! کسالت و کمبود انرژی ادامه دارد، ولی کمتر شده است.   ۱۶ مرداد – پنجشنبه امروز مادر همسرم تحت جراحی کاتاراکت (آبمروارید) قرار گرفت. همسرم از صبح رفته و تا حالا که هشت شب است هنوز برنگشته است. من روز پرکاری داشتم. روی تولید محتوا کار کردم. تعداد زیادی مطلب خوب پیدا کردم که انشاالله کمکم روی آن کار میکنم. ناهار استیک مرغ خوردم و شام دو تا تخممرغ نیمرو. برای میان وعده چند گردو و زیتون و دو قاشق ماست خوردم. کاملاً سیر هستم. دلم میخواهد دلگی کنم. به شیرینی ناپلئونی فکر میکنم و آب دهانم را قورت میدهم. بستنی سنتی و فالوده که با آبلیموی تازه آمیخته شده، شلیل، هلو، انجیر... وای ... وای...  به خاطر جشن پیش رو خیال دارم کمی تا قسمتی خوشهیکل شوم. از دیدن عکسهایم در عروسی دختردایی حسابی دلخور شدم. نمیخواهم در جشن عروسی پسرم بدهیکل باشم. خدا کند روند کاهش وزن بهخوبی پیش برود. تا وقتی به وزن دلخواهم نرسم، لباس شب نخواهم خرید. این ۹ روز از بس استیک مرغ خوردم که زده شدهام. خیال دارم هفته آینده با گوشت چرخکرده و بادمجان و قارچ غذاهای نسبتاً متنوعی بپزم. روز آرام و پرباری داشتم و حالا چشمانتظار همسرم هستم. بهقدری به همسرم عادت کردم که نمیتوانم تنهایی را به مدت طولانی تحمل کنم. چطور قبل از ازدواج تنها زندگی میکردم؟ آهان! یادم افتاد! از کلهسحر تا بوق سگ در بیمارستان بودم و فقط برای خوابیدن به خانه برمیگشتم. در خانه هم گوشم به زنگ تلفن بود که بهسرعت لباس بپوشم و به بیمارستان برگردم. زندگی نمیکردم. فقط دوندگی بود و خرکاری.   ۱۷ مرداد – جمعه دیشب همسرم خبر داد شب پیش مادرش میماند. من هم مثلاینکه جن داخل بدنم شده باشد به سراغ گنجه خوراکیها رفتم و چند عدد قیسی خشک و کمی پفک و سه تا بیسکوییت باقیمانده در گنجه را با ولع زیاد خوردم و بعد دچار احساس گناه شدم. امروز وزنم را کشیدم. ظاهراً نسبت به هفته گذشته فقط ۲۰۰ گرم وزن کم کردهام، ولی من وضوح لاغر شدهام. نمیدانم چرا عقربه ترازو با من لج کرده. دیروز رست بیف پخته بودم. ساعت یک برق میرفت. پس با سرعت برق و باد مشغول کار شدم: 
    - پیاز خرد کردم و با گوشت چرخکرده مخلوط کردم تا در طول هفته بتوانم غذای مناسبی برای خودم بپزم.
- کدو را خرد کردم و در هوا پز پختم.
- سیبزمینی پختم و با گوش کوب برقی کوبیدم و پوره درست کردم.
- قارچ را خرد کردم و تف دادم.
- سالاد فصل درست کردم
- تعدادی تخممرغ پختم.
    همسرم از راه رسید. او را به حمام فرستادم و مشغول شستن یک خروار ظرف شدم. تقریباً همه دیگها را از کابینت بیرون کشیده و کثیف کرده بودم. پس از اتمام ظرف شستن، به همسرم گفتم از ده صبح تا الان که دو بعدازظهر است، دارم یکنفس کار میکنم. همسرم نگاهی به من کرد و سرش را برگرداند. سوختم... سوختم... 
- انتظار داشتم بگی «دستت درد نکنه!»
    با بیحوصلگی گفت: دستت درد نکنه! سوزش دلم آرام نشد. سر ناهار در حضور پسرم پرسیدم: 
- چرا وقتی گفتم چهار ساعته دارم در آشپزخانه کار میکنم، هیچ واکنشی نشان ندادی؟
- چون از خستگی هنگ هستم.
- من ناراحت شدم چون فکر کردم از نظر تو، این کارها وظیفه مه و لازم نیست بیان بشه.
- نه! اینطوری نیست.
    بههرحال من باز هم آرام نشدم. همسرم هم برای اینکه ثابت کند از شدت خستگی گیجوویج است، مرتب خرابکاری کرد. بالاخره صبرم تمام شد و گفتم: اگه اینقدر خسته هستی، برو بخواب! برام قیافه گرفت و بغض کرد و گوشهای نشست. خدا نکند یک انتقاد کوچک از او بکنم. برمیگردد به دوره جهالت چند سال اول ازدواجمان. . . . الان رفت توالت و خورد زمین... خدای من... چقدر ترسناک بود. مچ دستش ضرب دید.   ۱۸ مرداد – شنبه امروز من روی زمین حمام لیز خوردم و گامب! پهن زمین شدم! همه بدنم کوفته و بعضی جاها کبود است.   ۱۹ مرداد – یکشنبه امروز مستأجرم خانه را تحویل داد. راستش نگران شده بودم که مبادا مجبور شوم برای تخلیه خانه، شکایت کنم. اصلاً از این کارها خوشم نمیآید. این مستأجر سه سال پیش خانه را اجاره کرد. دو سه ماه پس از شروع اقامت او، مدیر ساختمان به من تلفن کرد و گفت: «این آقا شارژ نمیده. دو تا پسربچه شیطون داره. ماشینش روغنریزی داره و پارکینگ رو کثیف کرده.» همینطور که داشت میگفت و میگفت، من هم گوش میدادم، کمکم صدایش بالا رفت و با عصبانیت گفت: «من اجازه نمیدم اینا اینجا زندگی کنن. باید خونه تخلیه بشه!» برق سه فاز از سرم پرید. من که تا آن موقع داشتم محترمانه به فرمایشات ایشان گوش میدادم و با ملایمت بله و بلهای میگفتم، با قاطعیت و محکم گفتم: 
- آقای فلانی! اونجا آپارتمان منه. من تصمیم میگیرم کی بمونه و کی بره. درباره شارژ حق با شماست. باهاش صحبت میکنم. اگه باز هم نپرداخت، آخر سال، موقع تمدید بگین تا فکر اساسی درباره ش بکنم. غیر ازون شکایت دیگه ای رو نمیپذیرم. آگه خونه فساد یا شیره کش خونه راه انداخته بود، حق با شما بود، ولی «بچه» داره! گناه که نکرده!
    آقای فلانی که ظرف ده سال اخیر فقط روی خوش و لب خندان من رو دیده بود، ماستها را کیسه کرد. شارژ و ریزش روغن ماشین را پیگیری کردم. هر دو طرف گفتند سوءتفاهم بوده و برطرف شده. مستأجر خوبی هم بود. سر موقع اجاره را میداد. محترم  و خوشقول بود. من هیچ مشکلی با او نداشتم. امسال اردیبهشت مدیر ساختمان و یکی دیگر از مالکان شروع کردند به تماس گرفتن با من، آنهم روزی چند بار و با توپ پر. گفتند مستأجر من شارژ نمیدهد. جک ساختمان خراب شده، سه سال است که برده تا تعمیر کند، ولی پس نیاورده. به خاطر ایشان، بقیه هم شارژ نمیدهند. ساختمان شش ماه است تمیز نشده، باغچه خراب شده، پسربچهها خیلی شیطان هستند. شیشه پارکینگ را شکستند و تاوان نمیدهند. من با مستأجرم تماس گرفتم و گفتم: 
- دو ماه دیگه موعد اجاره سر میاد. خونه رو احتیاج دارم. ممنون میشم که تخلیه کنین.
    او هم بدون هیچ گفتگویی، چشمی گفت و تمام شد. ظرف این دو ماه، بمباران تلفنی از طرف مالکان ساختمان همچنان ادامه داشت و حسابی ناراحتم کرده بود. چند روز مانده به پایان موعد اجاره، با مستأجرم تماس گرفتم و او گفت تا آخر هفته تخلیه میکند. موعد اجاره چهارشنبه ۲۵ تیر تمام میشد، ولی قرار شد جمعه ۲۷ تیر خانه را تحویل بگیرم. روز جمعه من و همسرم راهی شدیم. زنگ در را زدیم، کسی در را باز نکرد. تلفن کردیم. در دسترس نبود. من شوکه شده بودم. سه سال باعزت و احترام دوطرفه پیش بروی و بعد اینطور تو را سنگ روی یخ کنند. هاج و واج در کوچه و پشت در مانده بودیم که مدیر ساختمان آمد و در را باز کرد. این بار رفتیم پشت در آپارتمان و در زدیم. معلوم بود در خانه هستند، ولی در را باز نمیکنند. سه بار زنگ زدم و فایده نداشت. مدیر ساختمان بدگویی از مستأجر را شروع کرد و ادامه داد. چانهاش هم گرم است. ۱۵ دقیقهای یکبند حرف زد که صدای باز شدن در آپارتمان را شنیدیم. خانم دم در آمده بود. لابد فکر میکرد من میخواهم کولیبازی و سلیطهگری دربیاورم. ولی من با ملایمت پرسیدم چه شده و همسرش کجاست؟ او هم گفت هنوز خانه پیدا نکردند.  
- خب... میگفتید. یکی دو هفته دیگه مهلت می گرفتین. چرا در را باز نمی کنین؟ تلفن رو جواب نمیدین؟ من تو این سه سال شما رو اذیت کردم؟
- نه!
- برای همه گرفتاری پیش میاد. بنی آدم اعضای یکدیگرند. ما هم مستأجر بودیم و شرایط رو میدونیم.
    چیزی برای گفتن نداشت. قرار شد هفته دیگر تخلیه کنند. مستأجرم هم تلفن کرد و معذرتخواهی کرد. گفت مدیر ساختمان رفتار بدی دارد. 
- رفتار مدیر ساختمان به من چه مربوطه؟ مثل اینه که بگین بقال سر کوچه به من بیاحترامی می کنه، پس من هم به شما بیاحترامی میکنم!
    ۲۵ روز طول کشید تا مستأجرم توانست خانه دیگری پیدا کند. ظرف این ۲۵ روز مدیر ساختمان و یکی دیگر از مالکان پدرم را درآورند از بس تلفن کردند و دادوبیداد کردند. یکی از مشکلات همان جک پارکینگ بود. ظاهراً سه سال پیش جک پارکینگ خراب شده. مستأجر من داوطلب شده یا آنها ازش خواستند که جک را برای تعمیر ببرد. مستأجرم آدم فنی است. سه سال گذشته و خبری از جک نشده. حالا مدیر ساختمان و یکی از مالکان میگفتند مستأجر تو باید جک را تعمیر کند، نصب کند و دو سال هم گارانتی بدهد! یا بیست میلیون تومان هزینه جک نو بپردازد. من از بیمنطقی این آدمها داشتم به جنون میرسیدم. از طرفی هم مستأجرم میگفت دو سه روز دیگه تخلیه میکنم. بعد تخلیه نمیکرد و بازهم میگفت دو سه روز دیگه میرم. نمیفهمیدم چرا وقتی ۶۰ روز مهلت داشت دنبال خانه نگشته و آیا واقعاً دارد دنبال خانه میگردد یا لج کرده و نمیخواهد خانه را تخلیه کند. با وکیل صحبت کردم و او توصیه کرد با زبان خوش پیش بروم. مسیر قانونی تخلیه خانه، مسیر مزخرفی است. البته بهترین راهنمایی از طرف مادرم بود.  
- مستاجرت سه سال خوشقول و خوشحساب بوده. الان هم می گه داره دنبال خونه می گرده، پس راست میگه. بجای مهلت دو روز و سه روز، بهش بگو یه ماه بهت مهلت میدم، ولی بیا یه کاغذی امضا کنیم.
    من هم همین را به مستأجرم گفتم. او آرام گرفت و من هم آرام گرفتم. امروز من و همسرم رفتیم و خانه را تحویل گرفتیم. دو بازوی جک پارکینگ را هم آورد. حسابوکتاب کردیم و خوب و خوش جدا شدیم.   ۲۲ مرداد – چهارشنبه نقاش فرستادم تا خانه را رنگ کند. باز مدیر ساختمان تلفن کرد. به او گفتم: «مستأجرم تخلیه کرده. جک رو هم آورده. منم کارگر میارم راهرو و پارکینگ رو تمیز میکنم تا دیگه کثیفی ساختمون رو گردن مستأجر من نندازی. شارژ این شش ماه رو هم میپردازم. هرچند که در ۱۲ سال پارکینگ هیچوقت نظافت نشده. راهرو هم همیشه کثیف بوده.» باز داشت چرتوپرت میگفت که واقعاً حوصلهام سر رفت و گفتم: «شما آدم بداخلاق و گوشتتلخی هستین. ما ۱۲ ساله همسایه هستیم. یه جوری با من رفتار می کنین انگار دشمن تون هستم.» این سه ماه حسابی اعصاب خردی داشتم. خدا کند دیگر پرونده این گلهها تمام شود.  امروز میخواهم چیز کیک بپزم. از ذوقش هفت صبح بیدار شدم.   ۲۳ مرداد – پنجشنبه دیروز دو چیز کیک پختم. اولی را بهصورت کاپ کیک و تک نفره پختم. دومی را مناسب برای رژیم کتوژنیک که خودم هم بتوانم بخورم و لذت ببرم. جای شما اصلاً خالی نباشد که یکی از دیگری بدتر و بدمزهتر شد! چیز کیک رژیمی را جلوی عروسم گذاشتم. بیچاره بهزحمت یکی دو لقمه خورد. وقتی خودم تکهای از آن را چشیدم، فهمیدم چه گندی زدم. چیز کیک را به سطل زباله روانه کردم. دومی خیلی خوشگل شد. هشتتا چیز کیک کاپ کیک نما را در ظرفی چیدم و زیر بغلم زدم و بهعنوان هدیه به خانه دوستی بردم. وااااااای! چه بگویم از مزه مزخرفش... بیچارهها خوردند و تعریف هم کردند! وقتی به خانه برمیگشتیم آقای شوشو گفت: 
- اگه میخای به دیگران هدیه بدی، همان چیزی رو بپز که بلد هستی و میدونی خوب از آب درمیاد! رسپی های جدید رو برای من بپز!
جانم برایتان بگوید از مهمانی. دوستی ما را به خانه-باغ زیبایش در دماوند دعوت کرد. باغی پر از درختهای قدیمی گردو و گیلاس و سیب... در تراس دلبازشان نشستیم و از مصاحبتشان لذت بردیم. برای شام جوجهکباب و کباب چنجه سرو کردند که بسیار خوشمزه بود. هوا سرد بود... سرد... سرد... یه چیزی میگم و یه چیزی میشنوین! من که خودم دماوندی هستم تابهحال هرگز در ماه مرداد چنین شب سردی را در دماوند تجربه نکرده بودم. خودشان پتو دورشان پیچیدند. من ژاکتی قرض کردم، ولی سرمای خوشمزهای بود. حسابی چسبید.
 
۲۴ مرداد- جمعه
دیروز نقاشی آپارتمان گیلاوند تمام شد. امروز دو کارگر بردم تا خانه را تمیز کنند. تا عصر طول کشید.
 
۲۵ مرداد – شنبه
صبح همراه پدرم به آپارتمان رفتم تا چند تعمیر کوچک انجام دهد. ماشاالله به پدرم. دست به آچارش عالی است. ظرف یک ساعت مشکلات شیر سینک و لوله زیر سینک را برطرف کرد.
دیدم دو کارگر دیروز سینک را تمیز نکردند. شیر و تمام اطراف سینک، آهک بسته بود. ناراحت شدم.
 
۲۷ مرداد - دوشنبه
از صبح رفتم آپارتمان گیلاوند. سابیدم ... سابیدم... سابیدم... علاوه بر شیر و سینک، یک از دیوارها هم چربی بسته بود. آن هم در نظافت جا افتاده بود. دیوار پشت اجاقگاز بود. آنجا را هم سابیدم. بابا هم چند تا کار تعمیری دیگر انجام داد. به چهارتا معاملات ملکی هم سپردم تا برای فروش اپارتمان به قیمت خوب، فایل درست کنند.
با کمردرد به خانه برگشتم.
یکی دیگر از مستأجرها هم تلفن کرد و وسط سال میخواهد اجاره را فسخ کند. سری به دفتر زدم و دیدم الحمدالله تمیز است و نیازی به رنگ و نظافت ندارد. به املاکی بومهن سپردم که مستأجر پیدا کند.
 
۲۸ مرداد- سهشنبه
تقریباً تمامروز خوابیدم. علاوه بر خرحمالی فراوان، رژیم هم دارم که باعث میشود زودتر خسته و کم انرژی بشوم.
 
۳۰ مرداد – پنجشنبه
به بانک سر زدم تا سپرده مستأجر را آزاد کنم. بانک تعطیل بود. مگر پنجشنبهها بانکها تعطیل هستند؟
دارم برای فردا قورمهسبزی درست میکنم. قرار است به مادر همسرم سر بزنیم. دارم برای او میپزم.
قطعی برق به ۴ ساعت در روز رسیده است. امروز ۱۱-۹ صبح برق رفته. نوبت بعدی ۱۷-۱۵ است.
 
۳۱ مرداد – جمعه
سه هفته قبل رژیم کتوژنیک را شروع کردم. تابهحال سه کیلو و ۶۰۰ گرم وزن کم کردم، بدون احساس گرسنگی. البته برای خوردن میوه، دلم لک میزند. امید به خدا پنج هفته دیگر، جشنی در پیش داریم و دلم میخواهد در آن جشن، هیکل مناسبی داشته باشم.
امروز من و آقای شوشو به دیدن مادر همسرم رفتیم. قورمهسبزی را برای مادر همسرم بردم. خودم کبابدیگی خوردم البته. دیدن پیر شدن و تحلیل رفتن والدین خودم و مادر همسرم، باعث میشود قلبم تیر بکشد. کاش نزدیک همدیگر زندگی میکردیم و میشد زودبهزود بهشان سر بزنیم.
ماه مرداد را در حالی به پایان میبریم که روزی چهار ساعت قطعی برق داریم، فشار آب بهقدری کم است که خانهها مجهز به مخزن و پمپ شدهاند. اسرائیل مدام تهدید به حمله میکند. اروپا هشدار داده ۹ روز دیگر مکانیسم ماشه علیه ما فعال خواهد شد. دل ما به جشن آتی خوش است. الهی که دل همه مردمان خوش باشد. مدام به خودم میگویم: 
بگذرد این روزگار تلختر از تلخ                            بار دگر روزگار چون شکر آید
 
 
 
 
پینوشت: «مکانیسم ماشه» یعنی شرطی که اگر نقض شد، یک واکنش خودکار فعال میشود.
در برجام گفته شده بود اگر ایران تعهداتش را نقض کند، کشورهای عضو میتوانند مکانیسم ماشه را فعال کنند؛ یعنی بدون رأیگیری دوباره، همهی تحریمهای سازمان ملل علیه ایران به طور خودکار برمیگردد.