زندگی من مثل همه مردم، مجموعه‌ای از تلخ و شیرین است، ولی من انتخاب کرده‌ام شیرینی‌های زندگی‌ام را با شما سهیم شوم. هرگز خیال ندارم وانمود کنم هیچ مشکلی در زندگی ندارم و یا هیچ عیبی در رفتار و کردارم نیست. من یک آدم معمولی هستم. اگر بتوانم لحظه‌ای در روز، نور شادی و امید را به قلب شما بتابانم، وظیفه‌ام را در این دنیای زیبا انجام داده‌ام. ریختن چرک آب زندگی بر سر خواننده‌ها، کار ناشایستی است. به نظر من نویسنده‌ای هنرمند است که بتواند امید و شادی را به قلب مردم هدیه کند، وگرنه گله و شکایت از زندگی، کار ساده‌ای است.

مهارت‌های زندگی

مهارت‌های زندگی

برای خانم‌های تحصیل‌کرده

مربی رشد فردی

دکتر آناهیتا چشمه علایی

راهنما


برای باز شدن صفحات بصورت همزمان

کلید ctrl   را پایین نگه داشته

سپس روی لینک کلیک کنید!

ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه
دفترچه خاطرات گیس گلابتون
1404/08/01 10:18

بابلسر - پاییز ۱۴۰۴

سه‌شنبه ۲۲ مهر

هشت صبح بیدار شدم، ولی کارهایم را به دل استراحت انجام دادم. ساعت ده از خانه بیرون زدیم. از جاده هراز راهی شدیم. فقط سه ساعت رانندگی بود و به‌نوبت رانندگی کردیم. وسط راه در یک رستوران تروتمیز (متأسفانه اسم آن را ندیدم) صبحانه خوردیم: نیمرو و سرشیر و عسل با نان تازه.

وقتی به بابلسر رسیدیم ابتدا وسایل را در اقامتگاه گذاشتیم و سپس راهی رستوران میزبان شدیم و ناهار خوردیم. من کباب ماهی خوردم که مزه زهم می‌داد. همسرم خورش ناردونی خورد. گلاب به روتون که به بیرون‌روی افتاد. به‌این‌ترتیب برای ما پرونده بهترین رستوران شهر بابلسر بسته شد.

راهی ساحل شدیم. دو تا صندلی نزدیک دریا گذاشتیم و به تماشای امواج نشستیم. دریا توفانی بود. آسمان خاکستری، دریا خاکستری، موج‌ها بلند و پرهیاهو... تا تاریکی هوا نشستیم. بعد به فروشگاه‌های زیبا و بزرگی سر زدیم که حوالی دریاکنار و خزرشهر قرار دارند. من دو تا بلوز دکمه‌دار خریدم تا به‌جای مانتو بپوشم. بعد به شهر کتاب رفتیم و با بوی کتاب مست شدیم. مگر می‌شود وارد کتاب‌فروشی شوی و دست‌خالی بیرون بیایی؟ برای حمایت از کتاب‌فروشان هم که شده باید کتابی خرید.

برای شام همسرم هوس پیتزا کرد. گوگل کردیم و ظاهراً بهترین و قدیمی‌ترین پیتزافروشی بابلسر «پیتزا ...» نام دارد. به کمک اپلیکیشن بلد، مسیر را پیدا کردیم. یکجایی باید از خیابان کنار پل هوایی می‌رفتیم. ما دو بار روی پل رفتیم و مجبور شدیم دور بزنیم. دفعه سوم توانستیم مسیر درست را پیدا کنیم. کاش پیدا نمی‌کردیم. پیتزا با قیمت ۵۰۰ هزار تومان (پیتزا + نوشابه + سالاد) روی نان نیمه آماده پخته شده بود و به‌قدری بدمزه و ازنظر من ترش‌مزه بود که همسرم فقط یک قاچ خورد و من فقط یک گاز. بقیه‌اش را روی میز گذاشتیم و آنجا را ترک کردیم. دفعه بعد که به بابلسر برویم، نمی‌دانم کجا می‌توانیم غذا بخوریم.

تا نیمه‌شب در ساحل نشستیم و شادمهر می‌خواند:

من باشم و تو باشی و یه حال آروم .... یه جاده باشه تا شمال با نم بارون ...

 

چهارشنبه ۲۳ مهر

شش صبح بیدار شدیم و به ساحل رفتیم تا طلوع خورشید را تماشا کنیم. دریا آرام شده بود، ولی همچنان خاکستری و در جوش‌وخروش بود. چه هوای دل‌پذیری، بوی دریا، نسیم ملایم، رطوبت مطبوع... پوست من خشک است و هرروز مشت مشت کرم و لوسیون روی تنم خالی می‌کنم، ولی بازهم خشک و تا حدی ملتهب است. در شمال، پوستم آرام می‌گیرد. متأسفانه موهای فرفری‌ام در اینجا به پشم گوسفند تبدیل می‌شود. دفعه قبل از شما عزیزان راه‌حل را پرسیدم، پاسخ دادید «کراتین مو» به دو علت نمی‌توانم کراتین کنم. اول به خاطر دکلره تارهای مویم ضعیف شده و دوم موی صاف را دوست ندارم. وقتی مویم را صاف می‌کنم یک خرمن مو تبدیل می‌شود به دو سه‌تار مو که به کله‌ام می‌چسبد. ولی راه‌حل را پیدا کردم. البته یک راه‌حل موقت: Clean Girl Makeup

میکاپ کلین گرل یک شیوه آرایش مو و صورت است که تو را ساده و تمیز و درخشان نشان می‌دهد: موها با فرق وسط، محکم دم‌اسبی یا گوجه می‌شود. صورت با حداقل آرایش فقط صاف‌وصوف می‌شود یعنی بدون کرم پودر یا با کرم پودر بسیار سبک، ابروهای مرتب، کمی ریمل، رژ گونه هلویی و بالم لب. همین و همین.

 

 

میکاپ کلین گرل/Clean Girl Makeup 

 

یک‌ساعتی در ساحل قدم زدیم. خورشید از پشت برج‌های بلندمرتبه طلوع کرد و تا وقتی به وسط آسمان نرسید قابل مشاهده نبود. ساعت هفت به اقامتگاه برگشتیم و تا ده صبح خوابیدیم. وقتی بیدار شدیم، من حمام کردم و یکی از بلوزهای جدیدم را پوشیدم. راهی ایزدشهر شدیم. یکی از دوستان همسرم آنجا آپارتمانی ساخته. ما رفتیم که آن را ببینیم. آپارتمانی وسیع در طبقه ششم با یک تراس بزرگ و دلگشا به‌سوی دریا. بعد از بازدید آپارتمان، در ساحل ایزدشهر مستقر شدیم و به تماشای دریا نشستیم. اگر هرروز هم این منظره جلوی چشمم باشد، سیر نمی‌شوم.

به توصیه دوست همسرم برای صرف ناهار به رستوران چاشت محمودآباد رفتیم. رستوران چاشت فضای زیبایی دارد با باغ سبزی و آبگیر. ساختمان چوبی است و پیشخدمت‌ها خانم، لباس رنگارنگ مازندرانی پوشیده‌اند، ولی غذا معمولی بود. دستکم این بار مسموم نشدیم. حیف و صد حیف که انتظارم از رستوران‌های گران‌قیمت ایران تا این حد سقوط کرده است. نمی‌دانم چرا در شمال خوراک ماهی به‌سختی پیدا می‌شود. بیشتر رستوران‌ها فقط کباب دارند. اگر ماهی داشته باشند، معمولاً قزل آلاست و بس و تنها به دو طریق طبخ می‌شود: کبابی و سرخ‌کرده. ماهی کبابی بوی زهم دارد و ماهی سرخ‌کرده را آن‌قدر برشته می‌کنند که مثل لواشک خشک می‌شود. والله من که آشپز حرفه‌ای نیستم می‌توانم قزل‌آلا را به چهار روش بپزم، یکی از دیگری خوشمزه‌تر و مأکول تر. در سفرمان به پرتغال فهمیدیم در آنجا خوردن ماهی کاد رواج دارد و پرتغالی‌ها مدعی بودند می‌توانند ماهی کاد را به ۳۶۵ روی متفاوت بپزند. یعنی اگر یک سال هرروز ماهی بخوری، بازهم غذای تکراری نخورده‌ای!

بعد از غذا به بابلسر برگشتیم. کمی استراحت کردیم و فکر می‌کنید کجا رفتیم؟ بله! در ساحل کنار دریا نشستیم و رقص امواج را تماشا کردیم. پس از تاریکی هوا باز به شهر کتاب سر زدیم. این بار من نقشه مازندران و یک بازی فکری خریدم. وقتی داشتم بین بازی‌ها می‌چرخیدم، فروشنده پرسید بازی را برای چه رده سنی می‌خواهم و من با شرمندگی گفتم برای رده سنی خودم! انگار بازی کردن جرم است و خجالت‌آور. او با مهربانی مرا راهنمایی کرد و من دست‌پر از فروشگاه بیرون آمدم.

تا نیمه‌شب در ساحل نشستیم.

 

پنجشنبه – ۲۴ مهر

بیدار که شدیم همسرم گفت: گیس گلاب! من سرما خوردم! گلوم درد می کنه و دماغم کیپه. انگار کمی تب دارم.

اولین فکری که به ذهنم آمد این بود: «ای‌دادبیداد! یعنی قرار است تنهایی تا رودهن رانندگی کنم؟» و دومی هم این بود: «بعد از او نوبت منه که مریضشم!»

سوئیت را تحویل دادیم و برای خوردن صبحانه راهی ... شدیم. کافه‌ای که صبحانه عالی در محیطی زیبا را در اینستاگرام تبلیغ کرده بود. آدرس ثبت‌شده در بلد اشتباه بود. تلفنی آدرس را پرسیدیم. کافه در کوچه‌ای قرار داشت. درواقع یک آپارتمان مسکونی بود. تابلو نداشت یا من ندیدم؟ نمی‌دانم. در پارکینگ و حیاط باز بود. دیوارها به رنگ سفید بود و گل‌هایی با رنگ‌های شاد بر آن‌ها نقش شده بود. میزها و صندلی‌های چوبی باسلیقه چیده شده بود، ولی هیچ‌کس نبود! هیچ‌کس! هرچه این‌طرف رفتیم، آن‌طرف رفتیم، صدا زدیم، کسی جواب نداد. دوباره تلفن کردم. معلوم شد باید از پله‌ها بالا برویم و داخل آپارتمان بشویم. مادر و دختر و پسر داشتند کافه را آماده می‌کردند. ما اولین و تنها مشتری بودیم. به میمنت ورود ما، دستگاه پخش موسیقی روشن شد و موزیک رپ با صدای بلند فضا را تحمل‌ناپذیر کرد. آخه کی اول صبحی رپ گوش میده؟ و چه سنخیتی هست بین کافه صبحانه و موزیک رپ؟ گفته باشم که من رپ را دوست دارم. چه فارسی و چه خارجی. فارسی‌ها را بیشتر دوست دارم. از شنیدن فحش‌های رکیکشان حال می‌کنم.

ما را به‌سوی بوفه هدایت کردند. همسرم گفت: «من صبحانه بوفه نمی‌خام. بریم.» درواقع هر دو آماده ترک محل بودیم و دنبال بهانه می‌گشتیم. داشتیم عقب‌گرد می‌کردیم که مادر گفت صبحانه پرسی هم هست. در رودروایسی گیر کردیم. مجبور شدیم پشت میز بنشینیم. نیمرو و خامه عسل خوردیم. خوب بود. عالی نبود، ولی خوب بود. اما صبحانه خوردن به‌عنوان تنها مشتری، زیر نظر صاحبان کافه  در میان صدای بلند و آزاردهنده موسیقی و همهمه گفتگوی آن خانواده سه‌نفری، خوشایند نبود.

پس از صرف صبحانه با اعمال شاقه، راهی بازار شدیم. برنج خریدیم و زیتون‌پرورده برای خودمان و عروس جان و مادر من و مادر همسرم. نیم ساعتی دنبال جعبه یونولیتی گشتیم و عاقبت پیدا کردیم. می‌خواستیم در جاده ماهی بخریم و یادمان رفته بود یخدانمان را بیاوریم. به جاده زدیم. همسرم با اصرار پشت فرمان نشست. گفت تا حالش خیلی بد نشده، مقداری رانندگی کند، چون ممکن است تا یکی دو ساعت دیگر از عهده این کار برنیاید. از بابلسر تا آمل را راند. بعد از من بودم و پیچ‌وخم جاده هراز. کیف کردم، حظ کردم... رانندگی در جاده هراز چه مزه‌ای دارد! من که عمری از این جاده می‌ترسیدم (دلیلش را در این خاطره نوشتم) و نمی‌فهمیدم چرا بعضی‌ها عاشق جاده هراز هستند، پیرانه‌سرم عشق جوانی به سر افتاده و شیفته و شیدای جاده هراز شده‌ام.

چهار توقف داشتیم. اولی برای خرید ماهی. پنج ماهی خریدیم. دوتا برای خودمان، یکی برای عروس جان، یکی برای مادر من و دیگری برای مادر همسرم. توقف بعدی برای صرف ناهار بود. خدا را شکر غذای این‌یکی قابل‌خوردن بود. سومین توقف برای خرید میوه بود. از فروشندگان کنار جاده سیب خریدیم و انار. چه سیبی و چه اناری! به‌به! آخرین توقف برای خرید شیر و خامه بود.

یادم نیست چه ساعتی رسیدیم. چون کم‌کم گلوی من هم دچار سوزش شد و سرم درد گرفت. فهمیدم که من هم سرما را خورده‌ام. وقتی رسیدیم، ساعت را نگاه نکردم. فقط پریدم داخل حمام و بعد برای خودم و همسرم شیر گرم کردم و نوشیدیم. هر دو تا خرخره قرص و شربت خوردیم و خوابیدیم.

 

 

 

قصه ما به سر رسید، کلاغه هم ایشالا تا الان به خونه ش رسیده! ممنونم همراهمان بودید!

 

 

نظرات

نظر شما
نام :
پست الکترونیکی :
وب سایت :
متن :

تصویر :

مینا

عالی بود.انشاا... زود زود خوب شده باشین و همیشه سلامت و شاد باشین

پاسخ
گیس گلابتون

متشکرم. بله بهبود پیدا کرده ام.گل

پاسخ
خوشبخت

سلام همیشه از خوندن خاطراتتون لذت میبرم ممنون مارو هم همرا میکنید،منم سرما خوردم

پاسخ
گیس گلابتون

سلام به روی ماهتونقلب من از شما متشکرم که همراهم هستین. ایشالا زود خوب میشین. من که بهبود پیدا کردم.

پاسخ
ک

سلام . من همیشه خاطرات شما رو می خونم. به نظرم در رستوران میزبان بابلسر فقط باید کباب کوبیده خورد. برای خرید ماهی به بازار ماهی فریدونکنار رفت و برای خورد پیتزا به پیتزا «شوپه» بابلسر

پاسخ
گیس گلابتون

سلام و ممنونم به خاطر راهنمایی تون. لطف کردین.

پاسخ
مریم معتمد پویا

انگار نسیم خنک هراز از لابه‌لای جمله‌هاتون می‌وزید… چه روایت زنده‌ای از یک سفر معمولی که تبدیلش کردید به قصه زندگی.

پاسخ
گیس گلابتون

ممنونم خانم معتمد پویای عزیزقلب

پاسخ
سودابه

سلام خانم دکتر گل و گلاب،گیس گلاب مهربون،به قول حضرت سعدی"باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی"،انقد که زیبا و گیرا و دلچسب سفرنامه مینویسید که کیف میکنم و خودم رو در کنارتون حس میکنم،ممنون که ما رو همسفر کردید،هزاران بوسه به کله تونقلبخانم دکتر عزیزمان

پاسخ
گیس گلابتون

ممنونم سودابه خانم عزیز و دوست داشتنی. لطف دارینگل

پاسخ
ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه