زندگی من مثل همه مردم، مجموعه‌ای از تلخ و شیرین است، ولی من انتخاب کرده‌ام شیرینی‌های زندگی‌ام را با شما سهیم شوم. هرگز خیال ندارم وانمود کنم هیچ مشکلی در زندگی ندارم و یا هیچ عیبی در رفتار و کردارم نیست. من یک آدم معمولی هستم. اگر بتوانم لحظه‌ای در روز، نور شادی و امید را به قلب شما بتابانم، وظیفه‌ام را در این دنیای زیبا انجام داده‌ام. ریختن چرک آب زندگی بر سر خواننده‌ها، کار ناشایستی است. به نظر من نویسنده‌ای هنرمند است که بتواند امید و شادی را به قلب مردم هدیه کند، وگرنه گله و شکایت از زندگی، کار ساده‌ای است.

مهارت‌های زندگی

مهارت‌های زندگی

برای خانم‌های تحصیل‌کرده

مربی رشد فردی

دکتر آناهیتا چشمه علایی

راهنما


برای باز شدن صفحات بصورت همزمان

کلید ctrl   را پایین نگه داشته

سپس روی لینک کلیک کنید!

ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه
دفترچه خاطرات گیس گلابتون
1400/07/10 11:33

سیاه‌چشم – بره‌آهوی غمگین

 

در سال‌های دور که در شوشتر زندگی می‌کردیم، روزی بره‌آهویی را برایم هدیه آوردند. شکارچی‌ها مادرش را کشته بودند و بعد دلشان سوخته بود، بره را با خودشان آورده بودند. کدخدای ده آن را به من هدیه داد.

بامبی کوچولوی من... از لحظه اول که چشمم به چشمانش افتاد، دلم شکست... چشم‌های درشت و سیاه و پر از غم. ای بی‌نوای بیچاره... آخر چرا شکارچی‌ها در فصل زادوولد به شکار آهو رفته بودند و بره‌ای را بی‌مادر کردند؟ نام بره‌آهو را سیاه‌چشم گذاشتم.

مادرم سر یک بطری، پستانکی وصل کرد و شیر گاومیش را داخل بطری ‌ریخت. سر آهو را روی زانویم می‌گذاشتم و پستانک را به دهانش. مشتاقانه شیر را می‌مکید. حیاط کوچکی داشتیم و بره‌آهو را آنجا نگه می‌داشتیم. کف حیاط موزاییک بود و آفتاب بی‌رحم خوزستان موزاییک ها را بشدت داغ می‌کرد. یک‌بار من بدون دمپایی به حیاط رفتم و کف پایم تاول زد. تنها بخش سایه‌دار حیاط، ایوان باریک جلوی خانه بود. سیاه‌چشم همیشه در ایوان خانه بود. آرام بود. نمی‌دوید. بازی نمی‌کرد. گوشه‌ای می‌ایستاد یا می‌نشست. هیچ صدایی از او درنمی‌آمد. ساکت، آرام، غمگین...

کمی که بزرگ‌تر شد، طنابی به گردنش می‌بستم و او را برای چرا می‌بردم. ته کوچه مان زمین بایر کوچکی بود و مقداری علف در آن سبز می‌شد. من سیاه‌چشم به آن زمین می‌رفتیم و او ساقه‌های نازک علف را با دندان‌های درشتش گاز می‌زد.

سیاه‌چشم را دوست داشتم و به‌خوبی از او مراقبت می‌کردم، ولی چشم‌های او همچنان غمگین بود. بغض او باعث می‌شد من هم غمگین بشوم. با او حرف می‌زدم، می‌بوسیدمش، نوازشش می‌کردم. او با چشم‌های درشتش مرا می‌نگریست و سرش را روی زانویم می‌گذاشت.

یک روز صبح دیدم بی‌حال گوشه‌ای نشسته و از جایش بلند نمی‌شود. او را بغل کردم تا بایستد. می‌خواستم او را برای چرا ببرم. به‌زحمت روی پاهای لرزانش ایستاد، کمی ادرار کرد، ادرارش خونی بود و دوباره روی زمین نشست. پستانک به دهان نمی‌گرفت. نمی‌توانستم برای چرا او را ببرم. پس با چشمانی اشک‌بار رفتم و برایش علف چیدم. علف‌ها را به دهانش ‌گذاشتم. با بی‌حالی کمی علف خورد. بعد چشمان غمگینش را بست و سرش را روی زانویم گذاشت. هق‌هق گریه‌ام سکوت حیاط را شکست. مادرم سراسیمه آمد. چه منظره دردناکی در انتظارش بود: سر بره‌آهویی غرق خون بر زانوی کودکی گریان. تلفن کرد. آمدند و بره را بردند. مادرم گفت: آفتاب تند است و حیاط ما بشدت داغ. سیاه‌چشم را به دشت سرسبز محل تولدش می‌برند. آنجا حالش خوب می‌شود. بچه بودم، ولی می‌دانستم مادرم برای آرام کردن من دارد دروغ می‌گوید. سیاه‌چشم در حال مرگ بود و هیچ کاری از دست من برنمی‌آمد. بره‌آهو رفت و من ماندم و غم از دست دادن حضور آرام و ساکت سیاه‌چشم.

به‌این‌ترتیب دوستی کودک و بره‌آهو به پایان رسید...

نظرات

نظر شما
نام :
پست الکترونیکی :
وب سایت :
متن :

تصویر :

برچسب ها : 
ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه