یکی از دوستان شما، چند ماه پیش در زندگی مثل عسل شرکت کرد. به علاوه چهار جلسه مشاوره دریافت کرد. چند روز پیش که چهارمین جلسه مشاورهاش بود، داستان خود را تعریف نمود. او اجازه داد من داستانش را با شما در میان بگذارم.
البته من داستان را شاخ و برگ دادهام. اگر آن دوست عزیز، اعتراضی به نوشتههای من دارد، لطفاً یک ایمیل بفرستد، من فوری داستان را به شکلی که مورد نظر اوست تغییر خواهم داد.
او میگوید:
یکی از درسهای زندگی مثل عسل، داشتن یک روز رومانتیک در کنار همسر است. روزی فارغ از فرزند و کار، تا مثل نامزدها گردشی با همسر داشته باشیم.
رابطه من و همسرم پیش از پیوستن من به زندگی مثل عسل، مثل یک کابوس هولناک بود. چند بار خیلی جدی در مورد طلاق صحبت کرده بودیم. ولی هربار موضوع طلاق جدی میشد، میدیدیم همدیگر را بشدت دوست داریم و نمیخواهیم از هم جدا بشویم. یک جورهایی نه میتوانستیم با هم سر کنیم و نه بی یکدیگر. به مشاوران زیادی مراجعه کرده بودیم. چند روز خوب بودیم و دوباره به جان هم میافتادیم.
من ابتدا، فایل زن، مرد، پول را تهیه کردم. یکی از شکایتهای همیشگی من، کمبود پول بود. من خانه دار بودم. به خودم گفتم: چطور است از لیسانسم استفاده کنم؟ آنگاه تدریس خصوصی را آغاز کردم. الان توانسته ام پول جیبی مختصری برای خود دست و پا کنم. همین کار، باعث شد اعتماد به نفسم بالاتر برود. اولین چیزی که با درآمدم تهیه کردم، دوره زندگی مثل عسل و مشاوره گرفتن از گیس گلابتون بود.
من تمرینات زندگی مثل عسل را به دقت انجام دادم. رابطه من و همسرم، روز به روز بهتر شد. ولی موفق نشدم تمرین "روز رومانتیک" را به ثمر برسانم. می دانید خانواده همسرم نزدیک ما زندگی میکنند و یکجورهایی زندگی ما با آنها قاطی است. در تمام دو سال ازدواج مان، ما هرگز تعطیلی دو نفره نداشتیم.
با انجام تمرینات زندگی مثل عسل، یاد گرفتم چطوری از همسرم درخواست کنم بی آنکه او را زیاد تحت فشار قرار بدهم. بنابراین با همان تکنیک، درخواستم را مطرح کردم و خدای من! همسرم قبول کرد. ولی تاریخ دوری را انتخاب نمود. گیس گلابتون در مشاوره حضوری به من هشدار داد، احتمال دارد تعیین این تاریخ دور، نشانه بی میلی همسرم باشد. به علاوه به من گفت: "همچین هم بدون فشار درخواست نکرده ایها. یه هوا تهدید کردی." خودم به قدری به روش تهدید کردن عادت دارم که تا وقتی گیس گلابتون برایم توضیح نداد، متوجه نشده بودم.
اولین بهانه همسرم، بی پولی بود.
- پول ندارم تو را به مسافرت ببرم.
- مسافرت نمی خوام. بیا به پارک برویم، ولی فقط من و تو.
- روزهای تعطیل، پارکها خیلی شلوغه
- من که میتوانم برنامه کارم را تنظیم کنم. شما هم در مغازه، فروشنده دارید. خیلی از روزهای هفته هم به خاطر این و آن، به مغازه نمیروید. بیا یک نصفه روز وسط هفته، به خاطر من به مغازه نرو.
بهرحال ما به تاریخ موعود نزدیک میشدیم و من از خوشی در پوست نمیگنجیدم. اما نشانه ای در همسرم نمیدیدم که آن روز کذایی را به خاطر دارد. به گیس گلابتون گفتم. گفت: "با ملایمت یادآوری کن." به همسرم یادآوری کردم و تقریبا مطمئن شدم او از این که قرار است دوتایی روزی را در کنار هم بگذرانیم، خوشحال نیست. با اخم و تخم و دلخوری تأیید کرد که بله! قرار است روز رومانتیک داشته باشیم!
دوباره به گیس گلابتون گفتم، گفت: "برای این که خیلی حرص نخوری، تدارک خاصی نبین. صبر کن. اگر همسرت یک قدم برای برنامهتان برداشت، شما یک قدم بردار." قرار ما، روز سه شنبه بود. دوشنبه از همسرم خواستم نان ساندویچی بخرد. به خودم گفتم: اگر همسرم نان ساندویچی خرید، یعنی یک قدم برداشته است. شب همسرم با نان ساندویچی به خانه آمد. آخ جون!
صبح سه شنبه زودتر از او بیدار شدم. دستی به سر و رویم کشیدم. چای دم کردم. املت پختم، میز صبحانه خوبی چیدم. ولی وسط تهیه املت، یکمرتبه یادم افتاد هروقت صبحها، من خودشیرینی میکنم و بساط صبحانه ای مفصل، میچینم، در لحظه آخر، همسرم به برادر و زن برادرش که نزدیک ما زندگی میکنند، تلفن میکند و می گوید: "بیایید صبحانه دور هم باشیم." از وسط تهیه صبحانه، دلشوره گرفتم که ای هوار! الان سرو کله نقی و تقی و حسن و حسین، میان روز رومانتیک ما پیدا میشود. شروع کردم به حرص و جوش خوردن. هیچ اتفاقی نیفتاده بودها! من جلوجلو داشتم حرص میخوردم. البته یک مطلب دیگر هم بود:
اگر ما پیک نیکی با افراد خانواده همسرم داشته باشیم، همسرم روز قبل خرید مفصلی میکند، صبح زود بیدار میشود. گاهی اوقات قبل از آن که من لباس بپوشم، از خانه خارج میشود و ماشین را برای پیک نیک آماده میکند. ولی آن روز ساعت 9 شده بود و همسرم تازه با کندی و رخوت از خواب بیدار شد.
بله از هر دو مطلب عصبانی بودم. حق داشتم یا نه، نمیدانم. ولی همانطور که صبحانه را آماده میکردم و همسرم با خواب آلودگی روی مبل خانه افتاده بود، خشمم بالا میگرفت. قبل از شرکت در زندگی مثل عسل، از همان دیشب دعوا راه میانداختم. ولی مدام درسهای گیس گلابتون را مرور میکردم. مثل یک بانو باش! غرغر نکن! خواستهات را با لحنی جذاب بیان کن! و و و...
صبحانه را چیدم و دو نفری صبحانه خوشمزه ای خوردیم. همسرم هیچکس را صدا نکرد! اولین موردی که باعث شده بود حرص بخورم، بیخودی بود، ولی بعد از صبحانه، گفت: مرسی و رفت!
دوباره خشم در من شعله گرفت. یادم افتاد روز تعطیل یعنی روزی که همسرم تعطیل است و استراحت میکند، در حالیکه کار من بیشتر میشود، چون به خودش، خانوادهاش و حتی خانواده خودم سرویس بیشتری میدهم. باز یاد آموزشهای گیس گلابتون افتادم. با خوشرویی گفتم: ممکنه به من کمک کنی میز را جمع و جور کنم؟ گفت: بله! و کمک کرد تا میز را جمع کنیم. به همین راحتی!
ادامه دارد...