زندگی من مثل همه مردم، مجموعه‌ای از تلخ و شیرین است، ولی من انتخاب کرده‌ام شیرینی‌های زندگی‌ام را با شما سهیم شوم. هرگز خیال ندارم وانمود کنم هیچ مشکلی در زندگی ندارم و یا هیچ عیبی در رفتار و کردارم نیست. من یک آدم معمولی هستم. اگر بتوانم لحظه‌ای در روز، نور شادی و امید را به قلب شما بتابانم، وظیفه‌ام را در این دنیای زیبا انجام داده‌ام. ریختن چرک آب زندگی بر سر خواننده‌ها، کار ناشایستی است. به نظر من نویسنده‌ای هنرمند است که بتواند امید و شادی را به قلب مردم هدیه کند، وگرنه گله و شکایت از زندگی، کار ساده‌ای است.

مهارت‌های زندگی

مهارت‌های زندگی

برای خانم‌های تحصیل‌کرده

مربی رشد فردی

دکتر آناهیتا چشمه علایی

راهنما


برای باز شدن صفحات بصورت همزمان

کلید ctrl   را پایین نگه داشته

سپس روی لینک کلیک کنید!

ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه
دفترچه خاطرات گیس گلابتون
1395/10/10 12:30

سوتی‌های گیس گلابتون

همه این سوتی‌ها فقط در یک روز اتفاق افتاده است! بفرمایید:

 

سوتی شماره یک:

عازم تهران بودم. آرام رانندگی می‌کردم. به موسیقی زیبا گوش می‌دادم. به آسمان آبی و کوه‌های پوشیده از برف نگاه می‌کردم. سپاس می‌گفتم. حسابی خوش بودم. پلیسی که کنار جاده ایستاده بود، مرا متوقف کرد و به سویم آمد. شیشه ماشین را پایین کشیدم و گفتم:

 

  • سلام سرکار! آیا لازم است از ماشین پیاده شوم؟
  • سلام! شما داشتید با موبایل حرف می‌زدید؟
  • خیر! (زیپ کیفم را باز کردم و موبایل را از داخل کیف بیرون آوردم) موبایلم داخل کیفم است.
  • مدارکتان کامل است؟
  • بله! مدارکم کامل است.
  • چرا داشتید می‌خندید و حرف می‌زدید؟

     

    فکر کنم دلش می‌خواست بپرسد: خانم! چیزی زدی؟!!! از خنده روده بر شدم و نمی‌دانستم چطوری برای او توضیح بدهم من بیشتر اوقات شنگول می‌زنم! پلیس هم خنده‌اش گرفت و گفت:

  • بفرمایید. ببخشید مزاحم شدم
  • متشکرم که اهمیت می‌دهید. شغل شما سخت است و شما حافظ جان مردم هستید. من از شما تشکر می‌کنم. روز خوبی داشته باشید.

     

    آقای پلیس، حسابی شاد و شنگول شده بود. خدا خیرشان بدهد که قدم به قدم در بزرگراه پردیس ایستاده‌اند. راننده‌های متخلف، ایمنی جاده را به خطر می‌اندازند. تازگی یک پراید را  در بزگراه پردیس متوقف کرده بودند. معلوم شد که 234 تخلف و بیش از دوازده میلیون جریمه پرداخت نشده دارد! خدا بخیر کند.

     

    سوتی شماره دو:

    GPS را روشن کردم تا مسیر نظام پزشکی را نشان بدهد. می‌خواستم پروانه مطبم را دریافت کنم. یک جایی، خانم داخل GPS گفت:

  • به سمت چپ بپیچید!

    من به خیال خودم داشتم به سمت چپ می‌پیچیدم.

    GPS تکرار کرد:

  • به سمت چپ بپیچید!

    من به پیچیدن ادامه دادم. GPS شروع کرد به جیغ زدن و تند تند تکرار کردن:

  • به سمت چپ بپیچید! به سمت چپ بپیچید! به سمت چپ بپیچید! به سمت چپ بپیچید! به سمت چپ بپیچید!

    و من بالاخره به سمت راست پیچیدم! پس از این که به سمت راست پیچیدم، GPS غرغرکنان گفت:

  • مسیریابی مجدد!

     

    آن موقع بود که فهمیدم من چپ و راست را از هم تشخیص نمی‌دهم... بله... اعتراف سختی بود... GPS بیچاره حلقومش را پاره کرد که من به چپ بپیچم، من هم با کمال دقت به سمت راست پیچیدم. پس از مسیریابی مجدد، من و GPS دست در دست هم در خیابان‌های تهران بالا و پایین رفتیم، کلی در ترافیک گیر کردیم و بالاخره با 45 دقیقه تأخیر به نظام پزشکی رسیدیم. فکر می‌کردم با نصب GPS در ماشینم، مشکل گم شدن در تهران حل می‌شود، اما انگار باید روی مسائل پایه‌ای‌تر متمرکز شوم، مثل یاد گرفتن چپ و راست!

     

    سوتی شماره سه:

    به خانه پدرم رفتم. زنگ زدم. هیچکس جواب نداد. به موبایل پدرم تلفن کردم. جواب نداد. به موبایل خواهرم تلفن کردم، او هم جواب نداد. ای بابا! مهمان دعوت کرده‌اید، پس چرا هیچکس خانه نیست و موبایل را جواب نمی‌دهد. کجا هستید. وسط خیابان، گیج و ویج مانده بودم که دیدم پدرم هم در خیابان سرگردان است!

     

  • سلام بابا جان! چرا بیرون از خانه هستید؟
  • سلام! آمدم آشغال را دم در بگذارم، کلید را در خانه جا گذاشتم.
  • حالا چه کار کنیم؟
  • صبر می‌کنیم خواهرت از خرید برگردد. او کلید یدک خانه ما را دارد.
  • بیایید سوار ماشین من بشوید. یک دوری در شهرک می‌زنیم.
  • نه! بیا قدم بزنیم. من می‌خواهم چند تا خرید بکنم.

     

    پدر و دختر راه افتادیم و قدم زنان اول به داروخانه رفتیم، بعد به نانوایی و سپس به روزنامه فروشی. گپ زدیم و خوش بودیم. وقتی به خانه رسیدیم، خواهرم هم برگشته بود. خدا را شکر که بابا کلید را روی قفل در جا نگذاشته بود و ما توانستیم به سادگی در خانه را باز کنیم، وگرنه برای باز کردن در ضدسرقت، حسابی دردسر داشتیم. جانم برایتان بگوید که من آن روز ساعت نه صبح از خانه خارج شدم و ساعت یک بعدازظهر بالاخره توانستم به خانه پدری‌ام برسم.

     

    سوتی چهارم:

    من وخواهرم به بازارچه خیریه محک رفتیم. بازارچه خوراکی بود. چه فضای خوبی! آهنگ شاد، بادکنک‌های رنگارنگ، غذاهای خوشمزه، جوانان شوخ و شنگ. خانم جوانی یک تخته شاسی به دست داشت و با حالتی معذب کنار راهرو ایستاده بود. من به او لبخند زدم و داشتم عبور می‌کردم که یقه‌ام را چسبید.

     

  • ممکنه خواهش کنم به چند سؤال جواب بدهید تا این پرسشنامه را تکمیل کنم؟

     

    به خودم گفتم: آخه چرا به خانمی که چند تا جدول در دست دارد، لبخند می‌زنی؟ او جرات نمی‌کند با کسی حرف بزند، منتظر یک آدم خوش اخلاق است که گیرش بیندازد. حالا اشکال ندارد. بازارچه خیریه است دیگر. کمی دندان روی جگر بگذار.

     

    با صبر و حوصله به بیست سی تا سؤال او جواب دادم. کلی هم باهاش شوخی کردم و او را خنداندم. آخرین سؤال این بود:

  • چه پیشنهادی برای بهتر برگزار شدن بازارچه خیریه دارید؟
  • پیشنهاد می‌کنم تعداد سؤالات این پرسشنامه را به سه تا کاهش بدهید!
  • بله! بله! چشم!

 

سوتی پنجم:

شب به محضی که آقای شوشو به خانه وارد شدم، شروع کردم به حرف زدن و تا یک صبح یک نفس حرف زدم! آقای شوشو وقتی داستان پلیس را شنید، پرسید: حالا راستی راستی چیزی زدی؟! چقدر حرف می‌زنی. مغزم سوت کشید. وسط حرف زدن، یک کم نفس هم بکش! بالاخره هم حاضر نشد تا پایان حرفهایم را گوش کند و خوابید. خب... البته حق داشت!

 

حالا نوبت شماست: یک سوتی خوشمزه خودتان را تعریف می‌کنید، تا دورهمی یک خرده بخندیم؟

 

 

نظرات

نظر شما
نام :
پست الکترونیکی :
وب سایت :
متن :

تصویر :

12599

سال آخر دانشگاه با یکی از دوستانم خانه ای اجاره کردیم و از خوابگاه رفتم. ایام امتحانات شده بود. یکی از دوستانم که درسش تمام شده بود و تنها یکی از درسهایش را پاس نکرده بود برای امتحان همان درس به شهر ما آمد. از آنجا که خوابگاه نداشت و میدانست من خانه دارم از من خواست که به خانمان بیاید . من هم با آنکه ایام امتحانات سختم بود پذیرفتم.خود او هم میدانست که امتحانات سختی دارم و برایم کار سختی است و خیلی تشکر کرد. بعد یک لحظه از ذهنم گذشت حتما او هم وقتی میآید برای ما یک هدیه ای به رسم تشکر و سرخانه نویی میآورد این از ذهنم گذشت و دیگر بهش فکر نکردم.
دوستم آمد وقتی لباسهایش را در آورد یک کیسه بزرگ به من که در آشپزخانه بودم داد. من که سابقه ذهنی برای هدیه داشتم نگاهی به کیسه کردم پر از میوه بود. با لبخند از او تشکر کردم و گفتم چرا زحمت کشیدی؟ دوستم با درماندگی لبخندی زد و رفت. وقتی رفت دیدم ظرف غذایش و یکسری خوراکی های دیگر به همراه مقداری میوه برای این چند روز خودش اورده و از من خواسته که آنها را در یخچال بگذارم .اما ماجرا به اینجا ختم نشد و این سوتی ادامه داشت .بعد از شام داشتم درس میخواندم که دیدم هم خانه ای ام که خیلی تلاش میکرد به مهمان من خوش بگذرد با دو بشقاب پر از میوه هایی که دوستم اورده بود به اتاق آمد یکی برای من و یکی برای او!!!
و این حرف آخرش تیر خلاص را زد و گفت: چون زحمت کشیدید گفتم از میوه هایی که آوردید خودتان هم بخورید. اینقدر داغ کردم که سریع از اتاق زدم بیرون .خخخخخخ
یک خاطره دیگر هم دارم یکی از دوستانم چند بار به من تعارف کرده بود که برای ناهار یا شام به خانه شان بروم. اما من هر بار به دلیلی نپذیرفتم و عذرخواهی کردم . یک بار هم به یک دوست مشترکمان گلایه کرده بود که من هر بار فلانی را دعوت میکنم نیمآید. برای همین با خودم تصمیم گرفتم دفعه بعد هر جور شد سعی خودم را بکنم که بروم.
دفعه بعد مقارن با زمانی بود که من تنها بودم و سرماخورده و حوصله غذا درست کردن نداشتم. برای سوالی به این دوستم پیامک دادم و او بعد از جواب نوشت: فلانی جان بی تعارف امروز ناهار بیا خونمون. من هم بدون تعارف گفتم : باشه انشاالله میآیم.
آقا ورق برگشت یک دفعه بنده خدا همچین هول شد گفت فلانی جان راستش عمه ام اینها مهمانمان هستند فقط میخواهم بدانم چه ساعتی میای که خودت راحت باشی !
من که گرفتم علارغم همیشه این بار فقط یک تعارف زده گفتم پس هیچی انشاالله یکبار دیگر از آن به بعد تصمیم گرفتم خودم هم فقط وقتی از دیگران دعوت کنم که آمادگی اش را دارم تا شرمنده شان نشوم و در ضمن خیلی زود هم تعارف را نگیرم شاید فقط یک تعارف باشد!

پاسخ
گیس گلابتون

خنده

پاسخ
kafshghermezi

من که خدای سوتی ام!
یه بار که پسری می خواست اولین بار با مادرش بیاد خونه مون من آخرین لحظه یه کارتن کفش کنار جاکفشی دیدم اومدم مرتب کنم گذاشتمش پشت در که تو چشم نباشه. وقتی رسیدن اول که مامانم هول شده بود آیفونو یادش رفته بوده بزنه کلی پشت در حیاط موندن وقتی هم می خواستن بیان داخل، در فقط تا نصفه باز میشد و نمی تونستن بیان! آخرم مجبور شدم برم بذارمش سر همون جای اولش :))))
بعدم که رفتیم تو اتاق من صحبت کنیم دیدم نصف یه پاکت نامه از زیر تختم اومده بیرون رفتم نشستم روش که معلوم نباشه!! خلاصه من که همیشه مرتب و منظم بودم اون روز کاملا برعکس شده بود!
با اینکه خاطره بانمکی شد هم خیلی عبرت آموز چون بعضی وقتا فک می کنم شاید همونا نصفه ی گم شده م بودن من از روی لجبازی مخالفت کردم!
یه بار دیگه هم سر کلاس ارائه داشتم اینقد با هیجان شروع کردم و توضیح دادم بعد چند دقیقه که اومدم بزنم اسلاید بعدی دیدم کلا پروژکتور قطع بوده و اینقد یه نفس حرف زدم که کسی نتونسته بهم بگه!

پاسخ
گیس گلابتون

خنده

پاسخ
najme55
http://gahyman.blog.ir

از همش خوشمزه تر این بود که اینقدر عمیق حالتون خوب بود که از حرف شوهرتون نرنجیدی و بهش حق دادید! خیلی کم پیش میاد که من این ظرفیت و حس کنم

پاسخ
گیس گلابتون

خو... حق داشت! من معمولا بسیار کم حرف هستم. او بیش از من حرف می زند. این بار راستی راستی از فشار این همه حرف، کله او را ترکاندم:))))

پاسخ
parisa2000

سلام

یه روز نزدیکای ظهردر حالیکه سرکار بودم پیامکی از همسرم به دستم رسید هیچ وقت این موقع از حال هم خبرنمیگرفتیم بنابراین برام کمی عجیب بود و سریع بازش کردم تو پیامکش نوشته شده بود:
I Miss you more than you
در ابتدا خیلی به وجد اومدم و خواستم جواب خوبی بهش بدم..لازم به ذکر هست که دانش زبان انگلیسی همسرم خوب نیست و از اینکه این جمله رو به من گفته بود خرسند بودم. که سریعا دوباره پیام داد:
معنی این جمله چی میشه؟
گفتم واسه چی ؟؟؟ کجا بوده؟؟ جواب داد:
هیچی مورد خاصی نیست برای یکی از همکاراست....

در یک لحظه محیط کار همسرم که پر از خانم های جوان و جورواجوره اومد جلوی چشمم و گفتم ای وای من که همسرم از دستم رفت .... بیچاره معنی اش هم نمیدونه...از تصور خیانت خیالی یه فکر بدجنسانه به سراغم اومد و در جوابش نوشتم:
معنیش میشه: بیشعور عوضی دست از سرم بردار
و از کاری که کرده بودم خوشحال بودم چون گفتم الان اینو به طرف میگه و حالش حسابی جا میادددد.... و میره پی کارش
وقتی دیدم جوابی نداده نگران شدم و اسمسی دادم به این مضمون
راستش جوابم سرکاری بود چون واقعیتو نمیدونستم واقعیتو نگفتم...
خلاصه بعد همسرم زنگ زد شاکی بود که آبرومو بردی این چه کاری بود کردی؟ گفتم مگه چیکار کردم تو اول بگو داری چیکار میکنی؟ بعد داستانو برام تعریف کرد که ظاهرا یکی از همکاراش تازه نامزد کرده و همسرش میخواسته کلاس بزاره واسش که زبان بلده اینو براش فرستاده ..از شوهرم پرسیده اونم گفته بزار برات بپرسم و عینا جواب منو براش خونده بوده...ناراحت.بیچاره همکارش با ناراحتی و عصبانیت اداره رو ترک کرده.....
خیلی ناراحت شده بودم عذرخواهی هم کردم ولی فایده ای نداشتخنثیاوه

پاسخ
گیس گلابتون

واااااااای....تعجب

پاسخ
roshanideh

خیلی باحال بود گیسو جان .خیلی هم بامزه ای و افه نمی زاری که سوتی نمیدی .منکه کلی چیزای خوب ازت یاد می گیرم . منم یه خاطره ی مشابه از پلیس مشهد دارم . در ماشین دوستم بودم و کمر بند نبسته بودم . رسیدیم زیر پل پارک ملت مشهد و دوستم گفت کمربندتو ببند که .... تا دستمو اوردم بالا کمربندو ببندم دیم آقا پلیسه داره نیگاه میکنه اونم با چشمان تیزبین ... دوستم گف نمیخواد دیگه دید .منم بسیار طبیعی دستمو که هنوز بالا بود کنار گوشمم آوردم و به پلیس سلام نظامی دادم با لخند . آقای پلیس با همون لهجه ی شیرین مشهدی خندید وگفت کمربندتم ببندی صوواب داره.بخاطر امنیت خوتونه . مام کلی تشکر کردیم . خدا خیرش بده جریمه هم نکرد .

پاسخ
گیس گلابتون

قهقهه عجب پلیس با ذوقی

پاسخ
Lotus77

خندهواااای خیلی عالی بود. چه طنز لطبف و قشنگی داشت قلمتون. خواهش می کنم باز هم اینجوری برامون بنویسید. لذت بردم. ممنون.
در مورد سوتی ها هم ، راستش من و یک دوست دانشگاهی در سال های دانشگاه در انواع و اقسام سوتی ها متخصص بودیم، ولی نمی دونم چرا هیچکدوم یادم نمیاد. شاید ذهنم تصمیم گرفته اونها رو پاک کنه که نام نیکم خراب نشه!روشون فکر می کنم، یک سوتی دلچسب پیدا می کنم و میام میگمخجالت

پاسخ
گیس گلابتون

لبخند

پاسخ
tahora

سلام خانم دکتر آدینه تون بخیر و شادی
داشتم تو تلگرام خاطره باغ گیاه شناسیتونو می خوندم یهو ناپدید شد...ناراحت

پاسخ
گیس گلابتون

نگران نباشید. دوباره آن را برای شما می گذارم. برای تلگرام زیادی بزرگ بود.

پاسخ
هاجر1

سلام.
سال اخر دانشگاه یک هم اتاقی ب جمع هم اتاقی ها اضافه شد ب نام بتول دختر خوب وخوش مشربی بود.بعد یک بار ک تو فقر مواد غذایی سپری میکردیم دیدیم فقط عدس داریم نتیجه این شد ناهار عدس پلو بگداریم اوکی پروزه ناهار سپری شد موقع شام دوباره چی بگداریم عدسی گداشتیم .خخ بعد دوست بتول اس ام اس داده بود روز جمعه ناهار بره پیش اون وناهار مهمون اون دوستش باشه .بتول دیگه هی پز پز ک میرم مهمونی وفلان بهمان .ماهم میگفتیم صبحونه نخور ناهار زیاد بخوری ناهار مفت.بتول رفت وشب هم اتاق دوستش موندن.شنبه من صبخ تا عصر کلاس داشتم غصر تو خوابگاه بتول دیدم گفتم بتوللللللللللل ناهار حمعه چی بود؟؟؟؟؟؟/ گفت عدس پلووووووووو ...قاه قاه میخندیدم ...بعد اومدم اتاق داد میزدم بچه ها ناهار جمعه بتول عدس پلو بودااااا دماغ سوخته شد...بعد دیدم یک دختر خانمی رو تخت بتول ک تخت بالایی بود دراز کشیده لبخند میزنه بهش سلام کردم رفتم اشپرخانه .بتول گفت شرفمو بردی این همون دخترس ک جمعه مهمونم کرده بود عذس پلو....اینقدر خندیده بودیممممم ای خندیدم هاا


پاسخ
برچسب ها : 
ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه