زندگی من مثل همه مردم، مجموعه‌ای از تلخ و شیرین است، ولی من انتخاب کرده‌ام شیرینی‌های زندگی‌ام را با شما سهیم شوم. هرگز خیال ندارم وانمود کنم هیچ مشکلی در زندگی ندارم و یا هیچ عیبی در رفتار و کردارم نیست. من یک آدم معمولی هستم. اگر بتوانم لحظه‌ای در روز، نور شادی و امید را به قلب شما بتابانم، وظیفه‌ام را در این دنیای زیبا انجام داده‌ام. ریختن چرک آب زندگی بر سر خواننده‌ها، کار ناشایستی است. به نظر من نویسنده‌ای هنرمند است که بتواند امید و شادی را به قلب مردم هدیه کند، وگرنه گله و شکایت از زندگی، کار ساده‌ای است.

مهارت‌های زندگی

مهارت‌های زندگی

برای خانم‌های تحصیل‌کرده

مربی رشد فردی

دکتر آناهیتا چشمه علایی

راهنما


برای باز شدن صفحات بصورت همزمان

کلید ctrl   را پایین نگه داشته

سپس روی لینک کلیک کنید!

ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه
دفترچه خاطرات گیس گلابتون
1404/10/01 12:13

آذر ۱۴۰۴

اول آذر – شنبه

آپارتمان جدید را اجاره دادم. قرارداد را امضا کردیم.

 

دوم آذر – یکشنبه

آپارتمان را تحویل دادم. من ۵ میلیون هزینه نظافت آپارتمان کردم و ۲۰ میلیون هزینه تعویض سیم‌کشی. بعد از سیم‌کشی گردن دردم شروع شد و نتوانستم به آپارتمان سر بزنم. وقتی همراه مستأجر جدید، در را باز کردم، آه از نهادم برآمد. برق‌کار همه‌جا را کثیف کرده بود. سیم‌ها این‌طرف و آن‌طرف افتاده بود. چرا بیشتر آدم‌های فنی این‌قدر شلخته و نامرتب هستند؟ خب! مرد مؤمن! بعد از اتمام کار، آت‌وآشغال‌ها را جمع کن! کلی خجالت کشیدم، چون به مستأجر گفته بودم: «خانه کاملاً تمیز است. حتی شیشه‌ها را دادم تمیز کردند. فقط یک گردگیری لازم دارد!»

 

سوم آذر – دوشنبه

امروز به خاطر وفات حضرت زهرا، تعطیل است. من و همسرم تا ظهر خوابیدیم. یادم نیست برای ناهار چه خوردیم.

 

۴ آذر – سه‌شنبه

همسرم سه‌شنبه‌ها را تعطیل می‌کند. امروز هم کلی خوابیدیم. فکر کنم تا یازده. بعد من میگو پفکی درست کردم. آقای شوشو سیب‌زمینی سرخ‌کرده و سالاد. پسرمان هم برای صرف ناهار پیشمان آمد. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. همراه همسرش چند روزی به سفر رفته بود. اگر هرروز او را نبینم، دل‌تنگ می‌شوم. خانه بدون او سوت‌وکور است. نمی‌دانم وقتی مهاجرت کند، به چه حال‌وروزی خواهم افتاد...

 

۵ آذر – چهارشنبه

شش صبح با درد شدید گردن از خواب بیدار شدم. مسکن خوردم و نشستم پای کامپیوتر. موقع بلک فرایدی است و از یک ماه قبل تعداد زیادی از دوستان تقاضای تخفیف کرده‌اند. نمی‌توانستم روی‌شان را زمین بیندازم.

درد کم‌کم آرام شد و من غرق در نوشتن شدم. ۹ صبح کارم تمام شد. درد هم نداشتم.

امروز پدر و مادر و خواهرم می‌آیند، همراه با آبگوشت! خدا خیرشان بدهد که در این بلبشوی درد و بیماری، هوایم را دارند.

.

.

.

جای همگی خالی! دورهم آبگوشت خوردیم. بعد مامان و بابا رفتند باغشان، ولی خواهرم ماند و حسابی خوشحالم کرد.

 

۶ آذر- پنجشنبه

خواهرکم همه کارهای خانه‌مان را انجام داد. طفلک بینوا! مثلاً آمده مهمانی! در عوض برایش نان لواش کتو درست کردم که مورد استقبال شدید قرار گرفت. برای ناهار فردا خورش ناردونی پختم.

 

۷ آذر – جمعه

والدینم، عروس و پسرم و خواهرم برای ناهار اینجا بودند. من هیچ کاری انجام ندادم. همه کارها را مهمان‌ها کردند. خدا خیرشان بدهد. خوش گذشت. امروز درد نداشتم.

 

۸ آذر- شنبه

امروز درد گردن امانم را برید و اشکم را درآورد. همه روز استراحت کردم. ظاهراً حتی نشستن در مهمانی هم به گردنم فشار می‌آورد، چون دیروز هیچ کاری انجام ندادم...

پای چپ پدرم ورم کرده. پرسیدم: چرا وقتی اینجا بودین، پاتون رو به من نشون ندادین؟

  • نمی‌خاستم ناراحتت کنم.
  • الان که نمیدونم وضعیت پای شما چطوریه، بیشتر ناراحتم که...

افراد خانواده چشمه علایی یک ویژگی خاص دارند که نمی‌دانم خوب است یا بد. بیماری‌ها و گرفتاری‌ها را بروز نمی‌دهند و مخفی نگه می‌دارند. از جهتی خوب است. حالم به هم می‌خورد از آدم‌هایی که تمام مدت مهمانی درباره مریضی‌هایشان حرف می‌زنند و چ... ناله می‌کنند. معاشرت با چنین افرادی، عذاب الیم است. ولی پنهان کردن بیماری‌ها و دردها از افراد نزدیک خانواده؟ یک‌بار روده بزرگ پدرم پاره شد. یک هفته چیزی نگفت! می‌گفت سرما خورده‌ام و می‌خوابید. وقتی به من گفت که شکمش مثل تخته سفت شده بود و در حالت شوک سپتیک او را به بیمارستان رساندیم...

 

۹ آذر – یکشنبه

استراحت دیروز جواب داد و امروز خوب خوبم.

برای آپارتمان جدید کولر خریدم. هفت هشت روز دیگر تحویل داده می‌شود.

.

.

.

گردنبند طبی را بستم و تا ساعت دو که همسرم به خانه برگشت، کار کردم. درد گردنم شروع شد. چطور اعتیاد به کار را رها کنم؟! باید پروژه پشت پروژه بتیک بخورد... می‌دانم چرا احساس اجبار می‌کنم که دائم کار کنم و مفید باشم... ولی الان دلم می‌خواهد بدانم چطور بی‌کار و آرام بمانم؟

مادر و پدرم دارند از این دکتر به آن دکتر می‌روند. ورم پای یک‌طرفه، زنگ‌خطر ترومبوز وریدهای عمقی را به صدا درمی‌آورد، همان لخته شدن خون در رگ که ریسک حرکت لخته و سکته قلبی و مغزی و ... دارد. سونوگرافی دوپلر انجام دادند و خوشبختانه نشانه‌ای از ترومبوز دیده نشد.

 

۱۰ آذر – دوشنبه

خانم کمک آمد. تصمیم گرفتم هیچ کاری انجام ندهم و همه کارها را به او واگذار کنم. دیشب همسرم مرغ پخت. امروز خودم فقط برنج می‌پزم. حتی درست کردن سالاد را به خانم کمک خواهم سپرد.

بررسی‌های بعدی نشان داد، وضعیت قلبی پدر بدتر از همیشه نیست، ولی کلیه قدری تنبل شده است. نمی‌دانم ورم پای پدرم به خاطر نارسایی قلبی است یا نارسایی کلیه...

 

۱۱ آذر – سه‌شنبه

گردنم خوب است. خدا را شکر!

تا ده صبح خوابیدم. تا یازده در تختخواب ماندم و یوتیوب و اینستاگرام را بالا و پایین کردم، کاری که هرگز انجام نمی‌دهم. همسرم جلسه مهمی داشت. ۹ صبح خانه را ترک کرد. خودم هستم و خودم. برای ناهار، دوتکه ماهی قزل‌آلا را سرخ کردم. چنان باعجله خوردم که انگار صدسال است گرسنه مانده‌ام.

تکه‌های گوشت گوساله را در کمی روغن و زردچوبه تفت دادم. گوشت را از ماهیتابه بیرون آوردم و داخل بشقابی گذاشتم. یک پیاز حلقه‌حلقه شده را در روغن سرخ کردم. آن‌قدر که نرم و شفاف شود. یک قاشق غذاخوری رب گوجه و پودر کاری را با پیازداغ مخلوط کردم. دو سه دقیقه که گذشت، عطر ادویه تفت خورده بلند شد. تکه‌های گوشت را با کمی آبجوش به ماهیتابه اضافه کردم و در را گذاشتم. شعله را پایین کشیدم. چهار ساعت طول کشید تا گوشت بپزد. پودر غوره، بادمجان سرخ‌شده و گوجه‌فرنگی حلقه شده را به خوراک اضافه کردم و گذاشتم تا آب آن کشیده شود و حسابی جا بیفتد.

دو ایپزود سریال «کارآگاهان هنری» را تماشا کردم. ۹ شب همسرم از راه رسید.

امروز از درد رها بودم. خودم را وادار کردم «آهسته» زندگی کنم. پس از مدت‌ها توانستم آشپزی کنم و چقدر لذت بردم. خدایا هزار بار شکرت. کاش می‌شد در روند تشخیصی مشکل پدرم کمک کنم. بیچاره مادرم از پا افتاده از بس به این مطب و آن مطب و این آزمایشگاه و آن آزمایشگاه رفته. سونوگرافی دوپلر را تکرار کردند. خوشبختانه بازهم نتیجه منفی است.

 

۱۲ آذر- چهارشنبه

کمی کش‌وقوس به بدنم دادم. چشمم را باز کردم و نگاهم به ساعت افتاد: دو بعدازظهر!

برق از سرم پرید! من تا دوی بعدازظهر خوابیده‌ام؟!

بله! واقعیت داشت. تا چهار صبح خوابم نبرد. یک قرص خواب بالا انداختم و مثل سنگ افتادم و خوابیدم و بعدازظهر بیدار شدم!

خواهرم گلایه دارد. می‌خواهد به والدینم کمک کند، ولی آن‌ها قبول نمی‌کنند. این هم یکی دیگر از رفتارهای عجیب چشمه علایی‌ها: از دریافت کمک امتناع می‌کنند. وقتی می‌خواهی بهشان کمک کنی، چنان دست کمک را پس می‌زنند که انگار بهشان فحش ناموسی داده‌اید! از طرفی خوب است که آویزان دیگران نیستند. از طرفی هم انگار بین خودشان و دیگران دیوار می‌کشند. این دیگران، عزیزان و نزدیکان هستند ها!

 

۱۳ آذر – پنجشنبه

ده صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم. اول رفتم سوپر و مقداری خرید کردم. بعد خمیر پیتزا را ساختم و پیتزا پختم. جای شما خالی... لذت ورز دادن خمیر و وردنه کشیدن یک‌طرف و لذت چشیدن طعم درجه‌یک پیتزای خانگی، طرف دیگر.

بعد از ناهار با خمیر هزارلا، پنیر ویلی و آلبالوی هسته گرفته کارخانه‌ای، شیرینی پختم. چه خوشمزه شد.

شب، من و همسرم برای جوجه‌کباب فردا، جوجه‌ها را مرینت کردیم. با زعفران و پیاز و ماست و آب‌لیمو و نمک و فلفل.

 

۱۴ آذر – جمعه

عروس و پسرم آمدند. آقای شوشو جوجه‌ها را سیخ کشید. پسرم جوجه‌ها را کباب کرد. عروسم سالاد درست کرد و من میز چیدم. چه جوجه‌کباب خوشمزه‌ای شد. درد گردنم برطرف شده و غذاها به دهانم مزه می‌دهد.

پدرشوهر خواهرشوهرم فوت کرده است. دلم می‌خواست می‌توانستم به مراسم ختم بروم، ولی تازه گردنم بهبود پیدا کرده و نمی‌خواهم فشار اضافه به آن وارد کنم. پدر و پسر دوتایی راهی شدند. وقتی برگشتند، برافروخته بودند. چی شده؟ ماشین را جلوی مسجد پارک کردند و نیم ساعتی در مراسم شرکت کردند. وقتی برگشتند، دیدند یک از خدا بی‌خبری، خط سرتاسری عمیقی روی ماشین کشیده است...

 

۱۵ آذر – شنبه

ورم پای پدرم به خاطر نارسایی قلبی است. متخصص قلب، داروهایش را تغییر داد. نفسی به‌راحتی کشیدیم. انشاالله قابل‌کنترل است.

همسرم برای خط روی بدنه ماشین به چند رنگ‌کار سر زده. قیمت داده‌اند ۵۰ میلیون! خوب است که بیمه بدنه داریم.

 

۱۶ آذر – یکشنبه

والدینم هفت صبح دم در خانه ما بودند. زنگ در را که زدند، همسرم شنید و مثل گلوله پرید طرف در. من با وحشت از خواب جهیدم. گردنم گرفت. درد به سرم و پشتم می‌زند.

بعد از صرف صبحانه، من و پدر و مادرم راهی باغ دماوند شدیم. پدر را در خانه-باغ گذاشتیم و پیاده راهی آرایشگاه شدیم. ۱۵ دقیقه پیاده راه رفتیم. آرایشگاه در طبقه دوم یک ساختمان شیک بود. سالنی بزرگ و با ۲۰ ناخن کار. کار من سه ساعت طول کشید: ترمیم ناخن‌های دست، پدیکور و ژلیش ناخن‌های پا و کف‌سابی. یک‌میلیون و چهارصد هزار تومان شد که مادرم مرا مهمان کرد. مادرم هم ناخن‌های دستش را ترمیم کرد. پیاده برگشتیم. هوا مطبوع بود. بابا را برداشتیم و به خانه ما برگشتیم.

جوجه‌کباب را در ماهیتابه سرخ کردم. ساعت سه ناهار حاضر شد. بعد از ناهار فیلم «آشپزخانه عالی هندی» را دیدیم. والدینم از تماشای این فیلم لذت بردند. مادرم گفت: «والا وضعیت ما هم همینه! از صبح تا شب تو آشپزخونه هستیم. فقط کسی از ما فیلم نمی‌گیره!»

من و مادرم سشوارهای چرخشی را زیر و بالا کردیم تا هدیه روز مادر را انتخاب کنیم. هدیه را سفارش دادم. بعد شام را آماده کردم. در این فرصت پدرم قسمت چهارم جان ویک را دید. هشت شب همگی از خستگی ولو بودیم. رختخواب‌ها را پهن کردیم و خوابیدیم. من که معمولاً تا سه صبح بیدارم، این بار از خستگی، یک صبح خوابم برد.

 

۱۷ آذر – دوشنبه

مامان و بابا خودشان صبحانه را آماده کردند و خوردند. من از وقتی رژیم کتو دارم، صبحانه نمی‌خورم؛ یعنی تا وقتی گرسنه نشوم، چیزی نمی‌خورم. خانم کمک آمد و شروع کرد به نظافت. خدا خیرش بدهد. من یاد گرفتم که وقتی او می‌آید، کار نکنم و بنشینم. او هم یاد گرفته کم حرف بزند و سرش به کار خودش باشد. هارمونی خوبی بینمان برقرار شده است.

ورم پای پدرم کمتر شده و حال عمومی‌اش کاملاً خوب است. خدا را شکر. والدینم برگشتند تهران. من ماندم و حوضم.

بالاخره باران آمد.

 

۱۸ آذر – سه‌شنبه

درد گردن و پشتم ادامه دارد و امانم را بریده است. گاهی دلم می‌خواهد این دو عضله قولنج کرده در گردن و پشتم را بکنم و دور بیندازم... همسرم پیش مادرش رفته. کادوی روز مادر را تهیه و کادوپیچی کردم، ولی نمی‌توانم ماشین‌سواری در جاده را تحمل کنم. مانده‌ام خانه. حال و حوصله درستی ندارم. دو هفته است که برای یوتیوب و اینستاگرام ویدیو نگرفته‌ام. موضوع را انتخاب کرده‌ و متن اسکریپت ویدیو نوشته‌ام، ولی ازنظر خودم، این موضوع بیات شده و اشتیاقی برای بیانش ندارم. کلاً برای ادامه پیج اینستاگرام و کانال یوتیوب سست شده‌ام. شاید به خاطر بیماری است. شاید هم به خاطر سن. نمی‌دانم. به خودم قول دادم که ۶۰ سالگی به‌صورت کامل خودم را بازنشسته کنم؛ یعنی حداکثر تا ۱۴۰۷. دو سال و نیم دیگر.

با شعبه خسارت بیمه تماس گرفتم. فرمودند خط کشیدن روی بدنه، شامل بیمه بدنه نمی‌شود!

 

۱۹ آذر- چهارشنبه

به لطف پتو برقی، درد شانه‌ام کم شد. هرچند که درد گردن ادامه دارد. حرارت پتو برقی به عضله قولنج کرده گردن نمی‌رسد. در عوض درد کمر و بی‌حسی پا برگشت!

باران می‌آید. پنجره‌ها را باز گذاشتم تا بوی باران را به مشام بکشم.

تصمیم داشتم امروز ویدیو بگیرم، ولی نمی‌توانم. بی‌خیال گیس گلاب! بی‌خیال! تو به کسی بدهکار نیستی. الان استراحت و آرامش برای تو مهم‌تر از آپدیت پیج اینستاگرام و کانال یوتیوب است. کاش این واقعیت را به‌راستی درک کنم.

 

۲۰ آذر – پنجشنبه

تقریباً همه روز خواب بودم. هر بار بیدار می‌شدم به خاطر گردن درد شدید، تیزانیدین می‌خوردم و دوباره غش می‌کردم در رختخواب.

بعدازظهر آقای شوشو رفت و یک عالم خرید کرد. با گردن و کمر دردناک همه بارها را کشید و آورد خانه. از شدت درد، بداخلاق شده بود. به او یادآوری کردم وقتی بیمار هستیم، لازم نیست پسر و عروسمان را برای ناهار روز جمعه دعوت کنیم. می‌توانیم برای نوشیدن چای و صرف عصرانه دعوتشان کنیم. حرفم را تأیید کرد. قرار شد بیشتر مواظب خودش باشد.

همسرم برای ناهار فردا مرغ پخت.

 

۲۱ آذر جمعه

دیروز روز مادر بود. برای مادرم سشوار چرخشی گرفتم و برای مادر شوهرم یک پتو برقی. هدیه مادرم توسط دیجی‌کالا تحویل داده شد. هدیه مادرشوهرم هم سه‌شنبه توسط آقای شوشو به دستش رسید.

همسرم یک رژلب گران‌قیمت و یک لاک و یک پتو برقی به من کادو داد. خودم همه را انتخاب کردم. چقدر به این پتو برقی احتیاج داشتم. اوایل ازدواجم دو تا خریده بودیم. یکی برای من و یکی برای آقای شوشو. مال آقای شوشو خراب شد و او پتو برقی مرا تصاحب کرد. ماشاالله پتو برقی مثل بنز کار می‌کند و هنوز که هنوز است هر شب در رختخواب همسرم است و بدنش را گرم می‌کند. حالا من هم پتو برقی دارم و به یاد آوردم حضور گرم این وسیله در رختخواب، چه خوب و دل‌انگیز است.

با مادر عروسم تماس گرفتم و بابت تربیت خوب دخترش تشکر کردم. گفتم چه دخترخانم و نازنینی تربیت کرده. او در جواب گفت: «اونم خیلی از شما تعریف می‌کنه. نمیدونم چرا!» چند لحظه ساکت ماندم... جمله سنگین او را قورت دادم و بدون نشان دادن واکنش، به تعریف و تشکر ادامه دادم. قبلا یک بار به رفتار نادرست او اعتراض کردم، در خلوت و خودمان دونفری. چنان قشقرقی راه افتاد که روی زندگی پسرم تأثیر منفی گذاشت. امروز می‌توانستم بپرسم: «منظورتون از این حرف چیه؟» و خجالتش بدهم، ولی نمی‌خواهم رابطه مادر شوهر و مادرزن، پایه‌های ازدواج نوپای پسرم را متزلزل کند. ما قرار است سالی یکی دو بار با والدین عروسم سروکار داشته باشیم، پس سکوت می‌کنم و اهمیت نمی‌دهم. خانم خوب و مهربانی است، ولی گاهی اوقات که انگار زبانش از دستش در می‌رود. چرا؟ راستی چرا آدما از زبونشون اینطوری استفاده می کنن؟

پسر و عروسم با هدیه روز مادر به خانه‌مان آمدند. کتاب دوجلدی «انجیر معابد». خودم درخواست کردم. این کتاب آخرین نوشته احمد محمود است و من آن را هنوز نخوانده‌ام. از کتاب «مدار صفر درجه» خوشم نیامد و البته آن را کامل نخواندم. شاید زود قضاوت کردم. تصادفی بخش‌هایی از پادکست انجیر معابد با صدای آناهیتا دلدار را شنیدم. شیفته داستان شدم. من تندخوان هستم. تا پادکست فصل اول را بازخوانی شود، من سه چهارفصلی خوانده‌ام. دلم می‌خواهد زودتر از داستان باخبر شوم. بعلاوه بعد از ده دقیقه شنیدن پادکست، خوابم می‌برد و داستان را تکه‌تکه و درهم‌برهم می‌شنوم. به همین دلیل این کتاب را می‌خواستم. کتاب گرانی است. یک‌میلیون و سیصد هزار تومان. هنوز دلم نمی‌آید برای یک کتاب، میلیونی خرج کنم. به همین دلیل خریدن این کتاب را به گردن پسرم و عروسم انداختم.

من عاشق شیوه نوشتن همینگوی، جلال آل احمد و احمد و محمود هستم. رئالیسم خالص و بدون سانتی مانتالیسم. امیدوارم نوشته‌های من هم این‌گونه باشد. نمی‌توانم نوشته‌های خودم را ارزیابی کنم. به‌جای گل، خواهش کردم برایم آجیل بخرند که همین کار را کردند. در رژیم کتو، مصرف آجیل بالاست و دیروز آجیل خانه ما تمام شده بود.

ناهار باقالی‌پلو با مرغ داشتیم. پلو را من پختم. جای شما چقدر خوشمزه شد. بعد از ناهار، با خمیر هزارلا و پنیر لبنه و اسفناج، اسنک آماده کردم. پسر و عروسم عصر آمدند. دورهم نشستیم و اسنک خوردیم و حرف زدیم. آخرسر هم ورق‌بازی کردیم. چقدر خوش گذشت. کلی کری خواندیم. من و آقای شوشو برنده شدیم. مزه داد.

دلم می‌خواهد عروسم پیش پسرم بماند و دیگر به خانه‌ والدینش برنگردد. می‌بینم که پسرم با همسرش چقدر شاد است و این موضوع قند را در دلم آب می‌کند. مثل مادر شوهرهای فضول چند بار گفته‌ام: «عروس قشنگم! تو خونه خودت بمون! برنگرد خونه مامان و بابا.» امیدوارم بتوانم جلوی زبانم را بگیرم و دیگر این جمله را تکرار نکنم، چون رسماً دخالت در زندگی و تصمیم آن‌هاست. دارم مادر شوهرهای فضول را درک می‌کنم! شاید آن‌ها هم قصد بدی ندارند و فقط شادی پسرشان را می‌خواهند.

 

۲۲ آذر – شنبه

ساعت یک صبح هوس فالوده کردم. ظرف فالوده را از فریزر درآوردم و مشغول کوبیدن و تراشیدن آن شدم. داشتم با لذت تکه‌های جدا شده را می‌خوردم که آقای شوشو بالای سرم ظاهر شد. گفت: «دارکوب فالوده خور!» بیچاره را با سروصداهای ناهنجار بیدار کرده بودم. کاملاً بی‌توجه به ساعت، داشتم می‌کوبیدم و می‌خوردم! کلی خجالت کشیدم.

شب‌ها در یوتیوب می‌گردم و بخش‌هایی از فصل دوم عشق ابدی را می‌بینم. بالاخره با شرکت‌کنندگان این فصل هم ارتباط گرفتم و برای سرنوشتشان نگران شده‌ام. حوصله دعواهای سطحی و نظرات هردمبیلشان را ندارم، ولی با لذت ماجراهایشان را دنبال می‌کنم؛ یعنی واقعاً آیدا و سرجی برنده این فصل خواهند شد؟ آیدا چطوری با مرد سطح پایین و لمپنی مثل سرجی جفت‌وجور شده است؟ آیدا و فرناز و عسل را دوست دارم. آتناهای این فصل که مثل ملکه‌ها می‌درخشند. تماشای «عشق ابدی» گیلتی پلژر من است.

تا ده صبح خوابیدم. اثر خواب‌آور باکلوفن است. خوشحالم که مقداری از غذای دیروز مانده و لازم نیست نگران ناهار باشم. عروس جان هم گفت می‌خواهد برای ناهار مرغ‌ترش بپزد و دوتایی بخورند. پس مهمان هم ندارم. برای خودم دارم راحت می‌گردم.

لباس‌های پاییزه را جمع کردم و لباس‌های گرم‌تر را بیرون آوردم. فقط یک زیرپوش گرم دارم، در عوض کلی لباس خانه گرم در بقچه‌هایم هست. چهارتا شلوار گرم و ده تا بلوز آستین‌بلند گرم. پنج‌ بلوز را به بقچه برگرداندم. نوی نو هستند.

تصمیم گرفتم یک ویدیو خداحافظی بسازم و تا آخر سال از پیج اینستاگرام و یوتیوب خداحافظی کنم. خدا وکیلی نمی‌کشم محتوا بسازم، ولی دلم نمی‌آید بدون خداحافظی غیب بشوم.

معلوم است که حالم بهتر است. وقتی درد داشتم تک‌جمله‌ای یا حداکثر تک پاراگرافی می‌نوشتم. حالا که درد گردنم تخفیف یافته دلم می‌خواهد بنویسم و بنویسم و بازهم بنویسم.

سوپ مرغ و شیرینی سیب با خمیر هزارلا پختم.

عصر رفتیم و تشک طبی خریدیم. تشک قبلی عمرش را کرده و وسطش گود شده. مقداری نقد دادیم و دو تا چک. فردا تحویل می‌دهند.

روز خوبی بود. بعد از مدت‌ها سرحال بودم.

 

۲۳ آذر – یکشنبه

دیشب آقای شوشو حسابی مرا دعوا کرد. گفت:‌ «تا یه ذره خوب میشی، شروع می‌کنی به پخت‌وپز و کاروبار! نکن باباجان! استراحت کن سر جدت!» امروز صبح که بیدار شدم، گردنم درد می‌کرد. صدایم درنیامد که دوباره مورد عتاب و خطاب قرار نگیرم.

امروز در حالت استراحت بودم و از روزم لذت بردم. این‌طوری عاطل و باطل بودن هم عالمی داره!

البته آخر شب از دست دو تا از مستأجرهایم حرص خوردم. نمی‌فهمم چرا قبض تلفن را پرداخت نمی‌کنند؟! تلفن یکی‌شان قطع دوطرفه شده و برای آن‌یکی پیامک «پرداخت فوری» آمده است. قبض اولی را پرداخت کردم و صورت‌حساب را برایش فرستادم. به دومی هم گفتم قرارداد اجاره‌اش تمدید نخواهد شد. بی‌خود نیست که در کسب‌وکارشان شکست می‌خورند. بی‌مسئولیتی، بی‌نظمی، لجبازی و نداشتن بلوغ فکری باعث می‌شود در همه جوانب زندگی بازنده باشند.

 

۲۴ آذر- دوشنبه

خانم کمک آمد و خانه را تمیز کرد. خدا خیرش بدهد. گردنم درد می‌کرد و کله‌ام گزگز داشت. علیرغم این وضعیت، غذا پختم و سالاد درست کردم. یکسری جمع‌وجورهای ساده را هم انجام دادم. درنتیجه آخر شب، گردنم بشدت درد گرفت و نتوانستم بخوابم.

 

۲۵ آذر – سه‌شنبه

۲۴ ساعت بیدار بودم. تمام شب با جیمی و جمنای سروکله زدم. قرص خواب خوردم و خوابیدم.

 

۲۶ آذر – چهارشنبه

دیروز ۸ صبح خوابیدم و امروز ۸ صبح بیدار شدم. گردنم درد می‌کند و گزگز دارد. انگشت اشاره دست راستم بی‌حس است. زمین سفیدپوش شده است. بالاخره اولین بارش برف امسال را دیدم.

بررسی کردم که چرا بقدری درگیر حل مسئله می شوم که از خواب و خوراکم می‌گذرم و ۲۴ ساعت بیدار می مانم. نتیجه مطالعات و بررسی هایم را به صورت یک مقاله جداگانه در وبسایت قرار می دهم. شاید شما هم مثل من باشید و دنبال دلیل و راه حل این وضعیت. لینک به مقاله: راهکارهایی برای مغزی که خاموش نمی شود!

گاهی اوقات چنان درگیر حل مسئله و کشف و کشوف می شوم که خواب و خوراک از یادم می رود. این وضعیت، نتیجه‌ی یک مغز فعال، خلاق و مسئله‌محور است؛ مغزی که اگر برایش حد و مرز زمانی تعریف نشود، به‌ویژه در شب، کنترل را خودش به دست می‌گیرد.

من دقیقاً درگیر الگویی هستم که به آن گفته می‌شود:
Urgent Curiosity Loop

در این وضعیت، نه افکار منفی دارم و نه اضطراب کلاسیک. بیشتر حسی است شبیه به این: «الان باید جوابش را بدانم، وگرنه رهایم نمی‌کند.»

اما چرا مغز خاموش نمی‌شود؟ چون به این باور رسیده که اگر مسئله همین حالا حل نشود، یک فرصت مهم از دست می‌رود. همان اتفاقی که برای من افتاد: ترکیبِ

  • دوپامینِ کشف
  • کمال‌گرایی حرفه‌ای
  • نبودِ ترمز زمانی

نتیجه‌اش شد: ۲۴ ساعت بیداری مداوم

 

تیپ عصبی من چیست؟

با توجه به الگوی افکار، تجربه‌ها و رفتار واقعی‌ام (نه برچسب‌ها): من دارای یک مغز جستجوگرِ خلاق با فعال‌سازی دوپامینی بالا هستم. نام ساده‌ترش: حل‌کننده‌ی خلاقِ بی‌وقفه

 

ویژگی‌های این تیپ مغز

  • افکار منفی وسواسی ندارم
  • فاجعه‌سازی نمی‌کنم
  • ایده پشت ایده می‌آید
  • سؤال‌هایم کنجکاوانه‌اند، نه تهدیدکننده
  • حس فوریت دارم: «الان باید بفهمم»
  • هنگام درگیری با مسئله‌ی خلاق، زمان و بدن را فراموش می‌کنم
  • با حل مسئله، آرام می‌شوم

این مغز، اضطرابی نیست؛ این مغز، شکارچیِ الگو و معناست.

چالش اصلی این نوع مغز:

  • دکمه‌ی «پایان» ندارد
  • شب و روز برایش تفاوتی ندارد
  • با دوپامین کار می‌کند، نه با خستگی

برای همین است که: بدن می‌گوید «کافی است»، اما مغز می‌گوید: «یک چیز دیگر هم هست»

تفاوت من با وسواس یا ADHD

  • وسواس: فکر تکراری + اضطراب
  • ADHD: شروع‌های زیاد، پایان‌های کم
  • من: تمرکز عمیق + پایان‌محور + خلاقیت شدید

وقتی وارد کاری می‌شوم، غرق می‌شوم؛ نه اینکه مدام بین کارها بپرم.

اگر این مغز درست هدایت شود، شاهکار می‌سازد؛ اگر رها شود، خواب را می‌دزدد.

 

پنجشنبه – ۲۷ آذر

حمام کردم و به کمک جیمی مویم را سشوار کشیدم و صاف کردم. به عمرم این‌همه وقت صرف آراستن مو نکرده بودم. بعلاوه متوجه شدم تابه‌حال بلد نبودم چطور از سشوار استفاده کنم. قبلاً گفته بودم که تصور می‌کردم موی زشتی دارم و تا همین چند سال پیش بلد نبودم چطور مویم را مرتب و آراسته کنم. ازبس‌که در دوران کودکی موی فرفری من مورد تحقیر قرار گرفته بود.

بگذریم. مو را صاف کردم و بیگودی درشت پیچیدم تا وضعیت آن حفظ شود. پس از خوردن نیمرو به عنوان ناهار، فرق سر را کج باز کردم و با ژل، مو را کف سر خواباندم، بعد مو را گوجه کردم. سه چهار مدل گوجه را امتحان کردم و بالاخره یکی را پسندیدم. عکس ریحانا را به جیمی دادم تا راهنمایی کند چطور آرایشی مشابه او بسازم. نتیجه خوب شد. بلوز پلنگی و دامن مشکی پوشیدم.

 

 Rihanna

 

۱۵:۴۵ از خانه خارج شدیم. یک کیلو و نیم شیرینی تر و بازی بینگو را خریدیم. ۱۶:۱۵ وارد جاده شدیم. برف پفکی و سبکی می‌بارید. خوشبختانه وضعیت ترافیک و جاده خوب بود. دو ساعت بعد به خانه والدین من رسیدیم. آن‌ها را سوار کردیم و دوباره پا به راه شدیم. یک ساعت طول کشید تا به خانه والدین عروسم برسیم.

داخل یک جعبه بزرگ و قرمزرنگ، دو کیسه آجیل، یکی شور و یکی شیرین، دسته‌ای پول نقد و یک مجسمه شمعی بانمک «یلدا مبارک!» گذاشته بودم و با پوشال قرمز همه را پوشاندم. مادرم هم سبدی تزئین شده را پر از انار کرده بود. هدایای یلدایی را به دست عروس دادیم و نشستیم. عروسم و مادرش بسیار باسلیقه هستند. یک میز یلدایی زیبا چیده بودند. حظ کردم. برای شام قلیه ماهی و فسنجان تدارک دیده شده بود. هر دو خوشمزه. یک غذا از شمال ایران و دیگری از جنوب. پدر عروسم گیلانی است و مادر عروسم، خوزستانی. بعد از صرف شام، بینگو (دبلنا) و پانتومیم بازی کردیم. آن‌قدر خوش گذشت که نفهمیدیم کی نیمه‌شب شد. به‌زحمت دل کندیم و راهی خانه شدیم.

اول والدین مرا به خانه رساندیم و بعد راهی رودهن شدیم. دو صبح به خانه رسیدیم. خوش گذشت... خیلی خوش گذشت... راستی شما رسم یلدایی بردن دارید؟ اگر عروسی کردید، تعریف کنید که برای شما چطور اجرا شد؟

 

جمعه – ۲۸ آذر

نزدیک ۳ بعدازظهر از خواب بیدار شدم. استیک مرغ سرخ کردم و من و آقای شوشو نوش جان کردیم.

 

شنبه – ۲۹ آذر

صبح بدون درد گردن از خواب بیدار شدم. سرحال و سرخوش. به خاطر انجام یک کار اداری از خانه بیرون رفتم، وقتی برگشتم، از شدت درد گردن، زار و نزار بودم. به نظرتان این درد چه موقع دست از سرم برمی‌دارد؟

 

یکشنبه – ۳۰ آذر

به آخرین روز پاییز رسیدیم. امشب شب یلداست. ما که پنجشنبه در مراسم شب یلدا شرکت کردیم. امیدوارم امشب به همه شما خوش بگذرد. هفت صبح بیدار شدم و نشستم پای نوشتن. خیال دارم امروز ویدیوی خداحافظی را بگیرم.

  • این ۳۰ رو بخاطر درد گردن و شانه و پشت، در حالت استراحت نیمه مطلق بودم.
  • پای پدرم ورم کرد و بشدت نگران او بودم.
  • برای مراسم یلدایی بردن، شور و شوق داشتم
  • تقریبا تمام ۳۰ روز خانه بودم. هیچ فعالیتی در اینستاگرام و یوتیوب نداشتم، غیر از بلک‌فرایدی.
  • نفهمیدم آذر کی آمد و کی رفت. پف برفی هم دیدیم و چند قطره باران.

 

حالا نوبت شماست:

  1. پاییز امسال برای شما چطور گذشت؟
  2. شب یلدا چه کردید؟
  3. مراسم یلدایی بردن برای عروس دارید؟ برای شما چطور برگزار شد؟

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات

نظر شما
نام :
پست الکترونیکی :
وب سایت :
متن :

تصویر :

برچسب ها : 
ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه