خانم دکتر عزیزم سلام
میخواهم خبر خوشی به شما بدهم. من در روز شنبهی گذشته با مردی که اندازهی خودم دوستش دارم ازدواج کردم.
شما داستان زندگی من را میدانید، اما دوست دارم که یکبار هم آنرا برای خوانندگان وبسایتتان بنویسم.
من در سال ۹۲ با وبسایت شما آشنا شدم. اولین بار بود که در فضای اینترنت دربارهی ازدواج میخواندم. در آن روزها من ۲۶ ساله بودم و بسیار مشتاق به ازدواج کردن. از رابطهی چهار سالهای بیرون آمده بودم، چون فکر میکردم که وقتش است ازدواج کنیم و او هی بهانه میآورد و دستدست میکرد و وقتی بالاخره با خانوادهش به منزل ما آمدند، آنقدر عدم تمایلش نمایان بود که همانجا تصمیم گرفتم کار را یکسره کنم. راستش آسان نبود، تصمیم سختی گرفته بودم و همه جایم درد میکرد. احساس میکردم یک کوله باری که هرروز سنگینتر میشد را چهارسال به دوش کشیده ام و از از کوهی بالا بردهام و ولی نزدیک قله که رسیدهام دیدهام این قله آنچیزی نیست که من میخواهم، بعد کوله بار را از همان بالا از دوش انداختهام و قل خورده و رفته پایین. یعنی بارم سبک شده بود، و کلی راه تا بالا آمده بودم، اما دلم خوش نبود و احساس میکردم سالهای عمرم بیهوده هدر رفتهاند. وانگهی در آن زمان بسیار مشتاق بودم که ازدواج کنم، میخواستم ناکامیام را به سرعت جبران کنم و طعم خوش رسیدن به مقصد را بچشم. گفتم مقصد، بله آنوقتها ازدواج برایم مقصد بود. بااینحال دلم آنقدر رنجیده بود که دیگر به راحتی نمیتوانستم دست کسی بدهمش و سرخورده و گیج و خشمگین بودم. برای جبرانش به کار پناه بردم، ساعتهای طولانی کار میکردم و تمام اشتیاق و خشمم را توی مسیر شغلیام خرج میکردم، برای همین در کارم حسابی پیشرفت کردم. در همان سالها شروع کردم به تنها سفر کردن و تراپی. دو تا کاری که مسیر زندگیام را تغییر دادند.
من کتاب ازدواج مثل آب خوردن را تهیه کرده بودم و چندبار خوانده بودم، به توصیههایش عمل کرده بودم اما درعینحال میدانستم مشکل عمیقتر و مهمتر از این حرفهاست. توی این مدت خواندن مقالههای سایت گیس گلابتون برایم عادت شده بود. من از شما بسیار آموختم. خودم را در شما میدیدم، کسی که شغل و تحصیلات عالی دارد، مستقل و فعال است، اهل سفر و داستان و پیشرفت شغلی و مالی است و میگوید من به شما کمک میکنم ازدواج کنید. در فاصلهی سالهای ۹۲ تا ۹۶ شما و تراپیست عزیزم تاثیرگذارترین افراد در زندگی من بودید. همان روزها در کارگاه متفاوت زن جذاب شرکت کردم. من در سال ۹۶ سی ساله شدم! یک ماه مانده به تولد سی سالگیام را عزاداری کردم. اغراق نمیکنم، هر روز به این فکر کردم که چند روز دیگر سی ساله میشوم و برایش اشک ریختم. گمان میکردم وقتی سی ساله بشوم، جوانیام تمام میشود و احساس ناکامی میکردم! مجرد ماندن بخش زیادی از این ناکامی را تشکیل میداد. در همان سال با یکی از همکارانم توی رابطهی دوستانهای بودم که هردو میدانستیم به ازدواج ختم نخواهد شد. دو هفته بعد از تولد سی سالگی برای اولین بار و به تنهایی به اروپا سفر کردم. سفر کوتاهی بود اما نقطهی عطف بزرگی در زندگیام بود. توی این سفر من برای اولین بار فهمیدم جوانیام تمام نشده، تازه آغاز شده است و من نباید دیگر حتا یک روز از آن را هدر بدهم. چیزهایی که توی کارگاه یادگرفته بودم را تمرین میکردم و احساس میکردم جذاب هستم، و این مهم است چون من ماحصل آن نوع تربیت چریکی بودم که تا قبل از آن فکر میکردم فضیلتی در جذابیت زنانه نیست. وقتی برگشتم، رابطهی نصفه و نیمه را کنار گذاشتم، با تمام توان کار کردم و با تمام توان سفر رفتم. اما روز به روز همه چیز سختتر میشد. کارم در سیستم وابسته به دولت وابسته به تغییرات سیاسی بود، حاشیهها روز به روز بزرگتر میشدند و من روز به روز توی سفرهایم یاد میگرفتم که دنیا از این حاشیه خیلی خیلی بزرگتر است. آشفتگی اقتصادی سفر کردن را دشوار میکرد، و من هر روز بیشتر دست و پا میزدم تا رو به جلو برانم! همان سال پاییز در یکی از سفرهایم با مردی آلمانی آشنا شدم، با آدمی از دنیایی دیگر که افقهای جدیدتری را به من نشان میداد. وقتی از سفر برگشتم توی کار کارگاه هدفگذاری برای افراد باهوش شما شرکت کردم و توی یکی از تمرینهای این کارگاه فهمیدم ازدواج هدف دست اول من نیست!!! من چندین سال را صرف احساس ناکامی کرده بودم چون نمیتوانستم همسر مورد نظرم را پیدا کنم، در حالیکه توی ذهن من در تعریف کامیابی ازدواج توی پله های اول نبود! درعوض فهمیدم، زندگی در اینجا را نمیخواهم! قرار بود خود ده سال آیندهمان را تصور کنیم و تصویری که من میدیدم خیلی واضح و روشن بود، این فضا ایران نیست!
من از فردای همان روز شروع کردم به تحقیق در مورد مهاجرت به آلمان و بعد از دو سال خون دل و عرق جیبم و صبر جمیل، آمدم اینجا. شهر وخانه به دوش شدم، کار پیدا کردم، ساکن شدم، خانه ساختم، رابطه ساختم. پشت همهی این جملات خبری کوتاه، دنیایی از دلهره و کندن و ساختن و جان کندن است، راهی که هر مهاجری کمابیش میشناسد. چند ماه بعد از اینکه من به شهر جدید اثاثکشی کردم، پاندمی شروع شد. دیدار آدمی شد مایهی ترس و دلهره و تنهایی همهی مردمان زمین را درآغوش کشید! مرا هم.
یکبار توی یکی از یادداشتهای سفرم نوشته بودم: تنهایی هولناک است، زیرا وقتی تنها سفر میکنی، با خودت همسفر میشوی. گاهی این مواجهه دردناکتر از چیزی است که به نظر میرسد. همانطور که وقتی با دوست صمیمیات برای اولین بار سفر میکنی، جنبههایی از او را کشف خواهی کرد که رابطهی شما را برای همیشه تحت تاثیر قرار خواهد داد، وقتی با خودت تنها میشوی، چیزهایی دربارهی خودت کشف میکنی که گاهی بهشان مباهات میکنی و گاهی از دستشان توی هفت سوراخ فرار میکنی.
اینهمه گفتم که بگویم، تنهایی عمیق پاندمی به من نشان داد که دیگر نمیخواهم تنها سفر کنم و تنها بمانم. نشان داد که رابطهی از راه دور به لعنت خدا نمیارزد و این حضور است که جانها را به هم متصل میکند. من بواسطهی شغلم خیلی زودتر از خیلی از افراد واکسن کورونا گرفتم، اما چه واکسنی، عوارض جانبی دوز دوم واکسن روی بدن من آنقدر زیاد بود که ۴۸ ساعت تمام به جز یک تخم مرغ پخته و کمی آب چیزی نخوردم و همان را هم سینه خیز تا آشپزخانه رفتم و تهیه کردم. لحظاتی بود که در ورودی خانه را باز میگذاشتم و کنار در به دیوار تکیه میدادم که اگر از حال رفتم همسایه ها ببینندم! و درهمان حال تب و ضعف تصمیم گرفتم، من نمیخواهم دیگر تنها بمانم. چیزهایی که میخواستم را در زندگیام تغییر دادهام و حالا نوبت عاشقیست یک چندی …
با زدن دو دوز واکسن جسارت دیدن آدمها را پیدا کرده بودم و توی اپلیکیشن بامبل ثبت نام کردم و چندین و چند نفر را کوتاه ملاقات کردم. بله من همسرم را (باورم نمیشود این کلمه را به کار بردهام) توی دیتینگ اپ پیدا کردهام. بنیانگذار اپ بامبل، دوست دختر سابق و شریک بنیانگذار اپ تیندر است. بعد از آنکه از دوست پسرش جدا میشود، آقای تیندر حاضر نمیشود سهم او را از شراکتشان روی استارت آپ تیندر که خیلی هم محبوب شده بوده بدهد و خانم ویتنی ولف هرد دادگاه را به دوست پسر و شریک سابقش میبازن. پس میرود از ایرادات تیندر درس میگیرد و اپ بامبل را راه اندازی میکند، اپلیکیشنی که آسایش و امنیت خانمها را در اولویت قرار داده و یک فرق اساسی با تیندر دارد: در این اپ فقط خانمها میتوانند اولین پیام را ارسال کنند! ایدهی هوشمندانهای است نه؟
من و همسرم دو روز توی همان محیط اپلیکیشن باهم چت کردیم و روز سوم قرار گذاشتیم. رفتیم روی یک پل نشستیم و حرف زدیم. بعد رفتیم غذا خوردیم و کمی قدم زدیم. قرارهای بعدی مان هم روی همان پل برگزار شد. یکسال بعد تصمیم گرفتیم که میخواهیم باهم ازدواج کنیم و ده ماه بعد از آن مراسم ازدواج ساده و مختصری گرفتیم.
اینهمه نوشتم که بگویم، دوست دارم این شادی را با شما و خوانندگانتان درمیان بگذارم. ده سال از روزی که من تصادفی وبسایت شما را پیدا کردم میگذرد. پسفردای خواندن کتاب شما معجزهای رخ نداد چون معجزه برای زندگی عادی نیست. مسیر رسیدن به خواستههای آدم میتواند ده سال طول بکشد و من از شما سپاسگزارم که در این ده سال، بخش قابل توجهی از مسیر را برایم علامتگذاری کردهاید. دوستتان دارم و به کاری که میکنید افتخار میکنم و قدردان تاثیرتان در زندگیام هستم.
با عشق و احترام ، میم
گیس گلابتون: من «میم» رو خیلی دوست دارم و بهش افتخار میکنم. وقتی خبر داد ازدواج کرده و عکسهای زیبای عروسی رو برام فرستاد، اونقد خوشحال شدم که تا شب داشتم حرکات موزون از خودم درمیکردم. خیلی خیلی دوستش دارم. او دختر بسیار موفقی در شغلشه، ولی از نظر من، زندگی بدون عشق و یار و همراه، یه زندگی نصفه س.
«میم» عزیز... فکر کنم مراتب ذوق زندگی م رو در واتساپ به نمایش گذاشتم، ولی باز هم تبریک میگم و از تکرار اون خسته نمیشم. انشاالله سالهای طولانی، با شادی و تندرستی، با عشق و صمیمیت، در کنار همسر گرامی زندگی کنی.
دلم میخاد زیر این پست پر بشه از تبریک و آرزوی خوشبختی. یادتون باشه از شادی دیگران شاد بشین و براشون شادی بیشتر آرزو کنین. مطمئن باشین خدا خیلی زودتر از اون چه فکر کنین آرزوهای قشنگ شما رو هم برآورده میکنه.