زندگی من مثل همه مردم، مجموعه‌ای از تلخ و شیرین است، ولی من انتخاب کرده‌ام شیرینی‌های زندگی‌ام را با شما سهیم شوم. هرگز خیال ندارم وانمود کنم هیچ مشکلی در زندگی ندارم و یا هیچ عیبی در رفتار و کردارم نیست. من یک آدم معمولی هستم. اگر بتوانم لحظه‌ای در روز، نور شادی و امید را به قلب شما بتابانم، وظیفه‌ام را در این دنیای زیبا انجام داده‌ام. ریختن چرک آب زندگی بر سر خواننده‌ها، کار ناشایستی است. به نظر من نویسنده‌ای هنرمند است که بتواند امید و شادی را به قلب مردم هدیه کند، وگرنه گله و شکایت از زندگی، کار ساده‌ای است.

مهارت‌های زندگی

مهارت‌های زندگی

برای خانم‌های تحصیل‌کرده

مربی رشد فردی

دکتر آناهیتا چشمه علایی

راهنما


برای باز شدن صفحات بصورت همزمان

کلید ctrl   را پایین نگه داشته

سپس روی لینک کلیک کنید!

ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه
دفترچه خاطرات گیس گلابتون
1396/02/06 12:41

جناب سرهنگ و شیخ خیاط

پدربزرگم، پدر مادرم، سرهنگ ژاندارمری بود. او در چهل سالگی با شیخ خیاط ملاقات می‌کند و در دم به او دل می‌بازد. آشفته حال روی پای شیخ می افتد و تقاضا می‌کند به شاگردی پذیرفته شود. شیخ قبول نمی‌کند. می‌گوید: "شما برای حکومتی ظالم کار می‌کنید، پس همکار ظالم هستید و خودتان هم ظالم." فکر می‌کنید پدربزرگم چه کرد؟ همان روز استعفا داد و خانه نشین شد تا  در جمع شاگردان شیخ پذیرفته شود . بله! داستان عشق شمس و مولانا تکرار شد.

 

پدربزرگم هیچوقت از شیخ خیاط برایم نگفته بود. شاید عشقش فراتر از گفتگو بود. همیشه با افتخار می‌گفت: "چهل ساله بودم که با درجه سرهنگ تمامی استعفا دادم. اگر مانده بودم، ارتشبد می‌شدم." ولی هیچوقت نمی‌گفت چرا استعفا داده است. پس از مرگش برای اولین بار بقیه شاگردان شیخ خیاط را  دیدم. برای عرض تسلیت آمده بودند. آن‌ها داستان محیرالعقول عاشقی پدربزرگم را تعریف کردند.

 

پدربزرگم تا پایان عمر، جناب سرهنگ بود. قدبلند، چهارشانه، با چشمانی سبز. کت و شلوار شیک می‌پوشید. کراوات می‌بست و کلاه شاپویش را کجکی بر سر می‌گذاشت. برای شیکی، عصای زیبایی به دست می‌گرفت  و با قامت راست، گام برمی داشت.  دلبری بود برای خودش. وقتی با قاطعیت در چشمان طرف مقابل زل می‌زد، همه ماست‌ها، کیسه می‌شد. می‌گفتند: "آن چشم‌های زاغش سگ دارد! آدم را میخکوب و وادار به اطاعت می‌کند."

 

 

 

چهل سال سیگار کشید، سیگار اشنو. یادم می‌آید که سیگارها را در قوطی سیگار طلایی رنگ می‌گذاشت. هر نخ سیگار را با دقت و با تیغ تیز به سه قسمت مساوی تقسیم می‌کرد. سیگار را روی چوب سیگار نصب می‌کرد. یادم نیست فندک داشت یا کبریت، ولی جاسیگاری عجیب او را بخوبی به خاطر دارم. جاسیگاری او یک گوش ماهی بسیار بزرگ بود. گوش ماهی به اندازه کف دست. یک روز سیگار نداشت و کلافه شده بود. از فردای آن روز، دیگر سیگار نکشید. به همین راحتی! پس از آن همیشه جیب‌هایش پر از آب نبات قیچی و نخودچی کشمش بود، سهم من هم محفوظ!

 

تا یکی دو هفته قبل از مرگش، سالم و سرحال بود. یک مرتبه اشتهایش را از دست داد و بشدت وزن کم کرد. هیچ دردی نداشت. دایی‌ام که جراح بود، گفت: "بیا چند شب بیمارستان بخواب، آزمایش و عکس برداری کنیم تا علت را بفهمیم." پدربزرگم با پای خودش به بیمارستان رفت. صبح روز بعد، او را مرده در تخت بیمارستان پیدا کردند. وقتی می گویند فلانی ایستاده مرد، یاد پدربزرگم می افتم.

 

همه از پدربزرگم حساب می‌بردند، ولی من عاشقش بودم. به احتمال زیاد او هم عاشق من بود، هرچند هرگز چنین چیزی نگفت و هیچکس انتظار نداشت جناب سرهنگ، نوه‌اش را ببوسد و به او دوستت دارم بگوید. ولی ای جان دلم که، ... او خر من می‌شد، سگ من می‌شد، با هم خاله بازی می‌کردیم و  او فنجان‌های کوچک را با ظرافت به دست می‌گرفت و هر کوفت کاری که در آنها ریخته بودم، با رغبت می‌نوشید. همیشه خدا من قلمدوش او سوار بودم. روی شانه‌هایش می‌نشستم، پاهایم دو طرف گردنش می‌انداختم و سرش را بین دو دست می‌گرفتم. آن بالا چه کیفی داست. انگار به ابرها نزدیکتر بودم.

 

 موهای پدربزرگم مثل برف سفید و مثل پنبه نرم بود. او همیشه شانه‌ای در جیب داست و با وسواس موهای زیبایش را شانه می‌کرد. گفتم که، به دک و پوزش خوب می‌رسید، ولی وقتی ذوق آریشگری من بالا می‌زد، مطیع و آرام می نشست تا موهایش را مطابق آخرین مد شهر پریان، آراسته کنم. به قول خودم خوشگلش می‌کردم. موهاش را شانه می‌زدم و از وسط باز می‌کردم، گاهی اوقات از چپ، گاهی اوقات از راست و گاهی اوقات زیگزاگ. سپس ده‌ها سنجاق سر و گل سر را با زاویه‌های خلاقانه روی سرش نصب می‌کردم. جناب سرهنگ با فرق سر کج و کوله و سنجاق و گل به سر می نشست و دم نمی‌زد. پیرمرد را راحت نمی‌گذاشتم تا وقتی که مادربزرگم سر جی رسید و به من تشر می‌زد.

 

دارم می‌نویسم و قاه قاه می‌خندم و های های گریه می‌کنم ... چرا یاد تو افتادم آقاجون؟ مادربزرگم می‌گفت: "شب‌های جمعه همه مرده‌ها جلوی چشمم رژه می‌روند و تا برایشان قدری قرآن نخوانم، آرامم نمی‌گذارند." آیا دارم شبیه مادربزرگم می‌شوم؟ مادربزرگم... شازده خانوم... از او هم خواهم نوشت. شاید هم ننویسم. چون زندگی مادربزرگم، مثل یک رمان تراژیک و پرپیچ و خم است. روحتان شاد

نظرات

نظر شما
نام :
پست الکترونیکی :
وب سایت :
متن :

تصویر :

Mehrbanoodana

در جوار همه ی خوبان، نور بنوشند و نور...چه خاطرات دلچسبی. چه سلسله ی خوبی از آدمهای خوب.
دوستتون داریم حسابی

پاسخ
DANGER

عزیززززم...

پاسخ
Firuze

ان شالله که روحشان شاد و در آرامشی الهی باشدگل
یاد پدر خودم افتادم، خدا بیامرز نظامی بود و باابهت و خوش پوش
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الرحمن الرحیم مالک یوم الدین ایاک نعبد و ایاک نستعین اهدناالصراط المستقیم صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم والضالین
نثار روح پدر بزرگ محترم شما، پدر عزیز خودم و همه رفتگانگل

پاسخ
گیس گلابتون

روحشان شاد

پاسخ
Firuze

اگر صلاح دانستید و از مادربزرگ عزیزتان هم نوشتید، بسیار خوشحال و مفتخر میشویم از خواندنش
روحشان شاد باشد، بانویی که یک چنین نوه ای دارند.

پاسخ
گیس گلابتون

شما لطف دارید

پاسخ
roozbeh

یاد پدرم و نوه اش افتادم واقعا همینجوری دوستش داره و دیوانه اشه

پاسخ
mamanak

چ مرد دلپذیری رو نوشتید...روحش شاد و آروم باشه💐🌷

پاسخ
atussa

روحشون شاد و قرین آرامش ابدی.
انگار این قضیه خوشگل کردن بابابزرگها توسط نوه ها همه گیر بوده. یاد آقابزرگم افتادم.....روح همه رفتگان شاد

پاسخ
گیس گلابتون

آتوسا خانوم، شما هم بابابزرگتان را خوشگل می کردید؟

پاسخ
saghar3309

روحشون شاد گل

پاسخ
گیس گلابتون

سپاس

پاسخ
atussa

بله. یک شونه دستم می گرفتم و می گفتم می خوام خوشگلت کنم. اون خدابیامرز هم لبخند میزد و موهاشو به دستای کوچولوی من می سپرد.

پاسخ
گیس گلابتون

عزیزززززم... خدا رحمتشان کند. چرا ذوق خوشگل کردن ما روی پدربزرگهامون گل می کرد؟!

پاسخ
najme55
http://gahyman.blog.ir

مو بر تنم سیخ شد. چه بابابزرگ نازنینی! روحشون شاد. شباهتشون به خودتون محسوسه و حتی خیال میکنم به آقای دکتر هم شباهت دارند!

پاسخ
گیس گلابتون

نجمه جان، خانم مهندس عزیز، دیروز داشتم به شما فکر می کردم که مدتی است خبری ازتان ندارم. چه خوب شد که چیزی نوشتید. ممنونم

پاسخ
najme55

دل به دل راه داره خانم دکتر جان! هستم همین حوالی. پای عرفانیجات که وسط بیاید نمیتوانم ساکت بمانم.

پاسخ
najme55
http://gahyman.blog.ir

کامنت مهربانوی دادنا(کامنت اول) هم بسی زیبا بودگل

پاسخ
m.motamedpooya@gmail.com

پس ژن شما به همچنین پدربزرگی برمی گرده که الان اینقدر خوب هستید.گل

پاسخ
گیس گلابتون

شما لطف دارید

پاسخ
Hadis2016

گیس گلابتون عزیزم
از خوندن مطالبت واقعا لذت می برم،در مورد هر موضوعی باشه انقدر قشنگ می نویسی که خستگی از تن ادم بیرون می کنه.

پاسخ
گیس گلابتون

متشکرملبخند

پاسخ
honooooo

وای خدا چ عاشقونه
خیلی ازپدر بزرگتون خوشم اومد
روحش شاد ...

پاسخ
ninakiani

چقدرزیبانوشتید...چقدرلذت میبرم ازخوندن نوشته هاتون.انشالاه خدابشما عمرطولانی سلامتی وشادی بده.

پاسخ
hedie

گیس گلابتون جان اگر داستان زندگی مادر بزرگتون ماجرای جالب و پر پیچ و خمی داره حالا که رمان نوشتن رو دوست دارین رمانش کنین. من خیلی رمان های زندگی افراد سالمند رو دوست دارم. پر از شور زتدگی و تجربه و کلی حس های خوب هست

پاسخ
گیس گلابتون

بله. ولی داستان مادربزرگم، اواخر دوران قاجار و اوایل پهلوی اتفاق افتاده. من با حال و هوای آن دوران آشنا نیستم. برای مثال مادربزرگم، کنیز و غلام داشته. من چطوری این را بنویسم؟ دوران کشف حجاب را چطوری بنویسم وقتی لمس نکرده ام؟ فکر می کنم بهتر است اول از نوشتن در مورد چیزهایی که می دانم آغاز کنم.

پاسخ
برچسب ها : 
ورود به سایت گیس گلابتون
رمز عبور را فراموش کرده اید؟
ثبت نام در سامانه