چهارشنبه اول اسفند
هر بار تصمیم میگیریم سفری داخلی داشته باشیم، من سفر به یزد را مطرح میکنم و هر بار وتو میشود. سفر به مازندران خیلی به ما سه نفر مزه داد و امروز پیشنهاد سفری دیگر از طرف پسرم مطرح شد. من که دو هفته پیش سفر به یزد را روی میز مذاکره گذاشته بودم. این بار خودم را سبک نکردم و سکوت اختیار کردم. باکمال تعجب دیدم پسرم سفر به یزد را مطرح کرد. در یک به چشم به هم زدن، مسافرت به یزد تأیید شد. من سالها پیش همراه تور به یزد رفته بودم و سفری بسیار دلانگیز بود. همسفران خوب و لیدر محشر و دیدنیهای شگفتانگیز یزد، خاطرهای بسیار شیرین در ذهنم ساخته بود. دلم میخواست زیباییهای یزد را با همسر و پسرم شریک شوم.
من و پسرم وبسایتها را زیرورو کردیم و دو اتاق در یک اقامتگاه بومگردی رزرو کردیم. یک اتاق دوتخته و یک اتاق یکتخته در اقامتگاهی با متراژ ۸۰ متر! از خانه ۱۲۰ متری خودمان هم کوچکتر. اقامتگاه در بافت قدیمی شهر قرار گرفته و عکسهای زیبایی دارد. فیدبک های خوبی درباره مهماننوازی و تمیزی دارد. خدا کند که واقعاً تمیز و خوب باشد.
پنجشنبه دوم اسفند
من و آقای شوشو راهی تهران شدیم. سالگرد ازدواجمان نزدیک است. او یک جفت گوشواره برایم خرید و من یک جفت کفش اسکچر. ناهار را در مرکز خرید گلستان صرف کردیم. هر کدام یک سالاد سزار سفارش دادیم و با کاهو خودمان را خفه کردیم. ناپرهیزی در سفر مازندران دو کیلو اضافهوزن روی دستمان گذاشته است. معادله رژیم غذایی را درک نمیکنم. یک هفته خودت را از لذت غذاهای خوشمزه محروم میکنی و فقط ۲۰۰ گرم وزن کم میکنی، بعد سه روز ناپرهیزی میکنی و دو کیلو به وزنت اضافه میشود! حکمتش چیه؟ یکی به من بگه لطفاً!
جمعه سوم اسفند
تصمیم داشتیم صبح پیادهروی کنیم، ولی تا یازده صبح یککله خوابیدیم. چقدر خسته بودیم. با گوشت چرخکرده و آرد نخودچی کتلت پختم و در سس گوجهفرنگی غلتاندم. خوشمزه شد. بازهم نفخ کردم. نمیدانم چرا؟ آرد نخودچی سنگین و نفاخ است؟
یکشنبه ۵ اسفند
کیک پختم. یک کیک ساده صفحهای پختم. بهصورت سه دایره ۱۴ سانتیمتری برش دادم، خامه کشی کردم و با ترافل های قلبی شکل صورتی و قرمز رویش را پوشاندم. علاوه بر کارهای معمول خانه و پیج و وبسایت و مشاوره. شب هنگام کمردرد و شانه درد داشتم. ازنظر خودم کار زیادی انجام ندادم، ولی وقتی بررسی میکنم میبینم در طول روز هیچ استراحتی نکردم. فقط هشت تا نه شب یک اپیزود از سریال «آمریکایی بدوی» American Primaval را دیدم که از بس خشونت و بیرحمی داشت، استراحت محسوب نمیشد، بلکه زجر مضاعف بود.
دوشنبه ۶ اسفند
۱۵ سال پیش من و همسرم پیمان عشق بستیم. چه روز خوشی بود و چه روزها و سالهای خوشی به دنبال داشت و دارد. خدا دوستم دارد که چنین مرد مهربان و متعهدی را قسمتم کرده است.
.
.
.
صبح با شانه درد و کمردرد و درد در ناحیه جراحیشده فتق بیدار شدم. دستوپایم را کشیدم و همه مفاصل تقتق صدا کردند! کجاست آن دورانی که من نمیدانستم جسم و بدن دارم؟! نه زانویی درد میگرفت و نه کمری. خوشبختانه امروز برنامه کاری سبکی دارم. وقت مشاوره ندادم. دیروز محتوای اینستاگرام امروز و ایمیل امروز را آماده کردم. هفت صبح بیدار شدم. حمام کردم. موهایم را سه شوار کشیدم. بعد به سراغ آشپزی رفتم. همسرم دیروز یک کیلو فیله گوساله خرید به قیمت یکمیلیون تومان! شبانه آن را در ماهیتابه انداختم و سه چهارساعتی پختم. امروز پختن آن را ادامه دادم تا کاملاً پخت. رست بیف خوشمزه آماده شد. معمولاً پختن رست بیف شش ساعت طول میکشد. خانه را گردگیری کردم و میز ناهار را چیدم. الان ظهر شده و میتوانم یک ساعت استراحت کنم. بعد از استراحت، سس قارچ میپزم و سیبزمینی را در هوا پز، تنوری میکنم.
.
.
.
روز خوبی بود. کار زیادی نداشتم و حسابی استراحت کردم. دردها بدنم برطرف شد. ناهار را سهنفری خوردیم. بعد از ناهار ساعتی خوابیدیم. بعد چای و کیک خوردیم. نصف کیک باقی ماند که ظرفش از دستم افتاد و روی زمین پخشوپلا شد. درحالیکه من تکههای کیک را از روی زمین جمع میکردم و داخل سطل زباله میریختم، همسرم یک قاشق آورده بود و کیک چسبیده به در کابینت را میخورد! در سریال فرندز، چیز کیک خوشمزه روی زمین میافتد. جویی و ریچل وسط راهرو چمباتمه میزنند و قاشق قاشق چیز کیک را از روی زمین برمیدارند و میخورند. با یادآوری این بخش سریال، کلی خندیدیم.
راستی... تغییری در برنامه سفر به یزد پیش آمد. ما خیال داشتیم با ماشین به یزد برویم، ولی بلیت هواپیما خریدیم. رفت با هواپیما و برگشت با اتوبوس. دو روز کامل در یزد وقت گشتوگذار داریم. آخ جون!
چهارشنبه ۸ اسفند
بیش از دو ماه از ماجرای سبز شدن موها و دکلره کردن گذشته و ریشه سیاه موهایم دو سه سانت بلند شده است. امروز راهی آرایشگاه شدم. از ساعت ۱۴ تا ۱۸:۳۰ زیردست آرایشگر بودم. پس از اتمام دکلره، گفتم: «دفعه قبل رنگساژ یاسی کردین. دوست نداشتم. موهایم را طلایی کنید.» عکس هم جلوی آرایشگر گذاشتم و گفت که کاملاً متوجه منظورم شده است. بعد از رنگساژ دیدم موهایم بلوند توت فرنگی شده است. اعتراض نکردم و بیخیال شدم. بعد از چند بار شستشو پاک میشود.
در مدت مکث دکلره، از ناخن کار خواستم ناخنهایم را مانیکور کند. لبولوچهاش آویزان شد و باحالتی تحقیرآمیز نگاهم کرد:
- مانیکور؟ کاشت نمیخای؟ لمینت نمیخای؟
- نه! فقط مانیکور!
ناخنهایم را کجوکوله سوهان کشید. تقاضای لاک ناخن کردم.
- باید میگفتی لاک ژل میخام!
- زمان ما مانیکور همراه با لاک بود.
داشتم از روی صندلی پا میشدم که بهزور مرا نشاند و ناخنهایم را لاک زد. اول با سوهان برقی سطح رویی ناخن را سابید. بعد یک مایعی زد. بعد دو لایه لاک و دستآخر یک مایع براق زد. مرتب هم باید دستم را داخل دستگاه میگذاشتم که لاک سریع خشک شود. دو هفته بعد هم برای ترمیم باید بروم. ایبابا! این چی بود دیگه؟ بهکلی با صنعت لاک ناخن غریبه شدهام.
پنجشنبه ۹ اسفند
صبح رفتم تهران. پدرم به خاطر کهولت سن نتوانست از فرصت حج عمره استفاده کند. فیش حج را به نام من کرده. همه کارهای اداری را مادرم انجام داد. من برای انتقال نهایی رفتم. پسرم میخندید و میگفت:
- وقتی از حج برگشتین براتون بنر میزنم «حاجیه خانم دکتر آناهیتا علی چشمه علایی»
شنبه ۱۱ اسفند
ذوقزده و خوشحالم. دارم کارهای پیج و وبسایت را روبهراه میکنم تا در هنگام سفر مجبور نشوم با اینستاگرام سروکله بزنم.
یزد جان! ما داریم میآییم!
یک جوک بامزه شنیدم. «خبرهای بد تکراری: قیمت دلار بالا رفت! استقلال باخت!»
با عرض پوزش از طرفداران استقلال. من شخصاً هیچ سررشته و ارادتی به فوتبال ندارم. جهت خنده نوشتم.
۱۲-۱۵ اسفند
سفر به یزد که در سفرنامه یزد ۱۴۰۳ نوشتم.
دوشنبه ۲۰ اسفند
هر گوشه خانه را که نگاه کنی، وسایلی رویهم انباشته شدهاند. نهتنها وسایل سفرمان را کامل جمع نکردم، بلکه وسایل دیگری را هم در خانه پخشوپلا کردهام. هرروز صبح به خودم میگویم: نوشتن ایمیل مهمتر است. تهیه پست و استوری برای اینستاگرام مهمتر است. پختن غذا مهمتر است.
امروز تصمیم گرفتم اولویتبندی را کنار بگذارم و خانه را منظم کنم. اتاق به اتاق پیش رفتم و کپههای وسایل را جمع کردم. آخر شب از خستگی روی پا بند نبودم، ولی خدا را شکر که تمام شد. وقتی اطرافم نامرتب است، کارآیی ام کم میشود و حالم خوب نیست. از فردا حالم خوب خواهد بود و ذهنم سبک.
بقیه اسفند
روزهای پایانی اسفند با فشار کاری زیاد گذشت. جشنواره عید جریان داشت و کلی وقت و انرژی میبرد. ۲۹ اسفند را به خودم اختصاص دادم. بند صورت و اپیلاسیون و مانیکور و پدیکور و ابرو برداشتن. بعلاوه موهایم را با شامپو رنگ صورتی شستم. نتیجه خوبی نداشت. رنگ بهصورت غیریکنواخت روی موهایم پخش شد. خوشبختانه رنگ صورتی بسیار کمرنگ بود. غیر از خودم هیچکس متوجه نشد که موهایم را به شکلی ناهمگونی صورتی کردهام.
روز سیام از هشت صبح تا ۱۲:۳۱ (زمان سالتحویل) داشتم خانه را تمیز میکردم. صدای تیکتاک زمان تحویل سال و شنیدن «آغاز سال ۱۴۰۴» را از دست دادم. برای من لحظه سالتحویل، لحظهای جادویی است. آخرین پیچش مو با سه شوار که تمام شد، همسرم اعلام کرد سالتحویل شد. به خاطر فشار کار زیاد، محل جراحی فتق کشاله رانم درد بشدت درد گرفت و سال را با درد آغاز کردم.
میگویند سال مارِ، پر از چالش است. چالش مالی و روابط. انشا الله با تدبیر میتوانیم از چالشها عبور کنیم. امید به خدا. یک سال دیگر از خدا عمر گرفتم. خدایا شکرت!