پنجره باز و نسیم خنکی صورتم را نوازش میکند. بوی ادوکلن همسرم در اتاق پیچیده و من با ولع این رایحه را به مشام میکشم. ساعت ۹:۳۰ صبح پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۴
دو شب پیش جشن عقد پسرم بود. خاطرات شیرین آن شب را مزه مزه میکنم و کنار هم میچینم تا یکپارچه شود.
سهشنبه ۸ مهر ۱۴۰۴
هفت صبح بیدار شدم. حمام کردم. دو تا تخممرغ نیمرو و دو نان تست و پنیر لیقوان و چای شیرین شده با عسل خوردم. ضیافتی باشکوه برای شکمم بود، چون سه ماه اخیر صبحانه من یک لیوان چای شیرین شده با استویا هست.
همسرم مرا به آرایشگاه رساند. امروز به خاطر من آرایشگاه را زود باز کردند. اول کاشت ناخن انجام شد. این اولین بار بود و بهاحتمالزیاد مثل بقیه خانمها به آن معتاد شوم. ناخن کار ماهر و خوشاخلاق است. دفعه قبل از او خواستم ناخنهایم را مانیکور کند. انجام داد و هیچ پولی نگرفت. گفت: «این هدیه اولین کارتون پیش منه.»
سپس میکاپ کار با یک کیف بزرگ وسایل آرایش آمد. سایه اسموکی تیره انتخاب کردم. او سایه اسموکی اجرا کرد، ولی لایت تر از چیزی که در نظرم بود. میگفت آن مدل بهم نمیآید. مژه مصنوعی هم گذاشت. دلم میخواست فقط برای گوشه خارجی چشمم بگذارد، ولی مژه کامل گذاشت. بعد از اتمام آرایش به آینه نگاه کردم و خودم را نشناختم! خانمی جوان با چشمانی شهلا و مژگانی بشدت بلند و لبهای قلوهای در آینه به من زل زده بود. اگر سه تا پلک میزدم، ممکن بود به پرواز دربیایم! یکجورهایی هم خوشم آمده بود و هم به نظرم جلف میآمد.
نوبت شینیون کار شد. مدل را به او نشان دادم. مدل من بسیار ساده بود. یک گوجه شل و راحت. دستهای هنرمند آرایشگر هم خواسته مرا برآورده کرد و هم شینیون زیبا و پرپیچوخمی ساخت. یعنی از سمت جلو به نظر ساده و شل میآمد، ولی پشت موها، حسابی کار شده بود.
کیف کردم. مثل ساعت کار کردند و سر ساعت دو من آماده بودم. بهترین شیرینی فروشی رودهن نزدیک آرایشگاه است. خداوکیلی شیرینی فروشی خوبی است. از خیلی شیرینی فروشیهای بالا شهر تهران بهتر است. یک کیلو و نیم شیرینیتر خریدم و به آرایشگرها هدیه دادم. کاش به منشی هم انعام میدادم که به خاطر من آرایشگاه را زود باز کرد... یادم رفت.
همسرم آمد دنبالم. چشمهایش به من خیره مانده بود. خودم هم احساس میکردم ملکهای چیزی هستم. من قیافه معمولی دارم. تا وقتی حرف نزنم معمولاً زیاد به چشم نمیآیم. یک خانم زیبا عادت دارد همه چشمها با تحسین یا حسرت به او خیره شوند، ولی من به چنین وضعیتی عادت ندارم. آن روز برای اولین بار در عمرم، تقریباً البته، چنین احساسی را تجربه کردم. خوشحالم این آرایشگاه را پیدا کردم و دوباره به روتین آرایشگاه رفتن برگشتهام. وقتی حرفهایها به سروشکل من میرسند، نتیجه صدها بار بهتر از تلاشهای فردی خودم است.
لباس من یک ماکسی مشکی با یقه یکطرفه بود که پشتش با بندهای ضربدری محکم میشد. همسرم نمیتوانست پشت لباسم را ببندد. به همین دلیل بعد از تمام شدن کار آرایشگاه ما راهی خانه مادرم در تهران شدیم تا مادر و خواهرم برای پوشیدن لباس کمکم کنند. ناهارم را در ماشین خوردم. دو بسته شیر کوچک و تکهای شکلات، کوکوی سیبزمینی و نان و کره و خرما که به تکههای کوچک تقسیم شده بودند تا بدون بهم ریختن آرایشم بتوانم غذا بخورم. در خانه مادرم لباس پوشیدیم و راهی تالار شدیم.
نمیخواهم برای این باغ تالار تبلیغ یا ضدتبلیغ کنم. به همین دلیل نام آن را ذکر نمیکنم.
عکاسی و فیلمبرداری از ساعت چهار شروع شده بود. قرار بود والدین ساعت پنج در تالار باشند تا قبل از ورود بقیه مهمانها از ما هم عکس و فیلم بگیرند. باغ تالار زیبایی بود، کار عکاس و فیلمبردار هم با مهارت و دلسوزی انجام شد. فکر کنم ساعت ۷:۳۰ بود که عاقد آمد. یک دور چای و قهوه آوردند.
عقد محضری ۱۷ شهریور انجام شده بود. امروز نوبت عقد تشریفاتی و عقد آریایی بود. سفره عقد باشکوهی در فضای آزاد چیده شده بود. یک آلاچیق یونانی مزین به مجسمههای زیبارویان، جایگاه نشست عروس و داماد بود. محیط بسیار زیبایی بود. اول من و پسرم دست در حلقه دست، آرامآرام در مسیر معینشده قدم زدیم و به محراب رسیدیم. صورت ماه پسرم را بوسیدم و به جایگاهم برگشتم. بعد عروس دست در حلقه دست پدرش پیش آمد. پدر عروس، دست عروس را در دست داماد گذاشت. عروس و داماد دست در دست همدیگر به جایگاه رفتند و نشستند. عاقد سه بار صیغه را خواند و از عروس وکالت خواست. عروس یکبار رفته بود گل بچیند و یکبار رفته بود گلاب بیاورد و دفعه سوم بله را گفت. برای داماد هم صیغه را خواندند و بله را گرفتند. حالا نوبت رمانتیکترین و زیباترین بخش مراسم شد: عقد آریایی... عروس و داماد روبه رویهم ایستادند و به چشمهای همدیگر خیره شدند...
به نام نامی یزدان
تو را من برگزیدم از میان اینهمه خوبان
برای زیستن با تو ، میان اینهمه گواهان
بر لب آرم این سخن با تو ، وفادار خواهم ماند
در هرلحظه ، در هر جا ، پذیرا میشوی آیا ؟
عروس گریه کرد، داماد اشک ریخت، ما اشک ریختیم... خیلی تأثیرگذار و زیبا بود. زیباترین و شیرینترین مراسم عقدی که تابهحال در آن حضور داشتم... دلم میخواهد زودتر فیلم آن حاضر شود و صدبار دیگر تماشایش کنم.
بعد از جاری شدن صیغه عقد، مهمانها به بخش دیگری از باغ هدایت شدند. میزهای پذیرایی با گل و شیرینی و میوه آراسته شده بودند. دو صف از مهمانها تونلی ساختند و عروس و داماد از میان این تونل گذشتند. با کف و هلهله و سازوآواز و ریختن اسکناس بر سر عروس و داماد، از آنها استقبال شد. بعد رقص بود و شاباش. الهی همه والدین شاهد جشن عروسی فرزندانشان باشند. چقدر شیرین است. برای من عروسی پسرم، شیرینتر و مهیجتر از عروسی خودم بود. بهعنوان مادر داماد هم حسابی تحویل گرفته شدم که خیلی مزه داد.
بعد از یک ساعت به یک سالن منتقل شدیم. عروس و داماد تانگو رقصیدند. چقدر هم قشنگ رقصیدند. ما انگشتبهدهان ماندیم که چطور با یکی دو ساعت تمرین اینقدر خوب میرقصند. رقص نور بود و چرخیدن عروس و داماد. یکمرتبه از چهارگوشه صحنه رقص، فشفشههای آبشاری روشن شدند و چنان منظره زیبایی ساختند که نفسمان بند آمد. خیلی زیبا بود... خیلی خیلی خیلی...
نوبت شام شد که بهصورت سلفسرویس بود. چند نوع سالاد، شیرینپلو با مرغ، زرشکپلو با مرغ، باقالیپلو با گوشت، خورش فسنجان، جوجهکباب و ژله برای دسر. من سالاد کلم و شیرینپلو و باقالیپلو خوردم که بسیار خوشمزه و تازه بود.
نیمهشب جشن به پایان رسید. عروس و داماد سوار ماشین گل زده خودشان شدند. من و همسرم هم سوار ماشین خودمان. من و همسرم، عروس و داماد را تا خانهشان مشایعت کردیم.
امیدوارم چنین شب شادی نصیب همه مجردها بشود.